به گزارش همشهری آنلاین به نقل از فارس، حاج سید محمد حجازی متولد ۱۳۳۵ در اصفهان است که پس از سالها مجاهدت و عوارض ناشی از آلودگی شیمیایی دوران دفاع مقدس در ۲۹ فروردین ماه ۱۴۰۰ به شهادت رسید. وقتی زندگی او را از اصفهان تا تهران واکاوی کنی، به معنی واقعی کلمه همان مجاهد فی سبیل الله است که رهبر معظم انقلاب در روز شهادتش نام برد.
از نوجوانی و شروع مبازرات انقلابی تا روزهای حبس توسط ساواک، از حضور در جبهه مبارزه با ضد انقلاب در کردستان تا نبرد با دشمن متجاوز عراقی، از ایران تا لبنان و خدمت جانانه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تا عهد و پیمانی که با حاج قاسم و در جبهه مبارزه با داعش، بسته بود همه و همه گویای آن است که او شهید زیست و شهید رفت.
کتاب «سردار سربلند»، مجموعه خاطرات سردار شهید سید محمد حجازی که در مراسم اولین سالگرد شهادتش توسط بنیاد روایت فتح چاپ و راهی بازار نشر شد.
برای شناخت ابعاد بیشتر شخصیت این شهید چند خاطره از این کتاب را برای علاقهمندان بیان کردیم.
سرباز یعنی سرت رو به خدا قرض بده
قدیمها بهش میگفتند «اجباری». عرفش بیست و چهار ماه است. اما امروز میگویند «خدمت مقدس سربازی».
روز سرباز را تبریک گفت و چند کلامی با سربازان از درِ یادآوری اهمیت این دوران درآمد.گفت: «مولا امیرالمومنین خودشون سرباز بودند به فرزندشون هم توصیه کردند که سرباز باشند».
با طمأنینه و شمرده شمرده میگفت. انگار داشت به فرزندان خودش توصیه میکرد. «سرباز یعنی سرت رو به خدا قرض بده. یعنی در راه خدا جانبازی کن. باور کنید من معاملهای بالاتر از این سراغ ندارم. سربازی یک مقام بینظیره؛ فراتر از اونچه ماها دربارهش میدونیم.
در قدم رو و به چپ چپ و به راست راست هم خلاصه نمیشه. گاهی هست که سرباز فقط برای میهن سربازی میکند. گاهی هم علاوه بر سرزمین، در راه احیای دین و حفظ ارزشهای دین سرش را به خدا قرض میدهد.مقام این سربازی از آن سربازی بالاتر است. میگفت:«سرباز دین سرباز مملکت هم هست، اما هر سرباز مملکتی سرباز دین نیست».
بعد از توصیه به سربازها که این ایام را دست کم نگیرند، حسن ختام حرفهایش یک دعا شد: «امیدوارم همیشه سرباز بمونیم».
فرماندهای که از ایران تا لبنان را شیفته خود کرده بود
به دعوت سردار سلیمانی رفته بودم لبنان. شبی با سردار حجازی به دیدن سید حسن نصرالله رفتیم. برق نگاه و علاقهای که از چشمان سیدحسن پیدا بود برایم خیلی شبیه به رفتار رهبر معظم انقلاب آمد. انگار همان محبت و رفاقت و دوستی دو طرفه اینجا هم بود.
داشتیم میگفتیم که ما به آقای حجازی به عنوان فرمانده مدیونیم و ایشان ولی نعمت ما هستند که سید حسن لبخندی زد و گفت: « ایشان فرمانده ما هم هستند و خیلی از تقوا و مدیریت ایشان استفاده میکنیم».
سید حسن میخواست صحبتها و تعریفهایش را ادامه دهد که سردار حجازی بلند شد برود. گفت: «اگر می خواید راجع به من صحبت کنید من نمونم».
بار اولش نبود که شکسته نفسی میکرد.
بهت حاج قاسم از طلبگی سردار حجازی
در نمازهای جماعت، همیشه پیشنماز بود سالها توفیق داشت پشت سرش نماز بخواند. وقتی به حاج قاسم گفت: «حاج محمد قبلا طلبه بوده و از شاگردان آیت الله بهاءالدینی، بهتش زد!
با تعجب گفت: «حاجی از خاطرات جبهه و جنگ و رژیم پهلوی و ساواک برای ما گفته بود ولی هیچ وقت نگفته بود طلبه بوده!»
ارتباطش با حاجی زیاد بود یک جورهایی هم به او نزدیک.
فکر نمیکرد حاجی را هنوز نشناخته باشد حتم داشت خواسته بود ریا نشود. مثل خیلی از کارهای دیگرش.
میگفت:«من در همه چهار سالی که کنارشان بودم هیچوقت ندیدم در حضور حاج محمد، حاج قاسم پیشنماز بایسته. همیشه حاج محمد پیشنماز بود.
حاج قاسم گاهی به شوخی میگفت: حاج محمد شما چند پارامتر دارید که من ندارم. اینکه نزد آخوندها زیاد بودید. یکی هم اینکه سادات هستید. حاج محمد هم میگفت: «حاجی میخواهید جلو نایستید دیگه بهونه نیارید»
حاج قاسم و حاج محمد سیر و سلوک و شیوه فرماندهیشان شبیه به هم بود.