چند ثانیهای کلاس شلوغ بود تا اینکه همهچیز به حالت قبل برگشت.
اما در من حسی بیدار شده بود که نگذاشت به حالت قبلیام برگردم. داشتم به زمان و به پایانهایی که از راه میرسیدند فکر میکردم. با خودم فکر کردم، گاهی زمان به سر میرسد و ما به نقطهی پایان یک ماجرا میرسیم، بدون اینکه برای پایان آماده باشیم. عجیب است که از پایان خبر داریم، اما انگار آن را فراموش میکنیم. درست مثل اتفاقی که امروز در کلاس افتاد. چه کسی بود که بگوید من خبر نداشتم خرداد زمان امتحانات است؟ آن همهمه هم از بیخبری نبود. از فراموشکردن بود.
زندگی پر از نقطههای پایان است
به پایانهایی فکر کردم که اغلب آنها را دور میدیدم. به کودکیام برگشتم. کوچک که بودم همهچیز را دور میدیدم. چنان رها بودم که انگار از جنس بینهایت بودم. هیچ پایانی برای من وجود نداشت. آنروزها شبیه به بادبادکی بودم که نخ آن رها شده بود. پیش میرفتم، بدون اینکه نقطهی پایانی در ذهن داشته باشم.
اما واقعیت این است که زندگی پر از نقطههای پایان است. برای درک پایانها، نیازی نیست راه دوری بروم. همینکه زنگ تفریح میخورد یعنی پایان یک کلاس فرا رسیده است. زنگ خانه که میخورد یعنی پایان یک روز دیگر در مدرسه فرا رسیده است. و هنگامی که شب میشود، یعنی یک روز دیگر تمام شده است و من با سفر به دنیای خواب یک شبانهروز را پشت سر گذاشتهام و به استقبال شروعی دیگر رفتهام. شروعی که آنهم خیلی زود به نقطهی پایان میرسد.
من پرنده نبودهام که بدانم
با صدای شور و خندهی بچهها به خودم آمدم. یاکریمی آمده بود و پشت پنجرهی کلاس نشسته بود. حواس بچهها پی یاکریم رفته بود و معلم سعی میکرد آنها را به کلاس برگرداند. به بالهای یاکریم نگاه کردم. همیشه فکر میکردم پرندهها رهاترین موجودات روی زمین هستند. فکر میکردم آنها میتوانند به هرجا که دوست دارند بروند و مرزها را پشت سر بگذارند. اما حالا و با این فکر عجیبی که در سرم افتاده بود، نظرم تغییر کرد.
حتی پرندهها هم نمیتوانند به دوردستترین مکانها بروند. برای پرواز آنها هم حدی وجود دارد و آنها نیز نقطهی پایانی دارند. اما این نقطهی پایان کجاست؟ من هیچوقت پرنده نبودهام که بدانم.
وقتی زنگ خانه خورد، بچهها هنوز دربارهی امتحانهای خرداد حرف میزدند. انگار واقعاً حواسشان به امتحانها نبوده و با حرف معلم به خودشان آمده بودند. ذهن خیالباف من اما پی پایانهای دیگر رفته بود. از خودم پرسیدم: «آیا من همیشه برای همهی پایانهایی که در زندگی تجربه خواهم کرد آماده خواهم بود؟ اصلاً میشود برای همهی پایانها آماده بود؟ شاید هم بعضی از آنها بیمقدمه از راه میرسند.»
چهقدر خوب است باران بگیرد
یاد خواب دیشب افتادم. در خیابان بودم و هوا بهاری بود. در خواب داشتم به رؤیاهایم فکر میکردم که باران گرفته بود. از اینکه باران بیمقدمه از راه رسیده بود تعجب کرده بودم، اما خوشحال هم بودم. در خواب با خودم گفته بودم چهقدر قشنگ است وقتی به خیالهایت فکر میکنی، باران ببارد.
بله، بعضی از پایانها بیمقدمه از راه میرسند. در خواب، هوای بهاری بیمقدمه تمام شده بود و یکباره باران گرفته بود. از آن بارانهایی که از دل آسمان آفتابی میبارند. با خودم گفتم: «پس پایانها همیشه هم نگرانکننده نیستند. آنها میتوانند خبری خوش با خودشان بیاورند.» از این فکر دلم آرام شد. مسیرم را تغییر دادم تا از زیر سایهی درختان آن طرف خیابان بروم.
بعد چشمم به آسمان افتاد. خبری از ابرهای بارانزا نبود اما با خودم گفتم: «هیچ بعید نیست بارانی بهاری یکباره از راه برسد.» و راستش ته دلم از این فکر خوشحال شدم. چهقدر خوب است وقتی دارم به اتفاقات خوشِ یکباره فکر میکنم، باران بگیرد.
تصویرگری: پاسکوالینو فراکاسو