به گزارش همشهری آنلاین، بدون قرار قبلی باید به بیمارستان بروم، ساعت ۷ عصر است و ملاقات ممنوع! تمام راه در این فکرم چطور به داخل بیمارستان بروم، کارت خبرنگاری نه، بیمارستان جایی نیست که با کارت خبرنگاری کارم راه بیفتد! اهل مذاکره هم نیستم که بتوانم نگهبان را برای رفتن به داخل بیمارستان راضی کنم، باید یک راه حل اساسی برای ورودم پیدا کنم!
در فکر راهحل هستم که میبینم که یک خانم با خواهش و التماس میگوید، مادربزرگ نوزاد و داخل میرود، چه ایده خوبی، من هم جلوتر میروم و میگویم، من خاله بچهها هستم و چون سرکار بودم این ساعت آمدهام که بچهها را ببینم، قبول میکند و داخل میروم...
به سمت «ان آی سیو» بخش نوزادان میروم و بالاخره پس از پرس و جو مادر بچهها را پیدا میکنم، رنگ پریده و نگران دم در اتاقی که بچهها در آن نگهداری میشوند، ایستاده است، خودم را معرفی میکنم.
نمیتوانم حس مادرانه این زن را درک کنم، خوشحال است یا ناراحت، نگاهی به بچهها میکند، لبخندی میزند و زیر لب «و ان یکاد..» میخواند و بعد با نگرانی دست روی دست میگذارد و میگوید: خانم، از صبح دنبال شیرخشک هستیم، نیست که نیست!
به آرامش دعوتش میکنم، درست میشود، چند لحظه روی صندلی بنشینید و برایم بگویید چه اتفاقی افتاده است.
سوال میکند، خانم شما از کجا آمدهاید، من خبرنگار هستم! جملهام تمام نشده میگوید: خانم تو رو خدا کمک کنید، ما امید اولمان خداست، بعد هم رهبر انقلاب، تو رو خدا صدای ما را به رئیس جمهور به استاندار به هر مسئولی که با آنها در ارتباطید برسانید، خدا رو شکر امروز بعد از ۵ سال انتظار خدا نگاهی کرده و مادر شدهام، اما بچهها شیر ندارند! از صبح کل زنجان را گشتهایم، انگاری قحطی آمده است!
دوباره از او خواهش میکنم که با آرامش برایم توضیح دهد چه اتفاقی افتاده است، خانم از اول بگید، ماجرا چیه!
اصلا شما چرا الان اینجا هستید؟
خانم من مادر این چهار قلوها هستم، خدا خواست، بعد از ۵ سال انتظار من مادر شدم و همسرم پدر! «که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها»...
خب توضیح بدهید؟
همین دیگه، من سمیرا جعفری هستم ۳۰ ساله و همسرم بهنام دولتیاری ۳۲ ساله است، این چهار قلوها را که میبینید، روی تخت بیمارستان هستند، هدیه خداوند به ما پس از ۵ سال انتظار است. اما خب، ما خانواده نداری هستیم و بیشتر نگرانی من از این بابت است، چیزی نداریم خانم!
خانم کمک کنید، حرفم را به گوش مسؤولان برسانید، باور کنید دار و ندار ما فقط یک ماشین بود که آن را هم در زمان بارداری فروختیم و خرج سونوگرافی و بقیه مخارج کردیم. هیچ چیز از خودمان نداریم و در پارکینگ ۷۰ متری خانه پدرشوهرم زندگی میکنیم!
شغل همسرتان چیست؟
یک کارگر ساده در یک شرکت سرب و روی است، که حقوقش کفاف زندگی دو نفر را نمیدهد، چه برسد به ۶ نفر! خودش از گفتهاش پشیمان میشود و میگوید: خانم ولی باز هم خدا بزرگ است.
خب از تولد بچهها برایم بگویید؟کی متوجه شدید که قرار است به جای یک فرزند، چهار فرزند به دنیا بیاورید؟
از همان ماههای اول پزشک معالجم این موضوع را متوجه شد و همانطور که گفتم، چون بچهها چهار قلو بودند، هزینههای سونوگرافی و... چهار برابر شد. اگر تقریبی به شما بگویم، در طول دوران بارداری تقریبا ۳۰ یا ۴۰ میلیون تومان برای بچهها هزینه کردیم.
البته من و همسرم خیلی خوشحال هستیم، چون عنایت خداوند به ما بوده که بعد از ۵ سال، چهار فرزند به ما هدیه کرده است. و شکر دوم برای این است که هر چهار قل صحیح و سالم هستند و امیدوارم هر چه زودتر از بیمارستان مرخص شوند.
این را میگوید و نگران به سمت اتاق بچهها میرود، من هم دنبال او میروم، چهار نوزاد یکی با پتوی زرد و سه تای دیگر با پتوی سبز در دستگاه مخصوص هستند. با لبخند میگوید، ببینید چقدر آرام خوابیدهاند، یکیش دختره، سه تاش پسر.
سریع میپرسم؛ قل اول کدام فرزندتان است؟
قل اول دختر و بقیه پسر هستند.
وزن بچهها چقدر است؟
قل اول که دختر است ۲ کیلو، قل دوم یک کیلو و ۹۰۰، قل سوم یک کیلو و ۸۰۰ گرم، قل چهارم ۲ کیلو و ۲۰۰ گرم.
چه جالب پس کوچکترین قل از همه بزرگتر است؟
بله همینطور است.
برای بچهها اسم انتخاب کردید؟
نیکان، آیهان، ماهان، و جانان.
معلوم نیست که بچهها کی مرخص میشوند؟
نه مشخص نیست، دعا کنید هرچه زودتر حالشان بهتر شود و به خانه برویم.
هر چند نمیدانم بعد از رفتن به خانه چه اتفاقی میافتد، چیزی نداریم که برای بچهها هزینه کنیم. همسرم یک کارگر ساده است و درآمد کمی دارد، خانم ما از همین اول در تامین هزینههای فرزندانمان ماندهایم، تو رو خدا صدای من را به گوش مسؤولان برسانید.
خیلی نگران آینده هستم، خودتان هزینه پوشاک بچه و شیرخشک را میدانید، تامین هزینه یک کودک بسیار سخت است، چه برسد به اینکه چهار فرزند داشته باشید.
کسی نیست که کمکتان کند؟
نه کسی نیست، خانواده من و همسرم، ثروتمند نیستند و دست تنها هستیم، حتی در بزرگ کردن بچهها، پولی هم نداریم که پرستار بچه استخدام کنیم.
همسرم هم شیفتی کار میکند و نمیتواند کمک حالم باشد، به همین خاطر از مسؤولان تقاضا دارم کمکم کنند.
بهترین کمک برای ما در این شرایط یک شغل ثابت برای همسرم است که یک شیفت سرکار برود و حداقل در نگهداری بچهها مرا کمک کند.
انتظارتان از مسئولان چیست؟
ببینید خانم ما نه مسکن داریم، نه ماشین. تو رو خدا صدای ما را به گوش رهبر انقلاب برسانید به آقای رئیسی، بگویید کمک حالمان باشد، ما خیلی خوشحالیم که فرزنددار شدهایم، اما خودتان میدانید با این تورم بزرگ کردن آنها خیلی سخت است.
این را میگوید و شماره پدر بچهها را میگیرد، شیر خشک پیدا کردی، از آن طرف گوشی صدا میآید: نه ولی دارم میگردم! با ناراحتی تلفن را قطع میکند و میگوید: شیرخشک پیدا نشده، نمیدانم چه کار باید بکنیم.
خانم ما خیلی منتظر این بچهها بودیم، خیلی خوشحالیم، انشاالله که قدمشان خیر است و همه چیز درست میشود، خدا روزیرسان است و من به این امر معتقدم.
این بار من با همسرش تماس میگیرم، آقای دولتیاری شیرخشک پیدا نکردید؟
با ناراحتی میگوید، نه خانم کل زنجان را گشتم نبود که نبود، تو رو خدا اگر جایی آشنا دارید بگویید از آنجا تهیه کنیم! جواب میدهم: انشاالله پیدا میکنید.
آقای دولتیاری، کسی نیست که به شما کمک کند؟
نخیر خانم من یک پدر بازنشسته دارم که باز هم به لطف ایشان در یک پارکینگ ۷۰ متری زندگی میکنیم، انتظاری هم ندارم چون با این تورم کسی نمیتواند، دستگیر دیگری باشد. البته اگر من شغل ثابت داشتم، وضعم بهتر بود، اما الان کارگر یک شرکت خصوصی هستم به همین خاطر درآمدم کفاف هزینههایم را نمیدهد.
خانم اگر با مسئولان در ارتباط هستید، درخواست ما را به گوششان برسانید، امروز ما به شدت نیاز به کمک داریم، خودتان بهتر از من میدانید که اداره یک زندگی ۶ نفره آنهم در این تورم و گرانی چقدر سخت است، همه نگرانیام این است که شرمنده خانواده شوم.
خب چه انتظاری از مسئولان دارید؟
ببینید خانم، شرایط برای من و همسرم بسیار دشوار است، من به خدا توکل دارم، اما از رهبر انقلاب، آقای رئیسی و استاندار مسئولان خواهش میکنم مرا تنها نگذارند و در هزینه مسکن مرا کمک کنند، همچنین اگر شغل مناسبی پیشنهاد دهند از آنها سپاسگزارم که شرمنده خانوادهام نشوم.
گوشی را قطع میکنم و به سمت مادر بچهها میروم که با رنگ و روی پریده جلوی اتاق بچهها چشم انتظار ایستاده است...
خانم صحبت دیگری ندارید؟
دعا کنید، بچههایم هر چه زودتر خوب شوند و به خانه خودمان برویم، بعدش را هم که خودتان میدانید، بعدش خدا خودش کمکمان کند...