این گزارش اطلاعاتی درباره گروگانگیری دیپلماتهای ایرانی در عراق از سال 1383؛ یعنی پس از حمله آمریکا به عراق تا زمان حاضر ارائه میداد. در مقدمه آن گزارش نوشته شده بود از آنجا که بحث گروگانگیری با امنیت جانی افراد در ارتباط است بعضا کشورها تمایلی به ارائه اطلاعات مربوط به گروگانهای کشور خود ندارند، لذا معمولااطلاعات موجود در این زمینه بهخصوص در مورد دیپلماتهای ایرانی مقیم عراق ناقص است.
بعد از چاپ این گزارش، اولین دیپلماتی که در عراق به گروگان گرفته شده بود، با روزنامه تماس گرفت تا بخشی از اطلاعات نوشته شده در آن گزارش را حداقل در مورد خودش اصلاح کند، این دیپلمات فریدون جهانی کنسول ایران در کربلا بود که مرداد ماه سال 1383 از سوی گروهی به نام جیش الاسلام به گروگان گرفته شد. جیش الاسلام همان گروهی هستند که فیلمهای مربوط به سربریدن گروگانهای خود را در اینترنت گذاشتند.
سیاه جامگانی که با نقابهای سیاه و در حالی که بر پارچهای سیاه نام جیشالاسلام به همراه آیهای از قرآن نوشته شده بود با گروگانهای دست و پا بسته خود فیلم گرفته و آن گاه آنها را سر میبریدند. از فریدون جهانی برای اصلاح اطلاعات آن گزارش تشکر کردیم، اما از او خواستیم تا اطلاعات گزارش را تکمیل کرده و خاطراتش از دوران اسارت به دست جیش الاسلام را نیز به آن بیفزاید، جهانی گفت که کتاب خاطراتش را در دست چاپ دارد و نمیتواند تمام اطلاعات آن را در اختیار روزنامه قرار دهد اما حاضر شد بخشی از خاطراتش را برای خوانندگان روزنامه همشهری بازگو کند.
فریدون جهانی برای یادآوری خاطراتش به دفتر روزنامه آمد و تا جایی که مقدور بود از دوران اسارت گفت. جهانی همچنین تاکید داشت که پیش از بازگویی خاطراتش، گروه جیشالاسلام عراق را بشناسیم و همچنین خاطرات 2 خبرنگار فرانسوی را که همزمان با وی و به دست همین گروه گروگان گرفته و آزاد شده بودند را بخوانیم.
با مروری به خاطرات 2 خبرنگار فرانسوی مشخص شد که آن 2 روز جمعه 20 اوت به گروگان گرفته شدند در حالی که جهانی16 روز قبلتر گروگان گرفته شده بود. جهانی 55 روز در اسارت بود و فرانسویها 124 روز. هر 3در جاده بغداد. کربلا ربوده شدند. خبرنگار فرانسوی روزنامه فیگارو بلافاصله پس از آزادی، خاطرات خود را در روزنامه فیگارو به چاپ رساند در حالی که جهانی 4 سال پس از آن واقعه به ذکر خاطراتش میپردازد. فرانسویها هم گروگانگیران عراق را فوقالعاده سازماندهی شده میدانستند. به این صورت که عدهای از آنها کار دستگیری افراد در جادهها را برعهده داشتند، عدهای بازجویی میکردند و کسانی هم مسئول قضاوت بودند. این 2خبرنگار طی مدت اسارتشان موفق شدند با رئیس گروه جیشالاسلام و رئیس بخش اطلاعات آن دیدار و گفتوگو کنند.
مردی که خود را رئیس سرویس اطلاعات داخلی جیشالاسلام معرفی کرده بود به خبرنگاران فرانسوی که عربی میدانستند گفته بود که ما 4دشمن داریم: اول سربازان آمریکایی و سایر سربازان ائتلاف، دوم همکاران آمریکاییها از جمله تجار ایتالیایی یا حتی فرانسوی که در عراق مشغول کارند، سوم پلیس عراق که به بخشی از آن نفوذ کردهایم و چهارم جاسوسها.
خبرنگاران فرانسوی گفتهاند در مزرعهای زندانی بودند که محل مخفی کردن همه گروگانها بوده است. در آنجا انواع حیوانها نگهداری میشدند، زن و بچه هم آنجا زندگی میکردند. روی صورت همه به غیراز بچهها نقاب بوده است. رئیس سرویس اطلاعاتی جیشالاسلام به 2خبرنگار فرانسوی قول میدهد که آنها را نزد رئیس گروه برده و مصاحبهای با او ترتیب دهد. به گفته این 2 خبرنگار، رئیس گروه جیشالاسلام، مردی نقابدار و فوقالعاده جوان بوده که تنها چشمهای روشنش دیده میشد. سه ربع ساعت با او صحبت کردند و او از برتری اسلام بر مسیحیت حرف زده و 2 خبرنگار فرانسوی را به اسلام دعوت کرده است. 2 خبرنگار از او پرسیدهاند؛ آیا تغییر مذهب باعث آزادی ما خواهد شد؟ و او گفته است:«دولت شما به قانون منع حجاب بیش از جان شما اهمیت میدهد، شاید با این کار بتوانید کمکی بهخود بکنید.»
خبرنگاران فرانسوی گفتهاند کمکم متوجه شدیم در سرزمین بنلادن هستیم، آنها در مورد اسامهبنلادن زیاد حرف میزدند. در مورد افغانستان، فلسطین، چچن و... بحث کرده و میگفتند: مسیحیها جنگ با مسلمانان را آغاز کردهاند. خبرنگاران فرانسوی در خاطرات خود مینویسند: «15 روز به انتخابات آمریکا مانده بود از نگهبانمان پرسیدیم طرفدار بوش هستی یا کری؟ و او گفت:«ما بوش را میخواهیم، چون با وجود او سربازان آمریکایی در عراق میمانند و ما میتوانیم گسترش یابیم. وجود بوش در افغانستان کاملا به نفع ما بوده ما حالا در 60 کشور حضور داریم و هدفمان براندازی دولتهای عرب است و میخواهیم از آندلس تا چین را تحت نفوذ خود قرار دهیم.» به گفته خبرنگاران فرانسوی این نگهبان، منشی مخصوص صدام بوده که بعد از سقوط رژیم، به این گروه پیوسته بود.
اینها بخشهای مهم خاطرات خبرنگاران فرانسوی منتشر شده در روزنامه فیگارو بود.
نسبشناسی جریانهای سیاسی
پیش از پرداختن به خاطرات فریدون جهانی، بدنیست جریانهای شورشی را که پس از سقوط صدام در عراق فعال شدند بشناسیم.
بعد از فروپاشی رژیم صدام حسین در عراق، قدرت سیاسی که در طول تاریخ این کشور در دست اقلیت اهل سنت متمرکز بود، یکباره از دست آنها خارج و به شیعیان بهعنوان اکثریت منتقل شد. این امر برای سنیهای عراق خوشایند نبود؛ به همین دلیل موجب واکنش انفعالی و در عینحال خطرناک این جریان در مقابل فرایند دولتسازی جدید عراق شد.
بسیاری از گروههای سنی، با اکراه به روند سیاسی جدید پیوستند و شمار قابل توجهی از دیگر سنیها تصمیم گرفتند مستقیم یا غیرمستقیم به جنبش مقاومت در برابر تغییرات بپیوندند و خطمشیهای مسالمتآمیز را در انتقاد از فرایند سیاسی کنار گذارند. طبق برآوردها 77 هزار نظامی که در کنار آنها صدها هزار نفر از سنیهای عراق بهصورتی مستقیم و غیرمستقیم قرار دارند، در شورشهای پس از اشغال عراق شرکت مستقیم داشتند. جریانهای شورشی از طیفهای یکدستی نبودند اما بهعلت آنکه اهداف مشترک زیادی را دنبال میکردند، همکاری نزدیکی با یکدیگر داشتند.
شورشیها شامل 7 درصد چریکهای خارجی، 16 درصد جنگجویان نظامی داخلی و 77 درصد دستههای سکولار و نظامی بعثی سابق بودند؛ جریانهای مذهبی سنی نقش اندکی در پیریزی شورشها داشتند. گروه اصلی، همان بعثیهای سابق بودند که در شرایط موجود، خود را به گروههای دارای ایدئولوژی اسلامی نزدیک کردند تا با سرپوشی مشروع، دست به اقدامات موردنظر خود بزنند. عمده هدف این جریانها، بازگرداندن اقتدار گذشته بعثیها در عراق بود.
جریانهای شورشی را میتوان در 3 طیف تقسیمبندی کرد که شامل موارد زیر است:
1 - گروههای قبیله ای: از آنجا که قبایل عرب سنی عراق روابط حسنه با یکدیگر دارند تهاجم به یک قبیله، عکسالعمل سایر قبایل را نیز در پی دارد؛ کشتار غیرعمدی بعضی از سران و افراد قبایل گوناگون توسط نیروهای آمریکایی، نوعی حس انتقامجویی را درون این قبایل تحریک کرد.
2 - سکولارهای بعثی: هرچند این دسته از نیروها بیشتر از آنچه طیف جریان سنی قابل طبقهبندی باشند، به طیف خشونتطلب جریان ملیگرا و پانعرب تعلق دارند اما ادغام آنها در میان نیروهای قبیلهای سنی و اکثریت اعضای سنی این جریان، باعث شده که بتوان جریان موجود را یک جریان کاملاً بعثی سنی نام نهاد.
جریان فوق از 3گروه مختلف تشکیل شده است که شامل 1- سپاه افسران 2- فداییان و 3- مقامات رسمی و سیاسی سابق حزب بعث است. گروه اول از بیشترین نظم و سازماندهی برخوردار است و تقریباً 2 گروه دیگر را که از ابتدا مستقل بودند، در خود ادغام کرده است.
3 – گروههای مذهبی بنیادگرا: این گروهها که تحت عنوان جهادیها معروفند، همان جنبش سلفی ـ بنیادگرا هستند که بهعنوان شاخهای از سازمان القاعده در عراق به فعالیت میپردازند و قبل از کشتهشدن ابومصعب زرقاوی تحت فرمان او عمل میکردند.
خاطرات جهانی
اینک بخشی از خاطرات فریدون جهانی، دیپلمات ایرانی را میخوانید که 4سال بعد از آزادیش منتشر میشود:
بعد از سقوط صدام گروههای تکفیری و بعضی عشیرهها شروع به برخورد قومی و مذهبی با شیعیان که اکثریت مردم عراق را تشکیل میدهند کردند. القاعده فرصت خوبی پیدا کرد تا از افغانستان که مشکل پیدا کرده بود به عراق بیاید. طرفداران القاعده از سراسر جهان به عراق آمدند و عراق پایگاه تروریستی عالم شد. آمریکاییها بعدا این اشتباه بزرگ را فهمیدند.
در جریان انتخابات ریاستجمهوری آمریکا، اگر به القاعدهایها میگفتی دوست دارید چه کسی رئیسجمهور شود بدون تردید میگفتند، بوش. چون برای آنها در عراق حیاط خلوت درست کرد و آنها تحت لوای مبارزه با اشغال، در عراق مستقر شدند. تلفات 4هزار نفره آمریکاییها در عراق ناشی از تحلیل اشتباه آنها از شرایط عراق و تفاوتهای آن با شرایط افغانستان بود.
ماجرای گروگانگیری از زبان فریدون جهانی
گروگانگیری من توسط گروههایی انجام شد که دشمن ما بودند. شهید نعیمی، دبیر اول سفارت ایران در بغداد اولین دیپلمات ایرانیای بود که توسط گروههای تروریستی عراق به شهادت رسید. فروردین سال 83، شهید نعیمی در ماشین خود بودو به سمت سفارت ایران میآمد به رگبار بسته و شهید شدند، در حالی که کار او عمدتا فرهنگی بود. دو سه ماه بعد از شهید نعیمی؛ یعنی مرداد 83 مرا گروگان گرفتند. ایرانیها هم قربانی تروریسم در عراق بودند. من به گروگانگیرها گفتم که ما و شما با آمریکا مشکل داریم چرا آنها را رها کرده و به سراغ ما آمدهاید؟ بهنظر میرسید شیعه و ایرانی بودن از نظر آنها جرم بود.
پشت این گروههای تروریستی، تکفیریها، بعثیهای اطلاعاتی در دوره صدام و سرویسهای اطلاعاتی کشورهای عربی قرار داشتند، چون کارهای تروریستی در عراق بدون حمایت آنها امکانپذیر نبوده و نیست. مگر این گروهها چقدر امکانات دارند که بتوانند دست به سازماندهی و گروگانگیری بزنند؟ شاید بگویید: کشورهای عربی که با آمریکا همراه هستند! اما آنها در بحث تشکیل حکومت شیعه در عراق با آمریکا توافق ندارند.
از گروه جیشالاسلام که مرا به گروگان گرفته بودند بعید بود که بدون حمایت نیروهای اطلاعاتی بعثی و کشورهای عربی اینطور سازماندهی شوند، چون اعضای پائین (عملیاتی) این گروه آدمهای بیسوادی بودند که بعید بود بتوانند کاری انجام دهند، مگر اینکه اطلاعات، پول و اسلحه به اینها داده میشد. جیشالاسلام با القاعده به خاطر دشمنی مشترکشان با آمریکا پیوند خوردند.
چهارشنبه 14مرداد83 در جاده بغداد- کربلا در حرکت بودم. در 40 کیلومتری بغداد شهری به نام محمودیه است، بعد از این شهر، وسط جاده یک پل هوایی قرار دارد. من و راننده عراقی سرکنسولگری ما درکربلا به نام ابومحمد صبح در این جاده حرکت میکردیم. من از طرف سرکنسولگری مامور شده بودم تا در کربلا در جلسه دادگاه یک فر تبهکار به نام هادی عباس شنان شرکت کنم که چند زائر ایرانی را به قتل رسانده بود.
سهراه لطیفیه- اسکندریه- محمودیه که من در آن ربوده شدم به سه راه مرگ معروف بود. سلفیها کاری کردند که سه راه به این نام معروف شد. نرسیده به پل بعد از شهر محمودیه یک ماشین بی.ام. و مشکی(بعد از سقوط صدام، ماشینهای زیادی بدون حساب و کتاب و نمره نشده از کویت و دوبی از طریق بصره وارد عراق شده بود که اکثرا دست دوم و ارزان قیمت بود) جلوی ما پیچید.
مدل بالا بود و سقفش باز میشد. یک فرد مسلح با مسلسل از سقف بیرون آمده بود اشاره کرد که ما کنار بزنیم، به ابومحمد گفتم محل نده برو، ولی او احتیاط کرد چون ممکن بود ما را به رگبار ببندند، راه را بستند، یک جوان با تیربار آمد پایین، داد و بیداد میکرد. متحیر بودیم که چه اتفاقی افتاده است. ابومحمد به آنها گفت: آمریکایی نیست کنسول ایران است. آنها هم فحش دادند. فحش معروفشان «کلب ایرانی» (سگ ایرانی) بود. یک رگبار جلوی پای من بستند. با زور ما را به سمت ماشین خود هل دادند و گفتند بروید تو ماشین بنشینید. ماشینهای عادی از جلوی ما رد میشدند اما کسی جرات نمیکرد نزدیک شود. شاید حدودا چند دقیقه بیشتر طول نکشید که ما را دستگیر و سوار ماشین دیگری کردند.
با اسلحه میزدند که سرمان را پایین نگه داریم. در ماشین نوارهای جهادی و حماسی گذاشته بودند. خوشحال شدم که حداقل دزدهای سرگردنه نیستند. مسیر جاده را برگشتند، 300-200 متر که رفتند به یک فرعی پیچیدند. یکی دو کیلومتر در خاکی رفتیم. افرادی منتظر آنها بودند و با موبایل تماس میگرفتند. وقتی به آنها رسیدیم شروع به تکبیر گفتن کردند. مقصد ما از آنجا کلید خورد. دستهایم را بهشدت و محکم از پشت بستند و چشمهایم را هم همینطور. مرا در صندوق عقب ماشین انداختند، آن هم در گرمای طاقتفرسای مردادماه عراق. ابومحمد را در صندوق عقب ماشین دیگری انداختند...
2جلسه مرا بازجویی کردند، گفتم هیچ زبانی جز فارسی بلد نیستم. اول باور نکردند ولی بعد باور کردند، چون میدیدند ابومحمد سعی میکند چیزهایی را به من بفهماند. از آن به بعد جلوی من راحت حرف میزدند و من متوجه حرفهای آنها میشدم. یک شب به من و ابومحمد شک کردند، ما را زدند ولی باز چیزی نگفتم. یقین کردند عربی بلد نیستم در حالی که عربیام خوب نبود ولی میفهمیدم. دو سه روز بعد ابومحمد را کشتند، اهل کربلا بود، روز قبل از کشتن ابومحمد، او را آنقدر زدند که لت و پار شد.
جایی ما را برده بودند که کمتر کسی زنده از آنجا بیرون میآمد. فقط من زنده مانده بودم. 16روز طول کشید تا یک نفر را پیدا کردند که فارسی خوب بلد نبود. فارسی را دست و پا شکسته میدانست. خیلی سعی میکرد تا عربی آنها را به فارسی برای من ترجمه کند. من عربی آنها را فهمیده بودم ولی ناچار بودم صبر کنم تا مترجم هم ترجمه کند و بعد جواب بدهم. بعد از هر جواب هم کتک میزدند. آن روز از صبح تا ظهر با شلاق و کابل مرا زدند.
هفته بعد یک بازجوی دیگر آوردند که لهجه داشت ولی فارسی را روان صحبت میکرد و خیلی از آدرسهای ایران را بلد بود. من آنها را نمیدیدم چون یا روی خودشان را میبستند یا چشمهای مرا. خیلی طول کشید که مترجم دوم را پیدا کردند. همان یک جلسه آمد و دیگر نیامد. جلسه دوم بازجویی خیلی سنگین بود و بهنظرم فیلمبرداری هم کردند. من کنسول ایران در کربلا بودم و تازه برای این پست انتخاب شده بودم. زمانی که به عراق رفتم تازه آمریکا حمله کرده و صدام سقوط کرده بود. کارم کمک به زائران ایرانی بود که اغلب روادید و ویزا نداشتند و به کربلا میآمدند.
معجزه
زنده ماندن من در دست این گروه فقط یک معجزه بود، چون کسی که به دست آنها میافتاد زنده نمیماند. خود را جهادی میدانستند، به هنگام سر بریدن افراد تکبیر میگفتند. 25 روز اول برای من جهنمی بود. عصر روز بیست و پنجم به جای دیگری رفتیم. فکر میکردم میخواهند آزادم کنند ولی بعد فهمیدم میخواهند مرا به فلوجه ببرند.
فلوجه در اوایل اشغال عراق شهری بود که اسم آن لرزه بر اندام هر شیعهای میانداخت. آن موقع میگفتند:«مجاهد فلوجه، جلاد»، برای همین فقط کلمه معجزه را برای زنده ماندنم میتوانم به کار ببرم. در فلوجه اتفاقی رخ داد که یک معجزه بود و از اراده من خارج. در فلوجه خداوند حیات دوبارهای به من داد. یک خانواده سنی که پسرشان با یک واسطه به جایی که من در فلوجه نگهداری میشدم آمد و مرا دید. با من صحبت کرد و نام پدرم را پرسید. گفتم: محمد. گفت محمد علی؟ گفتم نه محمد. اسم او هم محمد بود. میخواست بره گفتم صبرکن پشتم را به او نشان دادم از جای شکنجه در پشت من خیلی ناراحت شد. ابومحمد رفتوآمد چشم مرا بست و گفت: به من اعتماد کن. یک شب مرا امانت گرفت و به خانه برد.
برایم پزشک آوردند مرا و قسمتهای شکنجه شده بدنم را معاینه کرد. دستور عکسبرداری داد ولی گفتند نمیشود امکان این کار نیست. از من پذیرایی گرمی کردند، حمام بردند و لباسهایم را عوض کردند.آن شب روحیه خراب 25شب گذشتهام ترمیم شد و من برای یک ماه بعد هم توانستم دوام بیاورم چون احساس کردم خدا به فکر من هست. نمیدانم آن خانواده الآن زنده هستند یا نه. خانواده بسیار فهمیدهای بودند، دلم میخواهد روزی بتوانم آنها را پیدا کنم و تشکر کنم. حتی کفش مرا هم واکس زدند، وقتی جدا میشدم پدر خانواده بر سرم بوسه زد و بعد مرا تحویل افراد دیگری داد. پدر محمد، فرهنگی بود و برادرانش تحصیلات دانشگاهی داشتند و روحیات و اخلاق ایرانیها را میشناختند.
میدانستند که ما با چایی قند میخوریم. به من پیراهن و ادوکلن هدیه دادند، تلفن تماس مرا هم گرفتند. موقع رفتن به خانه آنها چشم مرا بستند اما موقع بازگشت دیگر چشم مرا نبستند ولی گفتند جایی را نگاه نکن فقط یک چفیه روی سرمن انداختند. من لباسهای خونی خود، چشم بندم و چیزهایی را که داشتم با خود آوردم و هنوز هم آنها را دارم...
گروههای سلفی با آمریکاییها مشکل داشتند ولی به اسم اسلام، جنایت میکردند و با شیعیان بدتر از آمریکاییها برخورد داشتند.
گروگانگیرها اطلاعاتی از من میخواستند که ربطی به من نداشت. بحث اسرای عراقی بازمانده از جنگ در ایران را مطرح میکردند. بعد هم اطلاعیه دادند که حاضر هستند در برابر آزادی 500اسیر عراقی مرا تحویل ایران دهند. اطلاعیه را که منتشر کردند مرا زدند. بعد از آزادی فهمیدم تهران در پاسخ اطلاعیه آنها گفته ما دیگر اسیر عراقی در ایران نداریم. این نشان میداد که افراد این گروه وابسته به رژیم صدام هستند.
3روز بعد از آوردن خبرنگاران فرانسوی 2جوان را که ظاهرا کروات بودند هم گرفتند که اصلا عربی بلد نبودند، هیچکاره بودند. خیلی آنها را زدند. این 2جوان هم بسیار ترسیده بودند. ظاهرا شبانه با یک راننده عراقی در حرکت بودند که کمین میزنند و درگیری میشود. یک گلوله به دهن راننده عراقی میزنند و به پای یکی از این جوانها هم گلولهای اصابت میکند.این جوان بسیار زیبا بود طوری که گروگانگیران به او غزال میگفتند.
دستهایشان را از کتفشان بسته بودند، خیلی میترسیدند. یکبار با اشاره به آنها گفتم نترسند کشته نمیشوند. خیلی خوشحال شدند ولی آنها را بردند و سرشان را بریدند.
قبل از من 2پاکستانی را گرفته و به اتهام همکاری با آمریکا کشته بودند. من مورد دوم بود و بعد خبرنگاران فرانسوی؛ وزارت خارجه ما اینها را نمیشناخت. سیمای جمهوری اسلامی همزمانی که خبر گروگانگیری مرا پخش میکرد در ادامه خبر گفت که این گروه همان گروهی هستند که یک ماه پیش 2پاکستانی را کشتند. فکر نکردند خانوادهام با شنیدن این خبر چه حالی میشوند. بعد از اشغال عراق من دومین دیپلمات در عراق بودم که ربوده شدم، اولی یک مصری بود.
یک تبعه لبنانی به نام تونی آنتوم را هم گروگان گرفته و پیش من آوردند. دست و پای ما را به هم میبستند. پسری نورانی و با ریش بلند بود. فکر کردم شیعه است. اما صبح دیدم برای نماز بلند نشد. انگلیسی با هم صحبت کردیم، فهمیدم مسیحی است و در عراق یک کارخانه پنیرسازی دارد. گروه جیشالاسلام با لباس پلیس به کارخانه آنها ریخته و او و راننده کارخانه را گروگان میگیرند. یک شب پیش من بود ولی خانوادهاش پول دادند و آزاد شد. میگفت یک ماه دیگر قرار است عروسی کند. بعد از آزاد شدنم از طریق دوستانی که به لبنان رفتند پیگیری کردم ولی او را پیدا نکردند ظاهرا به کشور دیگری رفته بود.
اشتباه ما این بود که به هم نگفتیم هر کسی آزاد شد از نفر دوم به خانواده یا کشورش خبر بدهد. او هم وقتی آزاد شد چیزی نگفت و سریع به لبنان رفت. به او گفتم اینها سنی هستند و من شیعه، تایید کرد، اسم امامحسین(ع) و حضرت عباس را آورم او به سجده رفت. در مجموع 55روز گروگان بودم. 25روز یک جا، 22 روز یک جا و 7روز هم جای دیگر.