مژگان مهرابی- همشهری آنلاین: الحق که بهشتی یک ملت بود برای جمعیت چندمیلیونی ایران. او برای حفظ نهال نوپای انقلاب اسلامی چه سختیها که به جان نخرید! هر کس داستان زندگی او را خوانده یا شنیده باشد از فداکاریهای این مرد مبارز جهاندیده خبر دارد و میداند نبوغ سیاسیاش برای پیشبرد امور کشور خاری شده بود در چشم منافقان. شهید دکتر سیدمحمد حسینیبهشتی چه مظلوم بود! تهمتها شنید و دم نزد، حتی اعتراض هم نکرد.
دشمن اگر چه با ترفند شایعهپراکنی سعی در تخریب شخصیت او داشت اما وقتی با درایت این مرد روبهرو شد خود را شکستخورده دید. پس برای برداشتناش از سر راه خود، دست بهکار شد. توطئهای چید و با فرستادن یک نیروی نفوذی در حزب جمهوری اسلامی زمینه بمبگذاری در دفتر حزب را فراهم کرد و به هدفش هم رسید. شامگاه هفتمتیر واقعه تلخی رخ داد که هنوز هم ایران از تلخی آن میسوزد؛ شهادت شهید بهشتی و ۷۲ یارش. به همین مناسبت پای صحبت «سید محمدرضا بهشتی»، پسر شهید مظلوم مینشینیم.
محمد تشنه یاد گرفتن بود
روزی که سیدمحمد به دنیا آمد، دوم آبان سال ۱۳۰۷ بود. پدرش سیدفضلالله، مدرس حوزه علمیه اصفهان تولد این پسر را برکتی برای خانوادهاش دانست. محمد از هوش بالایی برخوردار بود و همین پدر را ترغیب کرد که دردانهاش را به مکتبخانه بفرستد. دانستههای سیدمحمد آنقدر جامع و کامل بود که در آزمون ورودی دوره دبستان، بهعنوان دانشآموز پایه ششم پذیرفته شد اما چون سنش کم بود او را به کلاس چهارم فرستادند.
بعد از پایان دوره دبستان به دبیرستان سعدی رفت. او حین رفتوآمد به مدرسه با کسانی آشنا شد که علوم دینی میخواندند. همین ترغیبش کرد که دبیرستان را رها کرده و به مدرسه اسلامی برود. سیدمحمد تشنه دانستن بود. دوست داشت همه درسها و علمها را تجربه کند. برای همین پیگیر شد تا زبان انگلیسی را یاد بگیرد. از یکی از آشنایان کمک گرفت و تلاش زیادی کرد تا به زبان انگلیسی مسلط شود. او در روزهایی که کمتر کسی در خانهاش رادیو داشت، ساعتها پای رادیو مینشست و به اخبار جنگ جهانی گوش میداد و تحلیل میکرد. سیدمحمد در ۱۸ سالگی به قم رفت تا تحصیلات حوزوی خود را ادامه دهد.
نزد آیتالله بروجردی و مرحوم محقق داماد تلمذ کرد و در ۲۴ سالگی به جایی رسید که اصطلاحا به آن درجه اجتهاد میگویند. سیدمحمدرضا از تحصیلات دانشگاهی پدر میگوید: «ایشان در کنار علوم حوزوی، دیپلم ادبیات ادبی را هم گرفتند و وارد دانشگاه شدند. سال ۱۳۳۰ بعد از فارغالتحصیل شدن از دانشگاه در دبیرستان حکیم مشغول تدریس شد اما به جای درس الهیأت، زبان انگیسی یاد میداد.»
سفر به هامبورگ آلمان
سیدمحمد در سال ۱۳۳۱ با نوه خاله مادر خود عزتالشریعه مدرسمطلق ازدواج کرد. ثمره ازدواجشان ۲ دختر و ۲ پسر به نامهای محمدرضا و علیرضا بود. او در سال ۱۳۳۳ دبیرستان دین و دانش قم را تأسیس کرد و تا سال ۴۲ سرپرستی آن را بر عهده داشت. البته در این سالها همزمان که به امور مدرسه میرسید تحصیلات دانشگاهی خود را تا مقطع دکتری ادامه داد اما اتفاق مهم دیگری همان سالها در زندگی شهید بهشتی رخ داده بود و آن فعالیتهای سیاسیاش بود.
سیدمحمد در حوزه علمیه پای درس امامخمینی(ره) نشسته بود و ارتباط نزدیکی با ایشان داشت و همین باعث شده بود زیر ذرهبین ساواکیها باشد. با تبعید امام در سال ۴۲ سیدمحمد را هم از قم به تهران تبعید کردند. سید بعد از آمدن به تهران فقط توانست ۲ اتاق اجاره کند و خانوادهاش را اسکان دهد. حقوق معلمیاش قطع شده. مدتی از این ماجرا نگذشته بود که آیتالله احمد خوانساری و آیتالله سیدمحمدهادی میلانی از او خواستند که به هامبورگ آلمان برود تا هم مسجدی که آیتالله بروجردی بنیانگذارش بود را کامل کند و هم امام جماعت آنجا شود.
ترویج اندیشه اسلامی در قلب اروپا
شهید بهشتی به کمک چند تن از علما راهی آلمان شد. مسجد نیمهکاره بود و تکمیلش عزمی راسخ میطلبید. او هم که مرد عمل بود آستین همتش را بالا زد تا سروسامانی به آنجا دهد. هدفش این بود که دانشجویان ایرانی و غیرایرانی از مذاهب دیگر را دور هم جمع کرده و درباره دیدگاههای اسلام بحث و گفتوگو کنند.
موفق هم شد چرا که آدمهای زیادی پای صحبتهایش مینشستند و از بلاغتکلامش بهره میبردند. اصلا جذبهای در وجود و سخنان او بود که هر انسان بیرغبتی را هم تشویق به شنیدن میکرد. سیدمحمدرضا میگوید: «پدر برای اینکه بتواند ارتباط بهتری با دیگران برقرار کند اقدام به یادگیری زبان آلمانی کرد. او افق دید گستردهای داشت و میخواست که اندیشه اسلامی را رواج دهد.»
شهید بهشتی پس از ۶ سال حضور در آلمان، به ایران بازگشت و دوباره در آموزشوپرورش مشغول بهکار شد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نبوغ و توانمندی او در پیشبرد امور سیاسی باعث شد بهعنوان نخستین دبیر کل حزب جمهوری اسلامی انتخاب شود. در سال ۵۸ هم پس از استعفای دولت موقت مدتی بهعنوان وزیر دادگستری و سپس از سوی امامخمینی(ره) به ریاست دیوان عالی کشور منصوب شد.
پدرم از تعصبات خشک دور بود
این شرح ماجرایی بود از تولد تا ۵۳ سالگی مردی که همه توانش را برای نوشتن قانون اساسی بهکار گرفت اما ابعاد شخصیتی او که محمدرضا دربارهاش حرف میزند: «شهید بهشتی بیش از هر چیز به نظام خانواده اهمیت میداد.
برای همین روزهای جمعه دست از کار میکشید و فقط به همسر و فرزندانش میرسید. در آن زمان شرایط جامعه بهگونهای بود که پدر نمیپسندید برای تفریح بیرون برویم، برای همین بعضی امکانات رفاهی را در خانه فراهم کرده بود. استخر کوچکی ساخته بود. زیرزمین خانه هم میز پینگپنگ گذاشته بود تا ما بازی کنیم. البته این را هم بگویم که پدر علاقه زیادی به کوهنوردی داشت و معمولا به ارتفاعات کلکچال میرفت.»شهید بهشتی دیدگاه خاصی به حقوق بانوان داشت. او عالمی بود که همسرش را به شرکت در فعالیتهای اجتماعی ترغیب میکرد.
محمدرضا میگوید: «در آلمان که بودیم ایشان مادرم را همراه خود به محافل علمی و مذهبی میبرد. معتقد بود زن محجبه مسلمان باید به جامعه اروپایی معرفی شود. حتی از مادرم خواستند تحصیلاتشان را ادامه دهند و گواهینامهشان را بگیرند. پدرم از تعصبات خشک دور بود. بهمعنای واقعی یک عارف بود. در پاریس یک ساختمان زیبا و تاریخی است که به ساختمان اپرا معروف است. یادم میآید در سفری که به فرانسه داشتیم پدرم دوست داشت آنجا را ببیند. با همان لباس روحانیت از آن مکان دیدن کرد. برایش مهم نبود دیگران درباره او چه میگویند.»
مکث
خاطره تلخ ساعت ۲۱ هفتمتیر
محمدرضا درباره شایعات زیادی که به پدرش نسبت داده بودند تأسف میخورد و میگوید: «شایعات زیادی درباره شهید بهشتی درست کرده بودند؛ اینکه در کاخ هژبر زندگی میکند و قاشق و چنگال خانهاش از طلاست یا اینکه همسر آلمانی دارد و نمیتواند فارسی صحبت کند. او تهمت را میشنید اما اهمیت نمیداد. به ما میگفت حیف عمر ما که برای پاسخ دادن به این اراجیف تلف شود. این در حالی بود که بعد از پیروزی انقلاب، مصر بود از قلهک به مرکز شهر نقلمکان کنیم.
میگفت باید سطح زندگیمان با قشر متوسط جامعه یکی باشد.» پیگیریهای شهید بهشتی برای نقلمکان به ثمر رسید و قرار شد بهطور موقت در منزل یکی از دوستان خود در خیابان ایران ساکن شوند. روزهای اول تیرماه بود که اثاثیه را به خانه جدید بردند. مانده بود چند کتابخانه که پسرها قصد داشتند روز هفتم آنها را هم ببرند. محمدرضا تعریف میکند: «پدر قرار بود شب به خانه جدید بیاید اما درست ساعت ۹ شب ساختمان حزب جمهوری منفجر شد و ایشان به شهادت رسید.»