ترجمه‌ی سارا منصوری: شاید خیلی‌هایمان نگران حفظ کودک درونمان هستیم و نمی‌خواهیم با ورود به بزرگ‌سالی، کودک درون خود را فراموش کنیم؛ اما این جریان برای «مِیلین لی»، دختر ۱۳ساله‌ی چینیِ انیمیشن «قرمزشدن» متفاوت است!

او می‌خواهد هیولای درون خود را حفظ کند و دوست ندارد آن را از دست بدهد!

«میلین» یا «می»، دختری با اعتمادبه‌نفس است که با پدر و مادرش در شهر تورنتو زندگی می‌کند و در تمام درس‌های مدرسه شاگرد اول است. او تمام تلاشش را می‌کند که همیشه با بهترین بودن در مدرسه، خانه و معبد خانوادگی‌شان، مادر مهربان اما سخت‌گیرش را راضی نگه دارد... تا این‌که به رازی عجیب در خانواده پی می‌برد. او متوجه می‌شود که یکی از اجدادش در سال‌های بسیار دور، زمانی که همه‌ی مردان روستایشان در چین به جنگ می‌رفته‌اند، از خداوند می‌خواهد که قدرت یک پاندای قرمز را به او بدهد تا در برابر دشمنان و راهزنان از مردمش دفاع کند. این قدرت از او به تمام دختران نسل‌های بعدش هم منتقل می‌شود و حالا به میلین رسیده است. مادر، مادربزرگ و خاله‌های میلین تلاش می‌کنند تا با مراسمی قدیمی هیولای درون میلین را از او جدا کنند، اما میلین به انجام این کار مطمئن نیست...

«دومی شی»، انیماتور ۳۳ساله‌ی چینی ساخت این انیمیشن را برعهده داشته است که سال ۲۰۱۹ میلادی با انیمیشن کوتاه «بائو»، جایزه‌ی اسکار بهترین انیمیشن کوتاه را از آن خود کرده بود.

او می‌گوید: «می‌خواستم داستان دختری را تعریف کنم که به سن بلوغ می‌رسد. در حقیقت قرمزشدن از رابطه‌ی من با مادرم الهام گرفته شده. با رسیدن به سن بلوغ در نوجوانی و تغییرات بدنی و روحی، رابطه‌ی من و مادرم دست‌خوش تغییراتی شد.»

انیمیشن قرمزشدن، از اسفندماه سال گذشته در بسیاری از کشورها به‌صورت اینترنتی اکران شده و  در ایران هم سایت‌های فیلیمو، نماوا و فیلم‌نت، دوبله‌ی اختصاصی این انیمیشن جذاب و تماشایی را در اختیار کاربران خود گذاشته‌اند. به همین مناسبت برای شهرفرنگ این شماره گفت‌وگویی را با این نویسنده و کارگردان جوان برایتان آماده کرده‌ایم تا بیش‌تر با جزئیات ساخت این انیمیشن جذاب و تماشایی آشنا شویم.
 

* * *

  • چه شد که به طراحی و نقاشی علاقه‌مند شدید؟

از بچگی عاشق نقاشی‌کردن بودم. فکر می‌کنم استعداد طراحی‌کردنم را از پدرم به ارث برده‌ام. او هنرمند است و همیشه مشغول کشیدن نقاشی. در بچگی عادت داشتم که اوقاتم را در کارگاه نقاشی او بگذارنم و او را هنگام کارکردن تماشا کنم.
اما مادرم مثل پدر، روحیات هنری نداشت. او نمونه‌ی کامل یک مادر مهاجر بود که توجه به تحصیلات، برایش از همه‌چیز مهم‌تر بود. حتی می‌توانم بگویم که مادرم از دیگر مادران مهاجر هم نسبت به تحصیلات، سخت‌گیرتر بود، چون خودش هم در حوزه‌ی آموزش شاغل بود.

با این حال والدینم هردو مرا تشویق می‌کردند که علاقه‌ام به هنر را دنبال کنم. البته این حمایت و تشویق به شیوه‌ی والدین مهاجر بود! مثل این جمله: «نقاشی‌کشیدن را دوست داری؟ باید بیش‌تر و بهتر تمرین کنی!»

  • بیش‌تر دوست داشتید از چه‌چیزهایی نقاشی بکشید؟


 در مدرسه‌ی ابتدایی و بعد متوسطه، از طرفداران شخصیت‌ کارتون‌های «پوکِمون»، «سیلور مون» و «کاردکپتر ساکورا» بودم. انیمه‌ها را دوست داشتم، چون نسبت به کارتون‌های غربی، تنوع بیش‌تری در قهرمان‌هایشان داشتند. یادم است با ذوق به خودم می‌گفتم: «اوه! این دخترها با قدرت‌های جادویی‌شان قهرمان‌اند. این بی‌نظیر است!»

  • بعد از فارغ‌التحصیلی، در سال ۲۰۱۱ میلادی بورسیه‌ی پیکسار شدید. روزهای نخست حضورتان در پیکسار چه‌طور بود؟


شبیه گذراندن یک کمپ سه ماهه بود! وقتی شروع کردم، تقریباً هیچ‌چیز درباره‌ی فیلم‌سازی نمی‌دانستم. من انیمه، مانگا، کمیک و طراحی را دوست داشتم، اما اصلاً تصوری نداشتم که باید چه‌طور این طراحی‌ها را روی صفحه‌ی نمایش بیاورم و قصه‌ای را بازگو کنم.

آن‌زمان به گروه استوری‌بُرد (فیلم‌نامه‌ی مصور) انیمیشن سینمایی «درون و بیرون» پیوستم. احساس می‌کردم که می‌توانم با داستانش ارتباط خوبی بگیرم. داستان درون و بیرون درباره‌ی ذهن دختری نوجوان بود. به خودم می‌گفتم: «من تجربه‌ی این کار را دارم!»

آن‌زمان صنعت انیمیشن مثل امروز نبود. خانم‌های کمی در تیم ما بودند و من یکی از انگشت‌شمار خانم‌های طراحی بودم که در این پروژه حضور داشتم و با خودم می‌گفتم زاویه‌ی دید من، قطعاً به این انیمیشن کمک می‌کند.

  • انیمیشن «بائو» چه‌طور شکل گرفت؟


پیکسار، فراخوان برای فیلم کوتاه بعدی استودیو داد و من هم شرکت کردم. شبیه رقابت در مسابقه‌های استعدادیابی بود! وارد اتاقی می‌شدید که گروهی از کارگردانان و تهیه‌کنندگان در آن‌جا حضور داشتند. من به ارائه‌ی طرحم پرداختم و بازخوردهای خوبی هم گرفتم. اما بعضی‌ها بر این عقیده بودند که پایان داستان سیاه است، چون مادر، «دامپلینگ» (غذایی شبیه پیراشکی) را می‌خورَد!

اما «پیت داکتِر»، کارگردان انیمیشن درون و بیرون که آن‌زمان مدیر بخش خلاقیت پیکسار شده بود، مرا تشویق کرد که این ایده را بدون هیچ تغییری اجرایی کنم. حمایت او از پروژه به من اعتمادبه‌نفس زیادی داد و باعث شد حس شوخ‌طبعی‌ام را باور و آن را وارد آثارم کنم. در حقیقت ساختن این انیمیشن کوتاه بود که شخصیت مرا به‌عنوان یک نویسنده و فیلم‌ساز شکل داد و راه ورودم به صنعت انیمیشن را هموار کرد.

  • اما برسیم به انیمیشن محبوب قرمزشدن. منبع الهامتان برای قرمزشدن چه بود؟


می‌خواستم داستان دختری را تعریف کنم که به سن بلوغ می‌رسد. در حقیقت قرمزشدن از رابطه‌ی من با مادرم الهام گرفته شده. با رسیدن به سن بلوغ در نوجوانی و تغییرات بدنی و روحی، رابطه‌ی من و مادرم دست‌خوش تغییراتی شد. طبیعی‌است که همه‌ی ما دچار تغییرات بلوغ و بحران هورمون‌ها شده‌ایم. همه‌ی ما کم و بیش در این سن احساس کرده‌ایم که به هیولایی غیرقابل کنترل تبدیل شده‌ایم که هم برای خودمان و هم دیگران ناشناخته است. در واقع در قرمزشدن، «پاندای قرمز جادویی» به‌عنوان استعاره‌ای برای بلوغ و تغییرات رشد به‌کار رفته است.

درست مثل شخصیت میلین، رابطه‌ی من و مادرم در دوران کودکی خیلی نزدیک بود. همه‌ی کارها را با هم انجام می‌دادیم. عادت داشتیم با هم تفریح کنیم. به دیزنی‌لند می‌رفتیم و کلاً اوقاتمان را با هم سپری می‌کردیم. اما وقتی ۱۳ساله شدم و به بلوغ رسیدم، شروع به تغییر کردم و ما کمی از هم دور شدیم. بخشی از من نمی‌خواست این صمیمیت را از دست بدهم، اما در عین حال، قادر نبودم جلوی این تغییرات را بگیرم. کم‌کم علاقه‌هایم تغییر ‌کرد و گروه دوستان خودم را پیدا ‌کردم. من و مادرم هنوز صمیمی هستیم، اما فکر می‌کنم نسبت به زمانی که مثل دو نخود در غلاف بودیم، رابطه‌ی صادقانه‌تری داریم. به‌عنوان یک بچه‌مهاجر آسیایی، می‌خواستم دختری را نشان دهم که بین این دو دنیا گیر کرده است. از طرفی عشق به پدر و مادر مطرح است و می‌خواهید آن‌ها را سربلند کنید و از سوی دیگر می‌خواهید دنیای خودتان را بیابید و روی پای خود بایستید.

  • چه‌قدر به میلین احساس نزدیکی می‌کنید؟


میلین، منِ ۱۳ساله است یا در واقع کسی است که می‌خواستم باشم. می‌خواستم دختر نوجوان قهرمانی را به تصویر بکشم که چندان دیده نشده. اگرچه شاید یک بچه‌مثبتِ درس‌خوانِ حوصله‌سربر به‌نظر برسد، اما او دختری با اعتمادبه‌نفس است که آرزوهای بزرگی دارد. او منِ ۱۳ساله و دوستانم است که داشتیم پا به دنیای نوجوانی می‌گذاشتیم.

  • بخش زیادی از این انیمیشن در محله‌ی چینی‌ها در شهر تورنتو می‌گذرد. شما و خانواده‌تان در کودکی زیاد در این بخش شهر رفت و آمد داشتید؟


من دوساله بودم که ما به تورنتو مهاجرت کردیم و محله‌ی چینی‌ها، احساس خوبی به ما می‌داد. برای خرید مایحتاج اولیه و غذاخوردن اغلب به آن منطقه از شهر می‌رفتیم. مادرم لباس‌هایم را از مغازه توریست‌ها در آن‌جا می‌خرید. البته باید بگویم که من اصلاً این انتخاب را دوست نداشتم و همیشه از پوشیدنشان در مدرسه خجالت می‌کشیدم!

  • گفتید شخصیت میلین را از نوجوانی خودتان الهام گرفتید. برای فضاسازی داستان هم از شهر کودکی‌تان الهام گرفتید؟


می‌خواستم نمادهای فرهنگی تورنتو را در قرمزشدن داشته باشیم. برنامه‌مان هم این بود که برای تحقیق به تورنتو برویم، اما همه‌گیری کرونا اتفاق افتاد و سفرها لغو شد. برای همین بیش‌تر فضاسازی داستان برمبنای خاطرات کودکی‌ام و همین‌طور گشت‌وگذارم در نقشه‌ی گوگل‌ اتفاق افتاد!

  • قرمز شدن، پر از انرژی، رنگ، شادی، هیجان و اتفاقات بامزه و غافلگیرکننده است، اما موضوع آن مثل راه‌رفتن روی لبه‌ی تیغ است و دست روی موضوع حساسی گذاشتید. چه‌طور به موفقیتتان مطمئن بودید؟


بله، بدون‌شک پرداختن به موضوع بلوغ در پرده‌ی سینما، ریسک بزرگی بود. بلوغ برای تک‌تک ما اتفاق افتاده و آن را تجربه کرده‌ایم. مسئله این بود که چه‌طور در یک انیمیشن دیزنی، این موضوع را هم به شکل جدی، هم پر از شوخی‌های بامزه و هم هیجان‌انگیز بازگو کنیم. [می‌خندد.] راستش خودم هم باور نمی‌کنم و گاهی خودم را نیشگون می‌گیرم که ببینم بیدارم یا نه! و واقعاً از پسِ انجام این کار برآمده‌ام!؟
تهیه‌کننده‌ی ما به شوخی به من می‌گفت تو در قرمزشدن آن‌قدر بمباران اتفاقات گوناگون را جا داده‌ای که آدم گیج می‌شود! فکر می‌کنم استراتژی من، دقیقاً همین بود؛ گنجاندن موضوعات حساس و جدی در بین شوخی‌های بی‌شمار و خنده و لحظه‌های مفرح!

  • همان‌طور که گفتید قرمزشدن همه‌چیز دارد. داستان‌های فرعی به کنار، منظورم توجه شما به جزئیات است. حتی رنگ‌آمیزی هم اغراق‌آمیز به‌نظر می‌رسد. چرا اصرار داشتید همه‌چیز در قرمزشدن، تا این حد پررنگ و بزرگ‌نمایی شده باشد؟


برای من سبک اجرایی و شیوه‌ی تصویرسازی انیمیشن، بسیار بسیار مهم بود. می‌خواستم مخاطب بفهمد که میلین، دنیا را چه‌طور می‌بیند و چه‌طور آن را احساس می‌کند. او دختری نوجوان و هیجان‌زده است. بنابراین تصمیم درستی بود که در همه‌چیز، از حرکت دوربین گرفته تا رنگ‌ها و جزئیات صحنه، اغراق کنیم. واقعاً می‌خواستم کاری کنم که تماشاگر احساس کند در هرلحظه این دختر چه احساسی دارد، چون میلین، احساسات بسیار بزرگی را در این انیمیشن تجربه می‌کند.

  • و به‌عنوان سوال آخر، چرا میلین برخلاف دیگر اعضای خانواده، تصمیم گرفت پاندای قرمز درونش را نگه دارد؟


خب قطعاً هرکس برداشت خود را از این تصمیم‌گیری خواهد داشت. اما از نظر من، این به تفاوت بین نسل‌ها برمی‌گردد. بعد از صحبتی که میلین با پدرش داشت، چیزی که هست را پذیرفت و نخواست تغییر کند. او پاندا را جزئی از خودش دید. برایم مهم بود که بگویم این دختر، اولین نفر در خانواده است که نخواست پاندابودن را از خود دور کند و تمام نقص‌ها و پنهان‌کاری‌های نسل قدیمی‌تر را در آغوش گرفت و نخواست شیوه آن‌ها را ادامه دهد.

در بخشی از قرمزشدن، میلین به خاله‌هایش می‌گوید: «چرا شما پانداهایتان را نگه نداشتید؟» و آن‌ها خیلی ساده پاسخ می‌دهند: «ما از زندگی خود راضی هستیم و آرامش داریم.» به‌نظرم نکته همین‌جاست. باید دور از هرقضاوتی، به تصمیم هردو نفر احترام گذاشت. زن‌ها و دختران باید آزاد باشند که پانداهای درونشان را نگه دارند یا از آن‌ها خداحافظی کنند.