به گزارش همشهری آنلاین، شنیدن خبر ازدواج این روزها برای همه ما مسرتبخش است. اینکه متوجه میشویم زوجی با حسو حال خوب زندگی مشترکشان را آغاز کرده اند و در این پیوند آسمانی طرحی نو درانداخته اند شور شعف مضائفی برایمان به ارمغان میآورد. در آستانه هفته ازدواج و رسیدن سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) با زوجی آشنا شدیم که با توسل به ائمه زندگی مشترکشان را چند ماه گذشته از جایی و در زمانی آغاز کردهاند که میتواند آرزوی هرشنونده اهل دلی باشد. با ما همراه باشید تا خاطره این وصلت را مثل ما از زبان عروس خانم بشنوید:
« عقدمان را در معراجالشهدا گرفتیم. روز میلاد امام حسین(ع) با یک سفره عقد ساده. مهمان نداشتیم خانوادهها بودند و شهدا. این مهمانی ساده در جوار شهدا به دل خیلیها نشست. چند ماه که از مراسم عقد گذشت. اطرافیان از مراسم عروسی پرس و جو میکردند. میگفتند حالا که مراسم عقد نگرفتید باید یک عروسی لاکچری بگیرید که تلافیاش دربیاید. من و همسرم به شوخی میخندیدیم و میگفتیم:« لاکچری در این حد که در حرم حضرت عباس باشد خوب است؟!» میان رویاهایمان میگفتیم میرویم و در کربلا عروسی میگیریم اما برنامهای برایش نداشتیم! اصلا یک درصد هم گمان نمیکردیم که بشود.
کمکم جدیتر شده بودیم. یک روز با خانوادهها مطرح کردیم:«ما برای عروسی میخواهیم برویم کربلا!» مخالفتی نکردند اما تردید داشتند. «دلتان عروسی نمیخواهد؟!» دلمان عروسی میخواست اما دوست داشتیم عروسیمان کنار اباعبدالله باشد! غیر از همه اینها دلمان نمیخواست ازدواجمان فقط یک پیوند ساده بینمان باشد میخواستیم در این هزینههای هنگفت به جوانهای همسن و سال خودمان بگوییم میشود با هزینه کمتر اینطور قشنگ عروسی گرفت!
عروسی به صرف زیارت!
جهیزیهام را آورده بودیم خانه خودمان و مشغول چیدن بودیم. در گیر و دار همین مشغلهها بودیم که همسرم گفت:«کاروانی که میشناختم دارد میرود کربلا. روز میلاد امام حسین هم آنجا هستند. برویم؟!» چشمهایم برق زد. گفتم:« حالا میگویی؟! دیر هم شده. حتما برویم!» قرار گذاشته بودیم هم عقدمان و هم عروسی مان روز میلاد اباعبدالله باشد. یک هفته بیشتر تا حرکت کاروان نمانده بود. همسرم پیگیر کارهای سفر شد و من هم چمدان را آماده کردم. تصمیم گرفتیم برای اعلام عروسیمان کارت دعوتی به اقوام و آشنایان بدهیم. البته نه به صرف شیرینی و شام به صرف زیارت!
آماده شدن همین کارت عروسی هم داستانها داشت. میخواستیم کارت عروسیمان طوری باشد که هم مناسب نوع عروسی ما باشد و هم به هرکس که میدهیم بگوییم در جوار حرم امام حسین و برادرشان یادشان کردیم. از طرفی دوست داشتیم فرهنگسازی شود و به جامعه اطرافمان بگوییم کارت عروسی فقط همان چیزهای شیک و گرانبهایی نیست که در بازار وجود دارد.
یک کارت عروسی طراحی شد و چاپ کردیم. قیمتش خیلی کمتر از چیزی شد که در بازار بود. خودمان خیلی دوستاش داشتیم اما در ذهنمان دنبال واکنش دیگران میگشتیم. واکنشها خیلی قشنگتر از چیزی بود که ما تصور میکردیم.«چه کارت عروسی قشنگی! دلم کربلایی شد».« کلی با این کارت اشک ریختم . کربلا یاد من باش». «به صرف زیارت! این قشنگترین عروسیای بود که تا حالا دعوت شدم!»
نگران نباش سپردم به حضرت عباس!
به اصرار خانوادهها یک روز را وقت گذاشتیم برای خرید عروسی. همسرم کت و شلوار دامادیاش را خرید و من هم یک پیرهن سفید! چمدان جمع شد و دل ما بیتاب رفتن! چندساعت به پرواز مانده بود. قبل از اینکه برویم فرودگاه، رفتیم گلزار شهدا. دلمان نمیآمد بدون خداحافظی از شهدا برویم کربلا. شهدا ما را کربلایی کرده بودند و حالا آمده بودیم هم تشکر کنیم و هم دعوتشان کنیم به مراسممان! در مسیر فرودگاه همه چیز را یک بار دیگر چک کردم. «لباس ها را که آوردیم. شکلات و نبات برای مهمان هایممان. کفشهایت هم هست. دستهگل چی؟!» تمام نگرانیمان دسته گل عروسی بود. نمیشد از اینجا خرید و برد. خبر از گلفروشی های عراق هم نداشتیم. با نگرانی گفتم:«دسته گل چی؟!» همسرم برعکس من خیالش راحت بود گفت:«نگران نباش سپردم به حضرت عباس! مهماننواز تر و کریمتر از این حرف ها هستند که ما آنجا بدون دسته گل باشیم!»
عروس که بدون دستهگل نمیشود آقا؟!
با کاروان خوبی همسفر شده بودیم. این هم از الطاف امام حسین علیه السلام بود. تا متوجه شدند عروس و داماد هستیم. هر طور که میتوانستند کمکمان کردند. طوری که اصلا احساس تنهایی نمیکردیم. همکاروانیها را برای عروسی مان دعوت کردیم. «روز میلاد امام حسین، قبل از اذان ظهر، قرارمان بین الحرمین.» البته این تاریخ هم دست ما نبود چندباری تغییر کرد و آخر همانی شد که در تقدیر مان نوشته بودند. شب میلاد امام حسین(ع) بود. من چادر عروسم و همسرم لباس دامادیاش را به تن کرد و راهی حرم شدیم. فردا عروسیمان بود و هنوز نتوانسته بودیم گل فروشی پیدا کنیم. میگفتند گل فروشی سخت پیدا میشود و اگر هم بشود. قیمتش آنقدر بالاست که نمیشود خرید!
شام عروسی از این بهتر؟!
دلگیر بودم. زیارت که کردم ایستادم جلوی حرم امام حسین علیه السلام«آقای امام حسین من آمدم زیر سایه شما عروسی کنم. حالا میگویند اینجا نمیشود دستهگل پیدا کرد. عروس که بدون دستهگل نمیشود آقا؟!» هنوز یک ساعت نگذشته بود که خادمهای گلآرایی حرم یک شاخه گل رز قرمز دادند دستم.«بفرمایید عروس خانم!» اشک سر خورد روی گونهام چه زود شنیده بود اباعبدالله حرف دلم را! همین کافی بود برایم اما اباعبدالله علیه السلام سنگ تمام گذاشت برایمان! همان شب به لطف خادمان غذای حضرتی نصیب مان شد. انگار دیگر روی ابرها بودیم. هر لقمهای که میخوردیم میگفتیم شام عروسی از این بهتر؟! دمتگرم آقای امام حسین! چند لقمه خوردیم و بقیهاش را بین همکاروانیها تقسیم کردیم.
چه مهمانهای پر برکتی!!!
فردا صبح حوالی ساعت 10 آماده شدیم. دل توی دلمان نبود. بلاخره داشتیم به آرزویمان میرسیدیم. چادر عروسم را سر کردم و همسرم هم کت و شلوار دامادیاش را به تن کرد. چقدر ذوق داشتیم از دیدن هم در این لباسها! در فاصلهای که آسانسور از طبقه سوم به لابی برسد چندین بار خداراشکر کردیم.«خداراشکر اینطور عروسی گرفتیم...خداراشکر مهمان اباعبدالله شدیم.» همکاروانیها در لابی منتظرمان بودند. پایمان را که از آسانسور گذاشتیم بیرون دست زدند و بعد صلواتی فرستادند. دلم گرم شد. گمان نمیکردم آدمهایی که دو سه روز بیشتر نیست که میشناسمشان چنین استقبالی از ما بکنند. خانمها با سلیقهخودشان ظرفی از نبات و شکلات و عسل آماده کرده بودند. چقدر دوست داشتم مهمانهایمان را مهمان هایی که زائر اباعبدالله بودند!
دست همسرم را گرفتم و از هتل پیاده راه افتادیم به سمت حرم حضرت عباس علیه السلام. روز میلاد امام حسین بود. همکاروانیها مولودی گذاشته بودند. دست میزدند ،کل میکشیدند و گاهی صلوات میفرستادند. کمکم هر کس که ما را میدید. مثل بقیه مهمانها پشت سرمان راه میافتاد و شادی میکرد. فرقی هم نمیکرد. عراقی یا ایرانی. چند ماشین از کنارمان رد شدند و بوق زدند. خانمهای عراقی میآمدند و به زبان خودشان برایمان دعا میکردند. جوانترها عکس میانداختند. از هتل تا حرم مسافت کمی بود اما لطف زیادی شامل حالما شد. همین که هر کس ما را میدید. برایمان دعا میکرد و در شادیمان شریک میشد برایم کافی بود.
به حرم که رسیدیم. مهمانهایمان بیشتر شدند. حالا هر کس که در بینالحرمین بود. دورمان جمع شده بود و تبریک میگفت. چه مهمانهای پربرکتی! همه زائر اباعبدالله بودند. پیش از آمدنمان فکر میکردم حالا که دو نفری راهی کربلا شدیم. شاید کسی نباشد که شادی این روز را با او تقسیم کنیم اما حالا کلی مهمان داشتیم. آن هم نه به دعوت خودمان به دعوت امام حسین علیه السلام!
دسته گلی که از حرم رسید
داشتم لطف بیکران مهمانهای مراسممان را پاسخ میدادم و تشکر میکردم که دو خادم که لباس سبز پوشیده بودند با یک دستهگل سفید زیبا آمدند سمتمان. دستهگل از حرم رسیده بود. خادمهای گلآرایی دسته گل را با گلهایی که قرار بود روی ضریح چیده شود آماده کرده بودند. چشمهایم برق زد. اما همین چشمهای ذوق زده چند ثانیه بعد پر شد از اشک! نگاه کردم به گنبد امام حسین، چیزی نداشتم بگویم. اشکهایم هرچه که بود را گفتند.خادمها برایمان دعا کردند و دستهگل را دادند دستمان. ایستاده بودم و نظاره میکردم. مثل یک رویا بود نه شاید از رویا هم قشنگتر بود. همسرم دستگل را داد دستم ونزدیک گوشم زمزمه کرد:«دیدی گفتم نگران نباش! دم حضرت عباس گرم که نگذاشت شرمنده شوم!»
به پیشنهاد خودمان در جوار حرم امام حسین علیه السلام و برادرشان خطبه عقد را تجدید کردیم. نشستیم رو به حرم امام حسین و یک بار دیگر خطبه عقد برای مان خوانده شد. من اما تمام مدت شش دانگ حواسم به دستهگل بود. طوری محکم گرفته بودماش که انگار یک تکه از وجودم بود. خطبه که خوانده شد صدای اذان بلند شد.«الله اکبر....الله اکبر...» بلند شدیم. دوتایی رفتیم و روی یکی از قالیچههای بینالحرمین نماز خواندیم. همسرم قامت بست و من اقتدا کردم. هنوز هم هربار که نماز جماعت میخوانم شیرینی آن نماز دونفره بعد از عقد و در کربلا برایم یادآوری میشود.
این هم از حنای عروسی!
فردای عروسیمان راهی نجف شدیم. آنجا هم مثل کربلا چادر عروس سر کردم و بین زائران شیرینی و شکلات پخش کردیم. نمیدانم چه شد که در بین حرفهایم گفتم من همیشه از نوجوانی دلم حنابندان میخواست. به نظرم مراسم قشنگی است. آن روز رفته بودیم وادی السلام زیارت قبور شهدا. تصمیم گرفتیم در راه برگشت سری هم به بازار بزنیم. اواسط بازار بودیم که صدای مولودی توجهمان را جلب کرد. جمعیتی آنطرف تر ایستاده بودند و ظرف حنایی گذاشته بودند روی میز و به مناسب میلاد امام حسین جشن کوچکی برگزار کرده بودند. جلوتر که رفتیم دعوتمان کردند روی دست هایمان حنا بگذاریم. شمع روشن کردیم و کف دست هایمان حنا گذاشتیم! تا با انگشتم حنا را روی دست همسرم گذاشتم انگار که متوجه شده باشند عروس و دامادیم کل کشیدند. همسرم خندید و گفت این هم از حنای عروسی!
شکر خدا را که در پناه حسینم!
من لحظه به لحظه مراسممان و اتفاقاتی که میافتاد را در اینستاگرام به اشتراک میگذاشتم. هم میخواستم اقوام و دوستانمان از دور همراهمان باشند. هم دلم میخواست این عنایتها را به زوجهای دیگر نشان بدهم. تا شاید دیدن و شنیدن این روایتها نظرشان را نسبت به جشن عروسی تغییر دهد . دلم میخواست بگویم چشم و هم چشمی و تجملات نیست که روز عروسی آدم را قشنگ میکند. یک جشن ساده هم میتواند آنقدر شیرین باشد. خدا را شکر نتیجه هم داشت خیلی از دخترخانم ها پیام دادند و گفتند تا پیش از این دلشان عروسی لاکچری میخواسته اما حالا تصمیم دارند که عروسیشان را اینطور برگزار کنند. حتی در این مدت زمان کمی که از عروسی مان گذشته چهار عروس و داماد راهی کربلا شدند و مراسم شان را در جوار امام حسین(ع) برگزار کردند. یکبار هم دختری پیام داد و گفت من برای تصمیمات کلی مسخره ات کردم و گفتم حتما پشیمان میشوی اما با دیدن عکسهایت دلم هوایی شد و حالا میخواهم عروسیام کربلا باشد.
هربار که عروسی راهی کربلا میشود و قبل از رفتنش از من مشورت میگیرد انگار قرار است دوباره راهی کربلا شوم. با خاطرات و عنایت هایی که امام حسین(ع) به آنها داشته و برایم تعریف میکنند اشک میریزم. با عکسهایی که در بین الحرمین در لباس عروس میفرستند ذوق میکنم و لحظه به لحظه از راه دور هم قدمشان میشوم. جالب است هر کدامشان عنایتهای ویژه از آقا اباعبدالله دیدهاند و گفتنیهای زیادی دارند. به تعبیر من امام حسین برای عروس و دامادهایش سنگ تمام میگذارد!
اینجا بیتالحسین است!
از کربلا که برگشتیم آدم های دیگری شده بودیم. مهر امام حسین(ع) بیشتر از قبل در دلمان نشسته بود. میخواستیم همهچیزمان رنگ و بوی حسینی بگیرد. لباس عروسم و هرچه که از وسایل عروسی سالم بود وقف کردیم. گفتیم هر که لازم دارد ببرد و استفاده کند و دوباره بیاورد. اولین بار هم لباسم راهی مشهد شد و به تن عروسی نشست که در حرم امام رضا(ع) قرار بود عقد کند. اولین مهمانی خانه مان جشن میلاد علی اکبر علیه السلام بود. مولودی گرفتیم و قرار گذاشتیم چند هفته یک بار مجلس روضه امام حسین(ع) یا جشن میلاد ائمه را بگیریم. نام خانهمان را هم گذاشتیم بیتالحسین! که هم حال خودمان خوب باشد و هم حال هر کس که مهمان خانهمان میشود. از وقتی این کار را انجام دادیم از خیلیها میشنوم که نام خانهشان را به اسم ائمه مزین کرده اند.»