روی صندلی اتوبوس خوابم برده بود. به ایستگاه آخر رسیده بودم که صدایی مرا بیدار کرد: «رسیدیم، ایستگاه آخر است.» هنوز در مرز خواب و بیداری بودم که این جمله را شنیدم. چه جملهی عجیبی! ایستگاه آخر. انگار از تمامشدنی مطلق خبر میداد.
با سری که رؤیای خوابهای دنبالهدار را میدید از اتوبوس بیرون آمدم. هنوز به تمامشدن فکر میکردم که آفتاب گرم اسفند نگاهم را به سوی آسمان کشاند. ابرهای مهربان سیروس، انگار که خودشان را کش و قوس داده باشند، نرم و لطیف بر سینهی آسمان نقش بسته بودند. آفتاب بر قلهی کوه میتابید و تلاش میکرد تا برفی را که بر آن نشسته بود آب کند. آفتاب میدانست بهار در راه است و میخواست آخرین نشانههای زمستان را از چهرهی شهر پاک کند.
این فکر، شبیه به تلنگری کوچک بود. آیا حقیقتاً آفتاب قصد داشت آخرین نشانههای زمستان را پاک کند؟ اگر برف روی قلهها هم آب میشدند دیگر از خاطرمان میرفت که زمستان هنوز ادامه دارد. به تمامشدن فکر کردم و به دقیقههای پیش بازگشتم. همان لحظه که در مرز خواب و بیداری، احساس کردم تمامشدن دارد اتفاق میافتد. حالا همین اتفاق برای زمستان میافتاد. اما آیا با تمامشدن زمستان، همهچیز تمام میشد؟ آیا جهان به سوی تمامشدنی مطلق پیش میرفت؟
این روزها همهجا حرف از تمامشدن زمستان است. اما کسی از این اتفاق ناراحت نیست. کسی نگران نیست که بعد از زمستان چه میشود. همه میدانند بهاری دلانگیز در انتظار آنهاست. بهاری که نهتنها شروعی دوباره است، بلکه فرصت تولد دوبارهی زمین است. انگار که آفرینش دایرهوار ادامه دارد. هر تمامشدنی به شروعی دیگر گره خورده است.
من در دایرهی آفرینش قرار گرفتهام و از این بودن خوشحالم. کجای این دایره ایستادهام؟ این را نمیدانم اما حالم خوب است که هستم. هرجای دایره که باشم فرقی ندارد. هر نقطهای از آن شروعی تازه دارد، هر نقطهای از آن شگفتیها و اتفاقات خوش بسیار دارد. مهم این است من نیز فرصت کردهام به این دنیا بیایم و در دایرهی عظیم آفرینش قرار بگیرم.
میدانم در این نقطهای که من ایستادهام آدمها و مخلوقات بسیار دیگری هم ایستادهاند. همهی آنها رو به سوی بهار دارند و در چشمهایشان ابرهای نازک و لطیف اسفند نقش بسته است. شاید اگر خوب تماشا کنم رؤیا را نیز در چشمهایشان ببینم. از آن رؤیاهایی که برق حضورشان چشمها را به خنده میاندازد.
ما در آستانهی شروعی دیگر ایستادهایم و روحمان از همیشه بیتابتر است. برای شروع، شوقی فراوان داریم و باور داریم بهار معجزه میکند و در ما تغییر اتفاق میافتد. این روزها، ما شبیه به آن گنجشکی هستیم که بر بالاترین شاخهی زیباترین درخت نشسته است و به آسمان نگاه میکند. آسمانی که او را برای شروعی تاز صدا میزند و گنجشک بالأخره بالهایش را باز میکند و به سوی آسمان پرواز میکند. ما نیز در انتظار شروع هستیم و همین که فراخوانده شویم، پر باز میکنیم و تا شکوفایی پرواز میکنیم.
تصویرگری: جوزف کوت