مهناز عباسیان- همشهری آنلاین: «تو زندگی و همسر داری، بمان!» این آخرین خواسته مادر از علیاصغر بود تا او را از رفتن به جنگ منصرف کند. اما پسرش جوابی داد که مادر خودش راضی شد و بدرقهاش کرد. گفت: «مادر! اگر من نروم، همین خواهرم ملیکا نمیتواند راحت در خانه و در امنیت زندگی کند. من راهم را انتخاب کردهام... .» شهید علیاصغر کریمی راهش را انتخاب کرد و داوطلبانه برای دفاع از حریم اهلبیت(ع) راهی سوریه و بعد عراق شد. او بعد از ماهها رشادت در سن ۳۵سالگی در اسفندماه سال۱۳۹۵درجریان آزادسازی شهر موصل بهدست تروریستهای تکفیری به شهادت رسید. وقتی پیکر بیسر و دست علیاصغرش را به تهران آوردند تنها نشانهای که مادر را مطمئن کرده بود که علیاصغرش برگشته، خال مشکی پشت کمرش بود و زخم روی زانوی او. آخر علیاصغر در نخستین اعزامش از ناحیه پا مجروح شده و با همان پای زخمی برای بار دوم و آخر راهی میشود. ۶سال بعد از شهادت علیاصغر، حاجیهخانم زهره تبریزی، مادر شهید از خاطرات و دلتنگیهایش برایمان میگوید.
در خانه، هر طرف که نگاهی میکنی، عکسهای علیاصغر چیده شده و گویا با نگاه همیشه خندانش، خوشامد میگوید. بیمقدمه از انتخاب نام زیبای علیاصغر از مادر میپرسیم و میگوید: «راستش را بخواهید پسرم این نام زیبا را از عمویش به ارث برده است؛ عمویی که در جوانی حین خدمت در اداره برق به رحمت خدا رفت و مادر همسرم این نام را پیشنهاد داد و ما هم قبول کردیم. البته من گاهی او را علی صدا میکردم. اما همین چند وقت پیش به خواب خواهرم آمده و گفته بود، به مادرم بگویید نام مرا کامل صدا بزند، یعنی علیاصغر.» مادر است دیگر، دوست دارد عزیزکردهاش همیشه کنارش باشد و از خطر و بلا دور بماند. همین موضوع باعث شده بود تا گاهی مادر از سردلتنگی از علیاصغرش بخواهد تا قید سفر به سوریه و عراق را بزند اما او مثل همیشه با زبان نرم مادر را توجیه میکرد: «یک روز همین جا کنار من و خواهرش نشسته بود. به او گفتم: مادر برای چه میروی؟ تو زندگی و همسر داری، بمان! گفت: مادر! اگر من نروم، همین خواهرم ملیکا نمیتواند راحت در خانه و در امنیت زندگی کند. بعد یک لبخند ملیح زد و سرش را پایین انداخت و گفت: راهم را انتخاب کردهام. گفتم: پس مراقب خودت باش. گفت: مامان به هر حال جنگ است و خطرهای خودش را دارد. همیشه با خنده حرف میزد. مثل همین خندههایی که در عکسهایش میبینید.»
شهادت در راه آزادسازی مدرسه
علیاصغر بسیجی فعال گردان امامحسین(ع) بود و در تیراندازی مهارت داشت. دارای گواهینامه و پایاندورههای مهمی از لشکر۲۷سپاه محمد رسولالله و لشکر۲۳خاتمالانبیا بود. به همین دلیل هم به نیروهای مردمی عراق آموزش تیراندازی میداد. در دومین اعزامش هم علیاصغر برای آموزش و شناسایی نظامی به عراق اعزام شده بود. البته به مادر گفته بود فقط آموزش میدهم و در خط مقدم نیستم. آنطور که از همرزمانش شنیدهایم او و دوستانش در دیدبانی مشغول به فعالیت بودند و رد داعشیها را دنبال میکردند. در این شناسایی به یک مدرسه میرسند و بر اثر تله انفجاری در این مکان به شهادت میرسد. بهگونهای که پیکرش تکهتکه میشود و بزرگترین بخش پیکرش که تنه بدون سر و ۲دست و یک پا بود، به آغوش مادر بازمیگردد و در قطعه ۵۰بهشتزهرا(س) آرام میگیرد. بعد از پاکسازی مدرسه از دست داعشیان، قطعههای دیگر بدنش پیدا میشود و پس از غسل دادن با گلاب در روستایی در نزدیکی موصل به خاک سپرده میشود. خبرها حاکی از این است که بعد از شهادت مظلومانه علیاصغر در این مدرسه، این مرکز آموزشی به نام «مدرسه شهید علیاصغر کریمی» نامگذاری شده است. شهید کریمی وصیت کرده بود که بعد از شهادت، پیکر او را به نجف برده و طواف دهند و بعد در بهشتزهرا(س) دفن کنند تا خانواده به راحتی بتوانند سر مزارش بیایند. همینطور هم شد.
هدیه متفاوت روز مادر
برای عوض کردن حالوهوای خانه گریزی به خاطرات زیبا و به یادماندنی مادر و علیاصغر میزنیم. مادر هم با شوق و ذوق فراوان از آن روزهای خوب میگوید: «همیشه روز مادر زنگ میزد و تبریک میگفت و من میگفتم اول پیش مادرهمسرت برو و بعد پیش من بیا. چون پدرش اهل قوچان بود، وقتی پیش من میآمد میگفت میخواهی قوچانی برایت برقصم. برای من محلی میرقصید و شادم میکرد.» او ادامه میدهد: «گفته بودم هر مکان زیارتی مثل کاظمین، کربلا و نجف رفتی از طرف من هم زیارت کن. از همان جا زنگ میزد و میگفت: مامان از طرف تو هم زیارت کردم. خیلی مهربان و دلسوز بود؛ پسری سربهزیر و متین که هر چه بگویم کم گفتهام. علاقه زیادی به امامزاده صالح داشت. هر وقت دلش میگرفت زنگ میزد و میگفت مامان دلم گرفته، میخواهم به امامزاده صالح متوسل شوم. حاضر شو بیایم دنبالت و به زیارت برویم.»
علیاصغر به روایت برادرش
اگه اینجا مقابل دشمن نجنگم...
محمد کریمی، تنها برادر شهید علیاصغر کریمی است. گرچه برای تحصیل در رشته پزشکی به آلمان سفر کرده اما دلش اینجا و پیش مادر و خانوادهاش گیر است. این را میتوان از پیگیریها و احوالپرسیهای مرتب او از مادر فهمید. بهگفته خانواده او و برادرش ارتباطی صمیمی با هم داشتند، شاید به همینخاطر بود که علیاصغر به دوستانش سفارش کرده بود بعد از شهادتش با برادرش محمد تماس بگیرند.
محمد در کنار تمام دغدغههای زندگی و تحصیل، این روزها، دلخوشی دیگری هم برای خودش دست و پا کرده و آن هم جمعآوری اسناد، تصاویر و خاطرات رزم و شهادت برادرش است؛ کاری که از آن طرف مرزها بهعهده گرفته و دوست دارد تا جان در بدن دارد راه برادرش را ادامه دهد. او در اینباره میگوید: «علیاصغر برای من هنوز زنده است. آخرین بار قول داده بود تا مداوای کامل به جنگ نرود ولی حاضر به تنها گذاشتن همرزمانش نشد. با لحن قهرآمیزی گفتم: تا شهید نشوی بیخیال نمیشوی داداش؟ جوابش به قدری محکم و قابلقبول بود که راهی جز تأییدش نداشتم. گفت: آخر داداش کوچولوی من! من اگر اینجا هستم نگران تو هستم. اگر من اینجا مقابل دشمن نجنگم ایران هم میشود کشورهایی که یا کامیونهای داعشی از روی مردم رد میشوند یا بمبهایشان جان مردم بیگناه را میگیرد. وقتی داعشیها تا قلب اروپا پیش میروند و هر جای دنیا، هر خرابکاریای که دوست دارند انجام میدهند، فکر میکنی ایران را فراموش میکنند؟ اینها را باید از ریشه خشک کرد.»