به گزارش همشهری آنلاین، حنیف غفاری کارشناس مسائل بینالملل در یادداشتی نوشت:
اگرچه برخی تصور میکنند دکترین نیکسون- کسینجر که از سال ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۴ در حوزه سیاست خارجی آمریکا رسمیت یافت، حکم یک «راهبرد نوستالژیک» را در حوزه سیاستخارجی این کشور داشته و به تاریخ پیوسته است، اما این راهبرد به مثابه یک «نقشه راه» همچنان از سوی دمکراتها و جمهوریخواهان آمریکا درحال بهروزرسانی و بازتعریف است.
در دوران ریاستجمهوری نیکسون، مقامهای آمریکایی از رژیم پهلوی در ایران و رژیم سعودی در عربستان، بهمثابه ۲ ستون و مولفه در اعمال قدرت منطقهای خود در غرب آسیا استفاده میکردند. بهطورکلی این دکترین، مبتنی بر «تقویت مهرههای آمریکا» و «پرهیز از مداخله مستقیم در مناطق گوناگون» تدوین شده و هدف اعلامی و غایی آن، جلوگیری از قدرتیابی اتحاد جماهیر شوروی و کمونیسم در مناطق گوناگون دنیا بوده است.
اکنون در سال ۲۰۲۲ میلادی بهسر میبریم و اتحاد جماهیر شوروی دیگر وجود خارجی ندارد. متعاقب اضمحلال شوروی سابق، کمونیسم نیز جایگاه خود را به مثابه یک «ایدئولوژی رقیب» درمقابل امپریالیسم از دست داده است. با این حال دکترین دوستونی نیکسون - کسینجر هنوز از بین نرفته است. صورتبندی این دکترین در برهه زمانی کنونی چندان دشوار بهنظر نمیرسد. در این خصوص نکاتی وجود دارد که باید نسبت به آنها توجه داشته باشیم:
نخست اینکه امروز مقامهای آمریکایی به جای «اتحاد جماهیر شوروی» با «هژمونهای نوظهور در نظام بینالملل» مواجه هستند. ایران، روسیه و چین ۳ قدرتی هستند که دستگاه سیاست خارجی آمریکا خود را ملزم به ترسیم مستمر «راهبرد مهار» در قبال آنها کرده است.
در غرب آسیا، جمهوری اسلامی ایران با ترسیم و عینیسازی «منظومه مقاومت»، توانسته است سیاستهای کلان کاخ سفید را در منطقه به چالش بکشد. شکست طرح «خاورمیانه بزرگ» در دوران ریاست جمهوری بوش پسر و عدمتحقق «استقرار خلافت داعش در منطقه شامات» در دوران ریاستجمهوری اوباما و ترامپ، مصادیقی از استیصال و شکست واشنگتن و متحدان آن در تقابل با ایران محسوب میشود.
در شرق آسیا، جمهوری خلق چین از یکسو نقش خود را بهعنوان یک «قدرت منطقهای» و از سوی دیگر یک «هژمون اقتصادی» در جهان تقویت کرده و براساس پیشبینیهای صورت گرفته، نهایتا تا یک دهه دیگر، گوی سبقت را در حوزه تجارت جهانی و گردش سرمایه از آمریکا خواهد ربود. در یکی دیگر از مناطق مهم، یعنی درست نقطه تلاقی آسیای میانه و اروپا نیز «روسیه» توانسته است پس از سقوط اتحاد جماهیر شوروی، مولفهها و پیششرطهای تبدیل شدن به یک «هژمون نظامی- امنیتی» در جهان را محقق کند.
نکته دوم اینکه آمریکا در برهه کنونی نیز در راستای بازتعریف دکترین «نیکسون - کسینجر»، روی مهرهها و متحدان خود در ۳ نقطه کانونی و مهم جهان سیاست (غرب آسیا، شرق آسیا و آسیای مرکزی) حساب ویژهای باز کرده است. خلق بحرانهای مزمن امنیتی در منطقه غرب آسیا از طریق ایجاد و تقویت «تروریسم تکفیری» تنها یکی از این موارد محسوب میشود. دمکراتها و جمهوریخواهان آمریکا معتقدند که باید از طریق بازیگرانی مانند عربستان سعودی، رژیم اشغالگر قدس و برخی کشورهای حاشیه خلیجفارس، مانند بحرین و امارات، به پمپاژ ناامنی و خشونت در منطقه پرداخته و بهصورت همزمان، «گفتمان سازش» را در برابر «گفتمان مقاومت» ترویج کنند. در شرق آسیا نیز آمریکا روی بازیگرانی مانند کرهجنوبی، ژاپن و استرالیا حساب ویژهای بازکرده و از ظرفیتهای بالقوه و بالفعل نظامی و امنیتی آنها در راستای «مهار چین» استفاده میکند. مداخلهگرایی غیرمستقیم آمریکا در تایوان، تبت، هنگکنگ و... جملگی با همین هدف صورت میگیرد. در آسیای مرکزی و اروپای شرقی نیز متحدان آمریکا در پیمان آتلانتیک شمالی با تأکید بر گسترش ناتو به شرق، درصدد مهار روسیه برآمدهاند، تا جایی که به ایجاد گرهی کور به نام «بحران اوکراین» در همسایگی خود تن دادهاند.
نکته سوم، به پیشفرضهای نادرست آمریکا در بازتعریف دکترین «نیکسون -کسینجر» بازمیگردد. واقعیت امر این است که «تکثر هژمونها»، «کاهش قدرت ذاتی و اکتسابی آمریکا در نظام بینالملل»، «تغییر مناسبات زیرساختی در حوزه امنیت بینالملل» و «عدمپیروی مطلق متحدان سنتی آمریکا از این کشور» جملگی سبب شده است تا دولتهای مستقر در کاخ سفید نهتنها قدرت خلق دکترینهای جدید را از دست بدهند، بلکه در بازتعریف و بهروزرسانی مدلهای راهبردی-عملیاتی سابق در حوزه سیاست خارجی خود نیز ناموفق عمل کنند.
هر اندازه زمان سپری میشود، قطعا بر شدت و ضریب آسیبپذیری آمریکا افزوده میشود، زیرا پیشفرضها و ثوابتی که کاخ سفید با استناد به آنها نگاه خوشبینانهای نسبت به قدرت خود دارد، جملگی از بین رفته یا درحال دگردیسی معکوس هستند. آمریکا چارهای جز پذیرش واقعیات جاری در نظام بینالملل ندارد. میان این واقعیات و تصورات سردمداران قدرت در این کشور شکافی عمیق و معنادار وجود دارد.