تو، ماه، چاه... انگار عجیبترین مخلوقات تنهای عالم گِرد هم جمع شده بودند.
فکرکردن به بعضی از آدمها اعجاب را در من برمیانگیزاند. هربار که به تو فکر میکنم، هربار که بیشتر از تو میدانم، روایت تازهای از تو بهدست میآورم. مگر یک انسان چهقدر میتواند عمیق باشد که بشود هربار او را از بُعد تازهای آموخت؟ تو اما کاری با روال آدمهای دنیا نداری، تعریف تازهای از انسان برایم شرح دادهای.
تو در ذهن من همیشه کوه هستی. کوهی که حتی در محراب هم زخم نمیخورد، کوهی که هنوز در شبهای کوفه حضور دارد. کوهی که میشود در تنهایی با بغض به سوی او دوید و برایش حرف زد و در پناه حضورش آرام شد.
در کتاب فلسفهی مدرسه دربارهی تمثیل غار* خواندهام و همیشه به این فکر کردهام چهقدر این نگاه درست است. هرآنچه ما در این جهان میبینیم تنها سایهای از حقیقت است و حقیقت جایی دیگر است. آن کوه، حقیقتِ توست که هربار با بردن نامت در ذهن من جان میگیرد. همین است که همیشه استوار و پابرجاست و حتی به قدر ذرهای شکوهش گم نمیشود.
در دنیایی که زندگی میکنم، در دنیای سایهها، محراب، ضربتخوردن تو را دید و کوفه جای خالیات را گریست. اما این نه تمام حقیقت که تنها روایتی از حقیقت است.
هرچند چنین روایتی به اندازهی تمام قلبهای شکستهی دنیا غمانگیز است و بغض تمام روزهای تنهایی را در چشمهای من میباراند. بغض تنهایی که سراغم میآید به حرفهایی فکر میکنم که رو به چاه خاموش شدند و به گوش هیچکس نرسیدند.
به تعریف تازهای از درد میرسم و تو را به نام «اولین تنها» صدا میکنم. اولین تنها؛ چه سخت و عجیب و بیپایان! چه درد شکوهمندی! در خیالم از تنهایی خود برخاستهام. ایستادهام و تمامقد به تنهایی تو نگاه میکنم. عجیب است که تنهاییات به تنهایی من پناه میدهد.
* اشاره به داستان «تمثیل غار» افلاطون که در کتاب «جمهور» او آمده است.