طی ماههای اخیر چند فیلم سینمایی تهیه و تولید شده که براساس قصهها و ماجراهای واقعی ساخته شدهاند. اما پرسشی که در این رابطه مطرح میشود این است که فیلم ساختن درباره رویدادها و اتفاقات واقعی بدون آنکه بخواهیم حقیقت را خدشهدار کنیم چگونه خواهد بود؟ این کار سخت است یا آسان؟ و اگر سخت است، میزان آن چقدر است؟تماشاگران سینما هرچند وقت یکبار به تماشای فیلمی مینشینند که در شروع آن جمله «براساس یک ماجرای واقعی» نقش بسته است.
سازندگان این نوع فیلمها دلایل خاص خود را برای این کار دارند. بعضی وقتها هدف اصلی این است که به بیننده یادآوری شود که قصه این فیلم در عالم واقعیت رخ داده و بعضی وقتها از این شیوه کاری استفاده میشود تا ضعفهای فیلم- به بهانه واقعی بودن ماجرا- پوشیده بماند تا مانع از آن شود که فیلم مستقیما راهی بازار دیویدی شود و امکان نمایش عمومی پیدا نکند. حتی خود دستاندرکاران سینما هم تصدیق میکنند که بین واقعیت و تخیل یک خط باریک وجود دارد و این نکتهای است که سازندگان فیلمهایی مثل «تایتانیک»، «نجات سرباز رایان»، «پرل هاربر» و «آخرین سامورایی» آن را از نزدیک تجربه کردهاند. چگونه میتوان تعادل بین این خط باریک را حفظ کرد؟
این روزها هم تماشاگران سینما دیدار با فیلمهایی را تجربه میکنند که زندگی واقعی برخی آدمهای سرشناس را به شیوههای متفاوتی به تصویر کشیدهاند. برخورد منتقدین سینمایی با این فیلمها متفاوت بوده و یک رشته وسیع را دربرمیگیرد که یک طرف آن تحسین فراوان و طرف دیگر آن رد کامل این فیلمهاست. یکی از این فیلمها که با جمله «براساس یک ماجرای واقعی» شروع میشود درام سیاسی «عقده بادر ماینهف» است. خط اصلی قصه فیلم در فعالیتها و اقدامات گروه «ارتش سرخ آلمان» است.
این گروه چریکی از سوی دولت وقت آلمانغربی به عنوان یک گروه تروریستی معرفی شد. اعضای این گروه در دهه 70 دست به ترور گروهی از رجال و شخصیتهای سیاسی و دولتی زدند و خودشان را یک سازمان ضدامپریالیست و ضدسرمایهداری میدانستند. نمایش عمومی فیلم در داخل آلمان، برخی واکنشهای منفی را به همراه داشته و این در حالی است که این فیلم نماینده رسمی کشور آلمان در رقابتهای اسکار بهترین فیلم خارجی سال شده است. برای مثال دختر بادرماینهف براین باور است که قصه فیلم دروغین است و قتلهای پیدرپی زیادی را به نمایش میگذارد که بدون هیچ دلیلی به وقوع میپیوندند.
برخی از قربانیان حملات گروه ارتش سرخ هم- که نامشان در فیلم آمده است- نسبت به این مسئله معترض هستند که فیلم به خلوت آنها هجوم آورده و زندگیشان را در یک سطح عمومی به نمایش گذاشته است. اما برند ایشینگر تهیهکننده فیلم تمام انتقادها را رد میکند و میگوید: «هیچ قهرمانی در این فیلم وجود ندارد و تماشاگران با هیچ یک از کاراکترها همذاتپنداری نمیکنند. هدف ما بیان صادقانه یک واقعیت تاریخی بود. صحنههای فیلم خشن و سخت نیستند و روایت جانب شخص خاصی را نمیگیرد، بر عکس، فیلم کاملا برگرفته از حوادث واقعی است و همین مسئله است که مورد توجه تماشاگران قرار خواهد گرفت.»
اعتصاب غذا یکی از سلاحهای سیاسی گروه بادرماینهف و جزو استراتژی اصلی آنان بود.
اما این تاکتیک بیشترین شهرت خود را در رابطه با زندانیان ارتش آزادیخواه ایرلند در دهه 80 میلادی دارد. فیلم «اعتصاب غذا» را استیو مککوئین (که نباید او را با بازیگر کلاسیک و مطرح سینما اشتباه گرفت) کارگردانی کرده است. او که قبل از این جایزه ترنر را دریافت کرده، با این فیلم فعالیتهای سینمایی خود را شروع کرده است. در فیلم، او یک بار دیگر قصه زندگی و مبارزات سیاسی بابیساندز را تعریف میکند. این مبارز ارتش آزادیخواه ایرلند که توسط پلیس بریتانیا دستگیر و زندانی شد، ماه می سال 1981 پس از 66 روز اعتصاب غذا جان باخت. مککوئین با بهرهگیری از قصه زندگی ساندز فیلمی پراحساس و تاثیرگذار ساخته که حس همراهی و همدردی بیننده را برمیانگیزد و این در حالی است که فیلمساز تمام تلاش خود را به خرج داده که به موضوع نگاهی بیطرفانه داشته باشد.
مککوئین قصه را به گونهای پیش میبرد که حالوهوای جانبدارانه نداشته باشد و تماشاچی خودش- براساس آنچه میبیند- تصمیم بگیرد که بابی ساندز یک قهرمان شهید بود یا یک سنتگرای خودخواه. طبیعی است که تماشاگران کشورهای مختلف دیدگاههای متفاوت خود را نسبت به ساندز و «اعتصاب غذا» خواهند داشت.
اهالی ایرلند شمالی که دیدگاه مثبتی نسبت به ساندز دارند، تحت تاثیر شرایط سیاسی نگاه مثبتی به این شخصیت دارند و تلاش میکنند این دیدگاه را ترویج دهند. مککوئین به عنوان یک پسربچه سیاهپوست در حومه جنوب لندن بزرگ شده و به همین دلیل هیچ دلیل موجه و خاصی وجود نداشت که او بخواهد از استقلالطلبان ایرلندی حمایت کند. با این حال او میگوید: «در سال 1981 بچهای بودم که داشت کمکم بزرگ میشد. آن روزها 12-11 ساله بودم. در آن زمان 3چیز وجود داشت که مرا تحت تاثیر خودش قرار میداد: اختلافات قومی و نژادی منطقه بریکسن، پیروزی تیم تاتنهام در جام اروپا ( که خیلی فوقالعاده بود) و بابی ساندز.
آن روزها هر روز تصاویر او از تلویزیون پخش میشد و گوینده حرفهای زیادی دربارهاش میزد. آن چهره در خاطرم ماند و تبدیل به یک حس خاص شد.» فیلم «اعتصاب غذا» فیلمبرداری خیلی چشمنوازی دارد و از نظر کار هنری در سطح بالایی قرار دارد. از این نظر، این فیلم تفاوتهای خیلی زیادی با «عقده بادر ماینهف» دارد. اگرچه فیلم توسط کانال چهار تلویزیون انگلیس تهیه شده ولی باعث برخورد آرا و افکار در ایرلندجنوبی شده و این بحثها به صورت جریانی دنبالهدار درآمده است.
گریگوری کمبل، رهبر حزب اتحاد دمکراسی در این رابطه میگوید: «بابی ساندز و بقیه زندانیانی که اعتصاب غذا کردند یک مشت جنایتکار بودند و نه جوانان آرمانگرای انقلابی. جنایتکاران سرشناس ارتش جمهوریخواه ایرلند استحقاق آن را ندارند که از سوی شبکه چهار تلویزیون انگلیس به عنوان آدمهای مثبت معرفی شوند.» این در حالی است که مککوئین اذعان میکند طرح اولیهاش این بود که فیلم را به صورت صامت و بدون دیالوگ بسازد. این دقیقا همان کاری است که جیمی روزالس کارگردان اسپانیایی فیلم «گلولهای در سر» انجام داده است. کل 84دقیقه فیلم او از دید یک شخص سوم نشان داده میشود که در هیچ یک از نماهای فیلم حضور ندارد. به همین دلیل، صحبتهای کاراکترهای فیلم به صورت واضح قابل شنیدن نیست و میتوان گفت اصلا صدایی شنیده نمیشود.
«گلولهای در سر» براساس ماجرای یک قتل ساخته شده است. در دسامبر سال قبل 2 افسر پلیس اسپانیایی در جنوب فرانسه توسط افراد گروههای جداییطلب باسک (اسپانیا) به قتل رسیدند. این اتفاق سروصدای زیادی در داخل کشور به پا کرد و به همین دلیل موضوع فیلم بسیار حساس است. واقعیت این است که این اتفاق در یک فاصله زمانی کوتاه (10 ماه قبل) رخ داده و نزدیک بودن زمان رویداد، حساسیت مربوط به موضوع را تشدید میکند. (فیلمهای دیگری که براساس یک ماجرای واقعی ساخته شدهاند، معمولا در گذشتههای دورتر رخ دادهاند.) به همین دلیل جای تعجب نیست که وقتی فیلم ماه قبل در جشنواره بینالمللی سنسباستین اسپانیا نمایش داده شد، حرف و حدیث- و بحث و جنجال- زیادی برانگیخت. روزالس کمی بعد از نمایش فیلم در جشنواره، چنین گفت: «متاسفم اگر فیلم احساسات تماشاگران را جریحهدار کرده است. میل اصلی و اساسیام این بود که با این فیلم، نقطه پایانی را براین درد عمومی ترسیم کنم. من یک سیاستمدار نیستم، یک هنرمندم. قصدم فشار آوردن احساسی به تماشاگران نیست. فقط میخواستم راهحلی برای تضاد بین دولت مرکزی و گروههای سیاسی باسک پیدا کنم.»
فیلم دیگری که براساس یک ماجرای واقعی ساخته شده است، فیلم «برانسون» است. قصه این فیلم برگرفته از ماجراهای زندگی مردی است که اغلب به عنوان «خطرناکترین زندانی بریتانیا» معرفی شده است. تام هاردی بازیگر انگلیسی که به شیوه «متد اکتینگ» درس بازیگری خوانده، در این فیلم نقش برانسون را بازی میکند. او برای درک بهتر نقش و کاراکترمورد نظر نه تنها به دیدار وی در زندان رفت، بلکه با مادر او هم ملاقات کرد. هاردی همزمان با تحقیق کامل و همهجانبه پیرامون برانسون، به ورزش پرداخت و وزنش را اضافه کرد تا از نظر ظاهری هم مثل این زندانی شود. مایکل پرستن در رسانههای گروهی انگلیس چهره شناختهشدهای است. او که علاقه خیلی زیادی به چارلز برانسون بازیگر سرسخت، تندخو و خشن سینما داشت، نام خود را به برانسون تغییر داد.
او 34 سال از عمر خود را پشت میلههای زندان سپری کرده است و این روزها مهمان زندان قدیمی ویکفیلد است.جیمز کریستوفر منتقد سینمایی نشریه تایم درباره «برانسون» چنین مینویسد: «این فیلم تصویری پیچیده و کامل از موجودی ویران است که در هالهای از ابهام قرار دارد. تام هاردلی در نقش این کاراکتر، یک بازی هیجانانگیز و جاندار ارائه میدهد.
برانسون موجودی خاص بود که سالهای زیادی از عمر خود را در زندان سپری کرد و خلق شخصیت او جلوی دوربین کار سادهای نبوده است.»در یک نگاه میتوان گفت هر یک از فیلمهای یاد شده در این مطلب – بهرغم بحث و جنجالهایی که به راه انداختهاند و جدای از بحث صحت و سقم آنها- کارهایی تماشایی هستند. این فیلمها حتی اگر خواسته یا ناخواسته حریم خصوصی افرادی را نقض کرده و یا باعث غم و اندوه شخصی کسانی شوند، باز هم کارهایی هستند که بینندگان سینما باید به تماشای آنها بنشینند و در تجربه سازندگان آنها شریک شوند.
آسوشیتدپرس، 27 اکتبر