کمتر رزمنده‌ای است که شرح رشادت‌ها و دلاوری‌های جوان‌ترین فرمانده گردان شهادت لشکر۲۷محمد رسول‌الله(ص) را نشنیده باشد؛ کسی که شجاعت و جسارتش در جنگ زبانزد عام و خاص بود و همین امر سبب شد تا در اوج جوانی مسئولیت سنگین فرماندهی گردان را عهده‌دار شود.

همشهری- مژگان مهرابی: آوازه خط‌شکنی‌های این دلاور هنوز نقل محافل است و راویان جنگ با افتخار از رزم‌آوری‌های او سخن می‌گویند. شهید محمدجواد حاج‌ابوالقاسم صراف، معروف به جواد صراف، فقط فرمانده گردان شهادت نبود، فرمانده دل همه آدم‌هایی بود که می‌شناختندش؛ عصای دست سالمندان، محرم راز جوانان، حامی نیازمندان و نور چشم فامیل که رسیدگی به آنها را بر خود واجب کرده بود. این دلاور وقتی بال پرواز گشود، فقط ۲۵بهار را به چشم دیده بود. خاطرات شهید را زینت توتونی، مادر و رضا صراف، برادرش، برای‌مان روایت می‌کنند.

جنگ که شروع شد جواد هم به نیروی سپاه پیوست. می‌خواست قدمی برای کشورش بردارد. عازم جبهه غرب شد؛ سر پل‌ذهاب. با اینکه سن و سالی نداشت اما به اندازه یک نظامی با تجربه از خود جربزه نشان می‌داد.

همرزمانش هنوز از شجاعت او می‌گویند که چطور بی‌محابا و بدون واهمه به دل دشمن می‌زد. جواد به اندازه بی‌باکی‌اش، باهوش هم بود و می‌دانست چه تاکتیکی را کجا به‌کار ببرد. او بعد از پیوستن به لشکر ۲۷محمد رسول‌الله(ص) به جبهه جنوب رفت و در عملیات‌های زیادی مثل مسلم‌بن‌عقیل، رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر یک، کربلای‌یک و کربلای ۵حضور پیدا کرد. مادرش از رشادت‌های او تعریف می‌کند: «جواد فوق‌العاده مسئولیت‌پذیر بود. از بی‌نظمی هم خیلی بدش می‌آمد. می‌گفت کاری که برعهده گرفتی باید درست و به‌موقع انجام دهی. هر زمان هم که موقعیتش پیش می‌آمد برای بچه‌های گردان مراسم روضه و سینه‌زنی برگزار می‌کرد. یادم می‌آید حاج محمدرضا طاهری هم بود. او هم همراهی می‌کرد.»

به جای نشستن در خانه به همسایه‌ها سر بزن!

جواد هم مهربان بود و هم محجوب. نمی‌گذاشت کسی از دستش دلخور باشد. سریع دلجویی می‌کرد. بچه‌های هم‌سن و سالش او را خیلی دوست داشتند. برایش احترام خاصی قائل بودند. او را محرم رازشان می‌دانستند. با اینکه برای نصیحت‌کردن خیلی جوان بود اما دوستانش از او حرف‌شنویی داشتند. مادرش می‌گوید: «جواد قبل از اینکه فرمانده گردان باشد فرمانده دل‌ها بود. هر کس با نخستین برخوردی که با او داشت مجذوب رفتارش می‌شد.

نگاه نافذی داشت و جدی بود اما لبخند از روی لب او هیچ وقت محو نمی‌شد. هم‌صحبتی با او آدم را به یاد خدا می‌انداخت.» جواد از آن آدم‌هایی نبود که اگر کسی دلخورش کرده باشد دیگر سراغش را نگیرد. کار خودش را می‌کرد. بی‌توجه به برخورد نامناسب دیگران بود و همین رفتار کریمانه‌اش بیشتر آنها را شرمنده می‌کرد.

مادر می‌گوید: «جواد نسبت به اشتباهات دیگران خیلی باگذشت بود. همیشه هم همین را به من توصیه می‌کرد که گذشت دوستی‌ها را عمیق می‌کند. اهل دلخوری و کدورت نبود. تذکراتش عملی بود نه کلامی. خیلی هم به صله رحم اهمیت می‌داد. آن را مثل نماز بر خود واجب کرده بود. بارها می‌شد به من می‌گفت به جای نشستن کنج خانه برو به همسایه‌ها و دوست و آشنا سری بزن از حالشان باخبر شو اگر نیاز به کمک دارند انجام بده.»

خدمت به دیگران را وظیفه خود می‌دانست

خودش هم همینطور بود. مرتب به همسایه‌ها و اقوام سرمی‌زد. حواسش بود که کسی مشکل مالی در زندگی‌اش نداشته باشد. مادر تعریف می‌کند: «جواد آن موقع حقوق زیادی نمی‌گرفت اما اگر در فامیل یا دوست و آشنا متوجه نیاز کسی می‌شد، دستشان را می‌گرفت و مشکلشان را برطرف می‌کرد. دوست نداشت کسی متوجه این موضوع شود. اما خب گاهی هم پیش می‌آمد و ناچاری کمکش عیان می‌شد. یکی از اقوام دست‌تنگ بود و چند سر عائله داشت. ماهانه مبلغی از حقوق خودش را به او می‌داد. یا یکی دیگر از اقوام تازه خانه ساخته بود و شرایط مالی خوبی نداشت از فروشگاه سپاه چراغ نفتی خرید و به آنها داد تا در سرمای زمستان بچه‌هایش اذیت نشوند.»

اثر سیلی که از جواد خوردم

 رضا، برادر کوچک‌تر جواد، موفقیت امروز خود را مدیون برادر شهیدش می‌داند. او  بعد از جواد به جبهه رفت. درس و مدرسه را رها کرده بود و می‌خواست در آنجا خدمت کند. اما جواد راضی به این امر نبود. به او گفت که به تهران برگردد و سر درس و مشقش بنشیند.  

رضا تعریف می‌کند: «فرمانده گردان بود. وقتی گفتم در این اوضاع درس به چه کارم می‌آید، یک سیلی به‌صورتم زد و گفت این را زدم که یادت بماند از درس نخواندن به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسی.» او در ادامه به خاطره یکی از همرزمان برادرش اشاره می‌کند و می‌گوید: «آقای گودرزی‌ یکی از همرزمان جواد می‌گفت یک روز سوار بر یک ماشین لندرور، داشتیم به طرف مهران می‌رفتیم. کنار جاده، دیدم یک نفر لنگ‌لنگان در حال حرکت است. رفتم به طرف او. دیدم جواد صراف است و همینطور به زحمت در کنار جاده ‌می‌رود. تا او را دیدم، گفتم: «آقا جواد، کجا می‌روی؟» گفت: «مجروح شدم و مرا به بیمارستان ایلام بردند. دکترها گفتند باید بستری شوم ولی من دیدم که گردان در خط است و این انصاف نیست ‌در بیمارستان استراحت کنم. این بود که از بیمارستان جیم زدم و حالا هم که می‌بینی، دارم می‌روم سمت خط.»

مکث

رفتار جالب فرمانده  با اسرای عراقی

خاطرات دفاع مقدس

‌به اعتراف همه بچه‌های رزمنده‌ای که با شهید صراف، فرمانده گردان شهادت کار کرده‌اند این شهید در جسارت، دلاوری و همچنین روحیه شاد و پرانرژی در صحنه نبرد مشهور بود. جواد در صحنه نبرد آنچنان روحیه داشت که انگار نه‌انگار به مصاف دشمن تا بن‌دندان مسلح می‌رود و به معنی واقعی کلمه مرگ را به بازی می‌گرفت. او همچنین رفتار جالبی را با جمعی از اسرای عراقی که تا لحظاتی پیش او و همرزمانش را با تانک هدف گرفته بودند نشان داد؛ موضوع برمی‌گردد به عملیات کربلای یک در تیرماه ۶۵‌.

این عملیات یکی از میدان‌های سخت و حساس نبرد بود که فرمانده صراف ابهت دشمن را شکست. او با دشمنی که تا دقایقی پیش پشت تانک نشسته بود و با گلوله مستقیم تانک، نفر را شکار می‌کرد، گفت‌وگو می‌کند و در آخر به آنها یادآور می‌شود که خطری تهدیدشان نمی‌کند و می‌توانند لباس‌های خود را دربیاورند تا کمی خنک شوند و پاهایشان که داغ شده بود را از پوتین خارج کنند تا پاهایشان هوا بخورد. سپس کلمن آب یخ آماده و در ادامه از آنها پذیرایی می‌کند. این برخورد او با اسرای عراقی در قاب دوربین ضبط شده و در این تصویر می‌توانید رویارویی سردار شهید جواد صراف با اسرای عراقی را ببینید.

منبع: روزنامه همشهری