یک روی سکه، غمی است که در دل واقعهی عاشورا نهفته است که بر هیچ انسان حقیقتطلب و با انصافی پوشیده نیست؛ و قرنهاست ما آدمیان، بر داغ امام (ع) و اهلبیتش، میگرییم و اشک میریزیم. اما روی دیگر سکهی محرم، حقیقتی است که در فلسفهی حرکت امام(ع) در ماجرای عاشورا پنهان است؛ حقیقتی که اگر نتوانیم آن را از دل آن همه ظلمی که بر حسین (ع) و یارانش رفت، بیرون بکشیم، ظلمی چند برابر بر خود روا داشتیم.
برای پیبردن به فلسفهی عاشورا، میتوان به کتاب پناه برد و حالا که دههی دوم محرم آغاز شده، میتوانیم بخشی از زمان خود را به مطالعهی کتابهای عاشورایی اختصاص دهیم. در اینجا، سه کتاب عاشورایی و نوجوانانه را معرفی میکنیم.
- فراموشان
کتاب «فراموشان»، واقعهی عاشورا و روزهای بعد از آن را به شیوهای متفاوت روایت میکند. همانگونه که از نام کتاب پیداست، این کتاب واقعهی عاشورا را از زبان فراموششدگان عاشورا بیان میکند؛ از زبان کسانی که در آن روزها بودند و تأثیر گذاشتند، اما نامشان کمتر برده شده یا اصلاً نامی از آنها به میان نیامده است. در نهایت، این روایتها ما را به واقعهی عاشورا میرساند.
این روایتها عبارتاند از: روایت «قاصد والی مدینه»، روایت «همسر زهیر بن قین»، روایت «یکی از سربازان حربن یزید ریاحی»، روایت «غلام عبیدالله بن زیاد»، روایت «یک کاتب گمنام» و روایت «قیس بن اشعث».
یکی از روایتهای این داستان از زبان «قیس» سربازی فراری است که شب قبل از عاشورا امام (ع) را تنها گذاشته:
«- میبینید که با من چه کردند؟ میان زبالهها نشستهام و زخمهایم را با سفال میتراشم. گفتند که طاقت بوی ناخوشایندم را ندارند و زخمهای کریهم را نمیخواهند ببینند. زن و فرزندانم را از من دور کردند و مرا آوردند در این مزبله رها ساختند. برادر زنم آورد! وقتی از شما سگان یکی هار میشود، اوست که میآید برای کشتنش. و مرا چون سگی هار آورد و اینجا رها کرد.
هرچه نالیدم و التماس کردم، گوش نداد. میگفت: وقت مردنت رسیده، قیس! و از روی گاری پرتم کرد میان زبالهها. همه بودید و دیدید. ایستاده بودید بالای بلندی و زبان سرختان بیرون بود.
این قدر نزدیکم نشوید! چه میخواهید از جانم؟ مگر من لاشهام که میخواهید بدریدم؟ کمی عقبتر بروید! نفستان که به صورتم میخورد، میلرزم... لااقل بگذارید سینهام را خالی کنم! مگر فقط من بودم؟ کدام یک از این کوفیان نبودند؟ همه آنجا بودند. آنهایی که توان جنگیدن نداشتند، مثل شما ایستاده بودند بالای بلندی. منتظر بودند که کار یکسره شود. من میان سربازان بودم. همه آمده بودند برای غارت. همه بودند. من هم یکی از آنها. وقتی نامه نوشتند که «بیا ای حسین»، من هم بودم.
مگر آنها نبودند که مسلم را تنها گذاشتند و گماشتگان پسر مرجانه در کنج درِ خانه طوعه او را به سنگ و تیر مجروح کردند و گرفتند!؟ یادشان رفته وقتی مسلم از مسجد بیرون آمد، هیچ یک از آنها پشت سرش نبود...»
کتاب فراموشان را «داوود غفارزادگان» نوشته و انتشارات قدیانی منتشر کرده است.
- پدر، عشق و پسر
«پدر، عشق و پسر» کتابی است که در آن بخشهایی از زندگی حضرت علیاکبر (ع) بازگو شده؛ اما از دید چشمانی متفاوت. کتاب از زبان اولشخص، از زبان عقاب، اسب حضرت علیاکبر (ع) است که هر آنچه را دیده، برای لیلا، مادر گرامی علی اکبر (ع) بازگو میکند. ابتدا عقاب، اسب پیامبر (ص) بود و بعد از اینکه به امام حسین (ع) رسید، پسر بزرگتر امام، صاحب او شد. علیاکبر (ع) بیاندازه شبیه به پیامبر بود و اینطور به نظر میرسید که انگار عقاب دوباره در کنار صاحب اصلیاش قرار گرفته. حالا این اسب از سفر کربلا بازگشته است اما تنها و بدون صاحب! و حالا حکایت کربلا را برایمان بازگو میکند؛ آنچه را دیده و شنیده. از کودکی و تولد حضرت میگوید تا به شهادت رسیدنش، از شباهتش به پیامبر، از شادی اهل خانه هنگام تولدش و از ویژگیهایش. از اماننامه دشمن میگوید و...
این کتاب در ۱۰ فصل یا ۱۰ «مجلس» نوشته شده. مجلس هشتم، یکی از تأثیرگذارترین فصلهای کتاب است که در آن روایت پیشروی علیاکبر به سمت دشمن و کشته شدن او به دست سپاه یزید بیان میشود. سید مهدی شجاعی با قلمش این صحنهی دردناک و تلخ را که به شهادت حضرت علیاکبر (ع) ختم میشود، به تصویر میکشد. در مجلس نهم، عقاب، بیقراری امام حسین (ع) را پس از شهادت حضرت علیاکبر (ع) برای لیلا تعریف میکند و در فصل آخر کتاب با عنوان «مجلس دهم»، عقاب میگوید که به زودی خواهد مرد و لیلا برای شنیدن لحظههای آخر عمر امام حسین (ع) باید به نزد امام سجاد (ع) برود.
این کتاب به قلم دلنشین «سیدمهدی شجاعی» نوشته شده و کسانی که کتاب «کشتی پهلو گرفته» یا «آفتاب در حجاب» او را خواندهاند، با نثر روان او آشنا هستند. «کتاب نیستان» هم این کتاب را منتشر کرده است.
«.... 🌱عجیب بود رابطه میان این پدر و پسر. من گمان نمیکنم در تمام عالم، میان یک پدر و پسر، این همه تعلق، این همه عشق، این همه انس و این همه ارادت حاکم باشد. من همیشه مبهوت این رابطهام. گاهی احساس میکردم که رابطهی حسین با علیاکبر فقط رابطهی یک پدر و پسر نیست؛ رابطهی یک باغبان با زیباترین گل آفرینش است، رابطهی عاشق و معشوق است، رابطهی دو انیس و همدل جداییناپذیر است. احساس میکردم رابطهی علیاکبر با حسین، فقط رابطهی یک پسر با پدر نیست؛ رابطهی مأموم و امام است، رابطهی مرید و مراد است، رابطهی عاشق و معشوق است، رابطهی محبّ و محبوب است و اگر کفر نبود میگفتم رابطهی عابد و معبود است...»
- ظهر روز دهم
«روز عاشوراست
کربلا غوغاست
کربلا آن روز غوغا بود
عشق، تنها بود!
آتشِ سوز و عطش بر دشت میبارید
در هجوم بادهای سرخ
بوتههای خار میلرزید
از عَرَق پیشانی خورشید، تر میشد
دم به دم بر ریگهای داغ
سایهها کوتاهتر میشد
سایهها را اندک اندک ریگهای تشنه مینوشید
زیر سوز آتش خورشید
آهن و فولاد میجوشید...
...کودکی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
هر طرف میگشت
میخروشید و رَجَز میخواند:
«این منم، تیر شهابی روشن و شبسوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید، خورشید جهانافروز!
برقِ تیغ آبدار من
آتشی در خرمن دشمن»
خواند و آنگه سوی دشمن راند
هر یک از مردان به میدان بلا میرفت
در رجزها چیزی از نام و نشان میگفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان میگفت
او خودش را ذرهای میدید از خورشید
او خودش را در وجود آن صدای آشنا میدید
او خدا را در طنینِ آن صدا میدید!
گفت و همچون شیر مردان رفت
و زمین و آسمان دیدند:
کودکی تنها به میدان رفت
تاکنون در هر کجا پیران،
کودکان را درس میدادند
اینک این کودک،
در دل میدان به پیران درس میآموخت
چشمهایش را به آن سوی سپاهِ تیرگی میدوخت
سینهاش از تشنگی میسوخت
چشم او هر سو که میچرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه میرویید
کودکی لب تشنه سوی دشمنان میرفت
با خودش تیغی ز برقِ آسمان میبرد
کودکی تنها که تیغش بر زمین میخورد
کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم میزد!
در زمین کربلا با گامهای کودکانه
دانهٔ مردانگی میکاشت
گرچه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت!
کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان، غرق تماشا بود
ابرها را آسمان از پیشِ چشمِ خویش پس میزد
و زمین از خستگی در زیر پای او نفس میزد
آسمان بر طبل میکوبید
کودکی تنها به سوی دشمنان میراند
میخروشید و رجز میخواند
دستهٔ شمشیر را در دست میچرخاند
در دل گرد و غبارِ دشت میچرخید
برق تیغش پارهٔ خورشید!
شیههٔ اسبان به اوج آسمان میرفت
و چکاچاکِ بلند تیغها در دشت میپیچید
کودک ما، با دل صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد!
و سواران را، ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزهای در قلبهای آهنین انداخت
من نمیدانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد...»
سومین کتاب نوجوانانه؛ منظومهی «ظهر روز دهم»، به قلم زندهیاد «قیصر امینپور» است که بخشی از آن در بالا آمده. در روایتهای عاشورایی گاهی حضور برخی نوجوانان کم سن و سال در صحنههای نبرد تأیید شده است. این نوجوانان اغلب فرزندان حضرت زینب (س) و مسلم بن عقیل و ... هستند. اما منظومهی ظهر روز دهم، روایتگر رشادت نوجوانی گمنام است که دربارهی او چیز زیادی نمیدانیم.
اما آنچه این ماجرا را زیباتر و شگفتتر مینماید این است که گویی آن نوجوان نیز گمنامی را بیشتر دوست داشته، زیرا بر خلاف رسم معمول اعراب که مبارزان در هنگام ورود به میدان، خود را با اصل و نسب و ایل و تبار در رجزهایشان معرفی میکنند، او به جای اینکه به نام و نشان و قوم و قبیلهاش بنازد، با افتخار فریاد میزند: «اَمیری حسینٌ و نِعْمَ الامیر» من آنم که امیر و مولایم حسین علیهالسلام است و چه نیک مولایی! او خود را ذرهای میداند که میخواهد در خورشید عاشورا محو شود.