همشهری آنلاین- شهره کیانوشراد: «آنقدر صدایمان بلند بود که اینبار متوجه صدای وحشتآور چرخش کلید توی قفل نشدیم. ناگهان ۳نگهبان را بالای سر خود دیدیم که با کابلهای چرمی که از داخلشان سیمهای برق رد میشد وارد سلول شدند. تا آنجا که قدرت داشتند به سر و تن ما زدند. فاصله بین ضربات آنقدر کم بود که انگار هیچ ضربهای به ضربه دیگر امان نمیداد. بیوقفه ضربهها بر ما فرود میآمد!»؛ این توصیفی کوتاه از زندگی معصومه آباد، دختری ۱۷ساله است که بهعنوان امدادگر در روزهایی که آبادان زیر آتش خمپاره و توپ دشمن بود شهرش را رها نکرد. دکتر معصومه آباد، نماینده تهران در سومین دوره شورای اسلامی، خاطرات خود را با قلمی روان و خواندنی در کتابی به نام «من زندهام» روایت کرده است.
جنگ شروع شد و همه را غافلگیر کرده بود. آبادان و خرمشهر نخستین شهرهایی بودند که در معرض حملات گلولههای دشمن قرار داشتند. معصومه آباد که برای همراهی با زن برادرش در بیمارستان تهران بوده با شنیدن خبر شروع جنگ هر طور شده خود را به خوزستان میرساند. او درباره آن روزهای پرالتهاب میگوید: «خبرهایی که از آبادان میرسید چنان بیقرارم کرده بود که به اصرار و التماس کریم(برادرم) را راضی کردم به هر وسیلهای که شده شهر به شهر خودم را به آبادان برسانم.
- تلخیهای اسارات یک دانشجوی پزشکی | آزادهای که تحصیل در آمریکا را رها کرد و به جبهه رفت
- چیزی جز زیبایی در پیکر بیسر سردار ندیدم | پای صحبت همسر شهید عبدالله اسکندری
صبح زود به اهواز رسیدم. رحیم(برادرم) در ترمینال اهواز به استقبالم آمد. با هم به ستاد هماهنگی و پشتیبانی جبهه در شرکت نفت رفتیم. تعداد زیادی از خانمها مشغول خدمات پشتیبانی بودند. چند روزی در کنار آنها مشغول شدم، اما همچنان بیتاب و بیقرار بچههای پرورشگاه بودم.
آبادان آرام سرزنده و پرتلاش به معرکه جنگ تبدیلشده بود. جنگ آنقدر شدید بود که کمتر کسی یاد بچههای پرورشگاه میافتاد. حتی در زمان صلح و شادی هم این بچهها در ذهن خیلیها محکومبه فراموشی بودند چه برسد به روزهای خون و خمپاره. هواپیماهای عراق بیوقفه شهر را بمباران میکردند.
این شهر چه ویران و چه آباد شهر من بود. مرتب به رحیم میگفتم: «باید به آبادان برگردم.» او عصبانی میشد و میگفت: «دختر! آبادان دیگر جای تو نیست. جنگه معصومه! میفهمی؟ جنگه!» هر روز بهدنبال راهی میگشتم که خودم را به آبادان برسانم. زیر باران گلوله، تردد در جاده آبادان- اهواز بهسختی انجام میگرفت.
معصومه دنبال راهی برای رفتن به آبادان بود و سرانجام توانست برادر دیگرش سلمان را راضی کند با اتوبوسی که انتقال اسرای عراقی را انجام داده بود، به آبادان برود. سلمان در مسیر اهواز- آبادان او را آماده برخورد با شهری میکند که دیگر آباد نبود...
در آن شهر شلوغ و به هم ریخته که کوچههایش بوی خون میداد، سلمان از معصومه خواست تا چند روزی در مسجد بماند و کار پشتیبانی جبهه را به کمک خواهران دیگر انجام دهد. هر لحظه امکان داشت دسترسی به مسجد هم از بین برود.
سلمان از معصومه میخواهد که به او قولی بدهد؛ «سلمان از من خواست قول بدهم گاهی با یک نوشته آنها را از سلامتیام مطلع کنم. با ناراحتی گفتم: «چی؟ نوشته! توی این بزنبزن من چطوری قول بدم؟ نه! نمیتونم. من کاغذ و قلم از کجا گیر بیارم؟» با عصبانیت گفت: «با التماس و گریه و زاری کریم رو راضی کردی و از تهران اومدی اهواز. با قلدری رحیم رو راضی کردی اومدی آبادان توی این آتیش و خون. حالا حتی زیر بار یک خط نامه نمیری که لااقل دلمون آشوب نباشه!»
گفتم: «آخه تو این آشوب و خون دنبال کاغذ و قلم برای نامه نوشتن باشم؟ چی بنویسم؟» گفت: «بابا! چقدر برای دو کلمه نوشتن چانه میزنی! نگفتم شاهنامه بنویس. فقط بنویس من زندهام!»
اسم رمز ژنرالهای ایرانی
معصومه آباد که نگران بچههای پرورشگاه بود، بعد از انتقال بچهها به شیراز دوباره به آبادان برمیگردد، اما در مسیر جاده به اسارات نیروهای عراقی درمیآید. عراقیها در جیب او ۲یادداشت پیدا میکنند. روی یکی نوشته شده بود: «نماینده فرماندار آبادان. ماموریت: انتقال بچههای پرورشگاه به شیراز» روی یادداشت دیگر نوشته شدهبود: «من زندهام.»
معصومه آباد ماجرای لحظه اسارت خود و شمسی بهرامی را اینگونه روایت میکند: «فکر کردند یکی از مهرههای مهم نظامی ایران را به دام انداختهاند. درحالیکه از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند پشت سر هم به عربی جملاتی میگفتند و من با کنجکاوی، حرکات و حرفهای آنها را گوش میدادم.
کلمه «بنات الخمینی» و ژنرال را در هر جمله و عبارتی میشنیدم. از جواد که مترجم بود پرسیدم: «چی داره میگه؟» گفت: «میگه ما ۲ژنرال زن ایرانی را اسیر کردهایم.» گفتم: «ما مددکار هلالاحمریم.» کوچکترین حرکت ما را زیرنظر داشتند و با فریاد میگفتند: «راه بیفتید...» اصرار داشتند دستهای ما را ببندند.
به جواد گفتم: «دست مردها که باز است. چرا میخواهند دستهای ما را ببندند؟» ترجمه کرد و افسر عراقی گفت: «زنهای ایرانی از مردهای ایرانی خطرناکترند!» از اینکه دختر ایرانی درنظر آنها اینقدر با ابهت و خطرآفرین بودند احساس غرور و استقامت بیشتری کردم. بعد از اینکه در آن بیابان چیزی برای بستن دستهایمان پیدا نکردند یکی از سربازها بند پوتینش را باز کرد و با آن دستهای ما را بستند.
سلام ایران!
معصومه آباد بعد از ۴سال اسارت در اردوگاه عراق، به ایران بازمیگردد. توصیف او از دیدن آسمان ایران در کتاب من زندهام! خواندنی است: «همان قدر که در آغاز اسارت غافلگیر شده بودم که چگونه در خاک میهنم در شهر خودم جلوی چشم همه برادرانم نیروهای بعثی از زیر لولههای نفت مثل قارچ سر بلند کردند و مرا به اسارت بردند، آزادی هم مثل یک فرود اضطراری سخت مرا غافلگیر کرده بود. یکباره نیروهای بعثی از دور و برم محو شده بودند همهجا لبخند شده بود. همه به زبان فارسی حرف میزدند. کسی با قنداق تفنگ به شانههایم نمیکوبید و اگر سرم را میچرخاندم با هیچ ضربهای سرم را جابهجا نمیکرد. با صدای بلند فریاد زدم: «سلام ایران سرافراز من!»
مکث
من و خواهرخواندهام
کتاب «من زندهام» را انتشارات بروج به زیر چاپ فرستاد و در کمتر از ۳۰روز بیش از ۳۰بار تجدید چاپ شدو هماکنون چاپ صدوپنجاهم آن روانه بازار نشر شده است. در بخش دیگری از این کتاب آباد خاطره نوشتن نامه و ارسال عکس به خانوادهاش را اینگونه بیان میکند: «خانمی که از طرف صلیبسرخ آمده بود گفت به همراه این نامه یک عکس هم بگیرید و ارسال کنید.
از فاطمه (فاطمه ناهیدی) و حلیمه (حلیمه آزموده) عکس جداگانه گرفتند اما به من و مریم (شمسی بهرامی که در لحظه اسارت خود را مریم آباد معرفی کرده بود) گفتند شما که خواهرید یک عکس مشترک بگیرید تا برای خانوادهتان بفرستیم. خوشحال شدم خواهر بودنمان برای صلیبسرخ پذیرفته شد.
بعد از ۱۹ماه با جسمی نحیف و رخساری رنجور و رنگ پریده برگه نامهام که هنوز خالی از آن دو کلمه بود در دستم بود و باید به دوربین نگاه میکردم و لنز دوربین در واقع چشم وطنم و هموطنم بود که به چشمان من دوخته شده بود و آنها میخواستند از این دریچه همهچیز را بدانند. فکر کردم با چه حالتی به لنز دوربین خیره شوم که به آنها آرامش دهد.
به لنز دوربین خیره شدم برای اینکه به مادر و پدرم و همه آنها که دوستشان داشتم نگاهی فارغ از درد و رنج هدیه کنم. تبسمی گذرا بر لبانم نقش بست. تبسمی که حکایت از بیدردی و شعف بود. بعد از عکس انداختن نوبت نامه نوشتن شد. بعد از دوسال و این همه بیخبری از کجا بنویسیم که در دو کلمه مفهوم باشد. اصلا به چهکسی و به چه آدرسی؟ خانه من کجاست؟ در این دوسال آیا خانهای سالم مانده است؟ کسی زنده مانده است؟ »