تاریخ انتشار: ۱۳ آبان ۱۳۸۷ - ۰۵:۱۰

تهمینه حدادی: به خیلی‌ها گفتم. به خیلی‌ها توضیح دادم. خیلی‌هایشان اصلاً اسمش را هم نشنیده بودند، وقتی مکث می‌کردند می‌فهمیدم که نمی‌دانند.

   اما اینها که مهم نبود؛ مهم بهانه بود. بهانه دور هم نشستن وسط چمن‌ها. بهانه‌ای که می‌شد نشست و حرف زد.

   گفته بودم یک جای آزاد. فکر کرده بودیم برویم کجا؟

   گفته بودم خانه هنرمندان. یادمان آمد جای امنی است برای ما دخترها؛ برای حرف زدن در باره‌ خودمان، آن هم به مناسبت روز ملی دختر؛ روزی که خیلی‌ها هنوز نمی‌دانند چیست! نشستیم وسط چمن‌ها. من بودم و مرجان داوودی و مانلی روزخش و سپیده برنجی و مریم خدادادی و فریبا دیندار. فکر کرده بودم شاید پسرها حسودی کنند که دختر نیستند و روز ملی ندارند.

   دخترها گفتند: ای‌بابا، هیچ پسری دوست ندارد دختر باشد.

عکس‌ها از محمود اعتمادی

   گفتم: چرا؟

   گفتند: چون در جامعه راحت‌ترند؛ فرصت تجربه کردن دارند؛ چون به آنها میدان داده می‌شود، آزادترند.

   گفتم: مطمئنید؟

   گفتند: بله.

   گفتم: آزادی؟

   سپیده گفت: دوست دارم خیلی جاها بروم اما نمی‌شود.

   پرسیدم: یعنی بیرون رفتن آن‌قدر مهم است؟

   مرجان گفت: گاهی دلمان می‌خواهد تنهایی قدم بزنیم و نمی‌شود.

   گفتم: بزرگ‌تر که شوید حل می‌شود. خیلی جاها این‌طوری است، شما که هنوز مستقل نشده‌اید.

   فریبا گفت: نه به سن ربطی ندارد. اگر بزرگ‌تر هم شویم، باز هم  محدودیم.

   گفتم: حالا این بحث‌ها ربطی به موضوع اصلی ما که «استعدادهای دخترها» است، ندارد.

   گفتند: این محدودیت‌هاست که باعث می‌شود استعدادهایمان بروز پیدا نکند.

   می‌گویم: یعنی با آزادانه بیرون رفتن استعدادهایمان کشف می‌شود؟

   می‌گویند: نه؛ منظورمان این است که خانواده‌ها با هر چیز متفاوتی مخالفند. دوست دارند مه چیز مثل روال همیشگی باشد؛ نمی‌پذیرند که ما هم شبیه پسرها توانایی داریم.

   بحث که به اینجا می‌رسد هوا سرد می‌شود. می‌فهمیم که واقعاً پاییز از راه رسیده است، اما لجبازی می‌کنیم و میزگردمان را روی چمن‌ها ادامه می‌دهیم. گردتر می‌نشینیم تا واقعاً میزگرد باشد.

   * * *

   سپیده گفت: اگر من بخواهم بروم کلاسی که دیر وقت است، اجازه ندارم.

   فریبا گفت: امکانات کم و مکانشان دور است.

   سپیده گفت: من و دوستم شمشیربازی می‌کنیم، اما مربی خوب نداریم. گاهی گمان می‌کنیم برای دلخوشی می‌گذارند ورزش کنیم.

   گفتم: پس مشکلات از کجا نشأت می‌گیرد؟

   گفتند: همه چیز دست به دست هم داده است.

   نگاهم کردند که شما چرا این‌قدر ضد دخترید و من اولش گمان می‌کردم که چقدر فاصله است میان دغدغه‌های کسانی که حتی 3-4 سال اختلاف سنی دارند.

   فریبا گفته بود چیزی که باعث می‌شود استعدادهای ما نادیده گرفته شود این است که همه اطمینان دارند که آخر آخرش ما باید ازدواج کنیم و آشپزی، اما پسرها این‌طوری نیستند؛ از اول به آنها یاد می‌دهند که باید انسان مؤثر و مفید و هدف‌داری باشند.

   * * *

   فردا روز ملی دختران  است. می‌دانم که بعضی جاها برنامه دارند در تهران؛ اما به خیلی‌ها در شهرستان که زنگ می‌زنم می‌گویند: «اصلاً روز ملی دختران چی هست؟»

   توی اینترنت هم می‌گردم. می‌زنم روز ملی دختر، روز ملی دختران، تولد حضرت معصومه‌س.

   توی اینترنت خیلی‌ها خوشحالند از این اتفاق، اما توی دوست و آشنا و خیابان که می‌پرسم بعضی ها موافقش نیستند. می‌گویند که در این روز باید اتفاق مهمی بیفتد، اما در دو سال قبل که این روز در تقویم آمده اتفاق مهمی نیفتاده.

   خیلی‌ها غرغر می‌کنند، جوری که انگار همه دنیا ضد آنهاست. توی جمع‌ ما اما مسئله این است که استعدادهای دخترها چیست و چرا کشف نمی‌شود.

   راستی استعدادهای ما دخترها چطور کشف می‌شود؟

   فریبا: در مدرسه و در مقاطع مختلف سنی- در خانواده- بعضی‌هایشان بر اثر یک اتفاق، اما خیلی‌هایشان احتیاج به زمینه دارند تا شناخته شوند.

   بعد یکی آن وسط حرفی می‌زند که می‌فهمم انگار واقعاً لازم نبوده آدم بزرگی در جمع ما باشد، می‌فهمم که خودمان آدم بزرگیم، اگر بخواهیم.

   می‌گوید: خیلی از دخترها موفق می‌شوند اما محدود بودن ما به خاطر کلی‌نگر بودنمان است. دخترها خودشان باید بخواهند که از روزمرگی در بیایند. اگر اهل فکر باشند، اگر با تفکر جلو بروند، دچار این سؤال نمی‌شوند که ما چرا محدودیم. آن موقع می‌فهمند محدودیت نوع نگاه آنها بوده.

   بحث که به اینجا می‌رسد هرکس چیزی می‌گوید:

   - خیلی از دخترها دید وسیعی ندارند. سعی می‌کنند مثل دیگران فکر کنند. نمی‌خواهند تفاوت‌ها را بپذیرند.

   - آنها آدم‌های جدید و عقیده‌های جدید را نمی‌بینند.

   - ما باید بدانیم که باطن مهم‌تر از ظاهر است.

   - بعضی دخترها فکر می‌کنند با دنبال کردن چیزی بقیه هدف‌هایشان را از دست می‌دهند.

   می‌گویم: دیگر چه؟

   می‌گویند: اگر بتوانیم تجربه کنیم، می‌توانیم بفهمیم که استعدادهای ما چیست؟

   آن دوروبرها مامان فریبا ایستاده است؛ می‌آید در جمع‌ما. می‌گویم: آدم باید همه چیز را تجربه کند؟

   می‌گوید: نه؛ هیچ‌کس در زندگی‌اش همه چیز را تجربه نمی‌کند. چیزی را تجربه می‌کند که می‌داند عاقبت نیکویی دارد.

   می‌گویم: پس چرا پسرها این اجازه را دارند؟

   می‌گوید: چه کسی این را گفته است؛ پسرها هم برای خودشان محدودیت دارند.

   می‌گویم: اما حتی برای سلام و علیک هم ما نیاز به تجربه داریم. می‌گوید: هر خانواده‌ای این شرایط را برای بچه‌هایش فراهم می‌کند، حتماً لازم نیست ما روابط اجتماعی را جایی دورتر از ذهن خانواده‌هایمان یاد بگیریم.

   نگاهم به جمعی می‌افتد که همگی بدون بزرگ‌ترهایشان آمده‌اند. نگاهشان می‌کنم و انگار قبل‌تر از اینها چیز مهمی را کشف کرده‌اند.

   - یعنی شماها نمی‌خواهید قبول کنید که این شرایط در هر صورت وجود دارد؟

   - چرا؟

   - حالا از کجا باید شروع کرد؟

   می‌گویند: ما باید از خودمان شروع کنیم.

   آن یکی می‌گوید: اما این از خود شروع کردن قیمت دارد.

   می‌گویم: یعنی چه که از خودمان شروع کنیم؟

   مریم می‌گوید: ما دخترها باید خودمان را بشناسیم.

   سپیده مخالفت می‌کند که نه، نمی‌شود. خیلی از ما هنوز نمی‌دانیم فکر کردن یعنی چه!

   فریبا هم نظر خودش را دارد: می‌دانید اگر ما بخواهیم متفاوت باشیم باید قید خیلی چیزها را بزنیم. برای رسیدن به هدفمان خیلی چیزها از زندگی‌مان محو می‌شود. باید این شرایط را بپذیریم.

   می‌پرسم: و بعد از این همه زحمت اگر به خواسته‌هایمان نرسیدیم چه؟

   می‌گویند: رسیدن مهم نیست، رفتن مهم است.

   می‌گویم: خب نتیجه این رفتن چیست؟

   می‌گویند: رضایت از خود، که کم‌کاری نکرده‌ایم.

   * * *   

   می‌گویم گفته‌اید تغییر، گفته‌اید از خود شروع کردن.

   می‌گویم راستی دیرتان نشود بلند شوید برویم. می‌گویند: «نه، می‌گویم: احساس خوبی دارید که این آزادی را داشته‌اید که بیایید اینجا، در حالی که خیلی‌ها نمی‌توانند؟

   می‌خندند.   

   می‌گویم: فکر می‌کنید دلیل این اجازه داشتن چیست؟

   سرهایشان را پایین می‌اندازند.

   می‌پرسم: شاید عملکرد شما جوری بوده که این اجازه را داشته‌اید؟ لپ‌هایشان گل می‌اندازد.

   - راستی از خود شروع کردن یعنی چه؟

   جواب‌هایم را می‌گیرم؛ تغییر دادن نوع فکر و عملکرد و شناختن راه‌حل‌ها.

   روایت آن مردی می‌شود که تصمیم گرفت دنیا را عوض کند و به این نتیجه رسید که اول باید خودش را تغییر بدهد.

   راستی فکر کرده‌اید که خیلی وقت‌ها دلمان خواسته است دنیا عوض شود و هیچ‌وقت به این فکر نکرده‌ایم که شاید ما داریم راه را اشتباه می‌رویم؟

   می‌پرسم: خودشناسی؟

   می‌گویند: برای رسیدن به آن اول باید همه چیز را همان‌طور که هست ببینیم.

   نگاهشان می‌کنم و می‌بینم که چقدر بحث ما نسبت به ساعت اول فرق کرده است.

   اولش داغ بوده‌ایم که همه چیز به ضرر ماست؛ حالا داغ شده‌ایم که چرا اهل عمل و فکر نبوده‌ایم!

   می‌گویم: نتیجه گیری‌مان چه چیزی باشد؟

   هوا رو به تاریکی می‌رود.

   مامان فریبا باز به جمع ‌ما ملحق می‌شود.

   می‌گویم: شما اجازه می‌دهید دخترتان مثلاً دریانورد شود؟

   می‌گوید: نه.

   می‌گویم: اما شاید استعدادش را داشته باشد.

   یادم می‌اندازد که گاهی همه چیز یک حس زودگذر است و بزرگ‌تر که شویم تحملش را نداریم، اگر عکسش ثابت شود چرا که نه!

   همه به هم لبخند می‌زنیم.

   به دخترها نگاه می‌کنم که خب حالا که این همه حرف زدیم قرار است چه بشود؟

   می‌گویند: این جلسه خودش یک جرقه بود. فهمیدیم که این ماییم که باید تغییر و تفکر کنیم، نه اینکه دنیا در اختیارمان باشد.

   نگاهشان کردم که یعنی چه؟

   نگاهم کردند که طوری خواهند شد که دنیا به آنها اعتماد کند، این خودشانند که می‌توانند ورق را برگردانند.

   آخرش می‌پرسم: از دختر بودن راضی هستید؟

   مریم می‌گوید: این خصلت آدم‌هاست که زیادی‌خواه هستند. مطمئن باشید که اگر پسر می‌شدیم دلمان می‌خواست دختر باشیم.

   چشم‌هایم گرد می‌شود که یادشان نیست اول ماجرا چیز دیگری گفته‌اند. بدرقه‌شان می‌کنم با نگاهم.

   آقای عکاس هم دور می‌شود. گفته بودم ما یک جلسه مهم داریم. وقتی آمده بود، دنبال میز کنفرانس می‌گشت. بعد که ما را وسط چمن‌ها دید نمی‌دانست که داریم یک جلسه حیاتی را برگزار می‌کنیم.

   می‌گویم: با تغییر کردن یک نفر که همه چیز خوب نمی‌شود؟

   دخترها دوباره حکایت مردی را که می‌خواست دنیا را عوض کند یاد‌آوری می‌کنند.

   بعد همگی راه می‌افتند و من را در دنیای خودم جا می‌گذارند. آنها خوشحال می‌روند. می‌گویند تصمیم‌های مهمی گرفته‌اند. من ماندم و کلی سؤال که می‌شود یا نمی‌شود؟ که اصلاً تکلیف استعدادهای نادیده گرفته‌مان چه شد؟ یکی گفته بود: اصلاً خود ما می‌دانیم استعدادهایمان چیست؟

   و همه در برابر این پرسش مهم سکوت کرده بودند!