مژگان مهرابی - همشهری آنلاین: وقت عملیات که میشد نقشه بهدست به دل خط مقدم میزد. عادت نداشت در سنگر یا پشت خاکریز عملیات را ساماندهی کند. خودش جلو میرفت و به رزمندهها میگفت پشت سرش بیایند. بیآنکه توجهی به توپ و خمپارهای داشته باشد که چون قطره باران به زمین میافتند.
سردار «حسین همدانی» فرماندهای بود بیهمتا، جسور و شجاع، مهربان و رئوف و هر صفت نیکی که بشود برای یک انسان کامل مثال زد. برای او تک تک رزمندهها حکم پسرانش را داشتند نه نیروی زیردست. او از وقتی نیروی سپاه شکل گرفت لباس پاسداری به تن کرد تا وقت شهادت. از جنگهای نامنظم کردستان تا حمله بیرحمانه صدام به مرزهای جنوب همه را حضور داشت.
۸سال دفاعمقدس جنگید و بعد از آن وقتش را برای آموزش گذاشت. با شروع جنگ سوریه برای حفظ جبهه مقاومت به آنجا رفت. او با از بین بردن شاهرگ حیاتی دشمن در نوار حماس آرامش را به مردم سوری بخشید. سرانجام در ۱۶مهر سال ۱۳۹۴در اثر گلوله باران شدن خودرویش به شهادت رسید. به پاس خدمات این سردار نامی در سالگرد شهادتش پای صحبتهای پروانه چراغنوروزی، همسرش و وهب و مهدی پسرانش مینشینیم.
حسین را همه دوست داشتند واقعا دوست داشتنی هم بود. سر به زیر و مهربان از آن دسته بچههایی که هر پدر و مادری آرزو میکند داشته باشد. آرام و مودب و خیلی هم مسئولیتپذیر. صفات نیکی که به او نسبت داده میشود شعار نیست، حقیقتی است که همسرش به آن یقین دارد. بهعنوان کسی که ۳۶سال از عمرش را با او زندگی کرده است؛ «حسین پسر عمهام بود. پدرش را خیلی زود از دست داد. به گمانم ۳سال بیشتر نداشت. پدرش در شرکت نفت آبادان کار میکرد. بعد از فوت پدر زندگیشان به سختی میگذشت.
تا اینکه با دوندگی پدر من و مادر حسین مقرری کمی از سوی شرکت نفت برایشان درنظر گرفته شد که البته کفاف خانواده ۵نفریشان را نمیداد. برای همین بعد از مدتی از آبادان به همدان آمدند و در منزل پدربزرگم ساکن شدند. ما هم آنجا زندگی میکردیم.» نوروزی به اقتدار عمهاش اشاره میکند، مادر حسین که چقدر مومن و باصلابت بود. گریزی به دوران کودکی حسین میزند.
با اینکه آن زمان را ندیده اما شنیدههایش را تعریف میکند: «حسین از ۷سالگی وارد بازار کار شده بود. یعنی هم درس میخواند و هم کار میکرد. عمهام او را بهعنوان شاگرد بهدست بقال محل سپرده بود. عمهام تعریف میکرد حسین روزی یک قران مزد میگرفت اما به جای اینکه برای خرید دفتر و کتابش استفاده کند آن را جمع میکرد و آخر هفته مایحتاج خانه را میخرید.»
تفریح روی تشک کشتی
حسین با اینکه سن و سالی نداشت اما یک جورهایی برای خواهر و برادرهای کوچکترش پدری میکرد و هوایشان را داشت. تا اینکه کمی بزرگتر شد. شاگردی در دکان بقالی را رها کرد و در مغازه باتریسازی مشغول کار شد. اما هنوز جا نیفتاده بود که عطای کار کردن در باتریسازی را به لقایش بخشید و بیرون آمد. سردار در خاطراتش گفته بود: «یک روز اوستا به من گفت باتری کهنه را شستوشو دهم و در جعبه نو بگذارم. هزینه باتری نو را بگیرم. من این کار را نکردم چون اخلاقی نبود. به اوستا هم گفتم کارش درست نیست.»
حسین در کنار درس و کارگاه، گاهی به باشگاه کشتی هم میرفت. البته برای تماشا کردن. وقتی زمان مسابقه میشد خودش را به باشگاه میرساند و فن زدن کشتی گیرها را نگاه میکرد. به وجد میآمد. آخر او خیلی ورزش کشتی را دوست داشت. در یکی از روزهایی که برای دیدن مسابقه رفته بود دوستش محسن قادری حرفی زد که به مذاق حسین خوش آمد. او گفت: «چرا خودت وارد گود نمیشوی و ورزش نمیکنی؟» بعد هم کمکش کرد تا فنون کشتی را یاد بگیرد. از آن روز به بعد کشتی شد جزو تفریحات سالم حسین.
زندگی با هیچ امکانات رفاهی
اواخر دهه ۴۰بود. حسین تصمیم گرفت به تهران بیاید. پیش خودش فکر کرد شاید اینجا بتواند پول بیشتری دربیاورد و به خانوادهاش برساند. روزی ۲شیفت کار میکرد. با همه سختیها باشگاه کشتی هم میرفت. آزادکار بود و در وزن ۵۷کیلوگرم در باشگاه دخانیات کشتی میگرفت. جوان بود اما غیرتش زبانزد عام و خاص. لحن کلام و متانت رفتاریاش باعث شده بود کوچک و بزرگ دوستش داشته باشند. بیشتر از همه اقوامش که او را الگوی پسران خود کرده بودند. سال ۱۳۵۶بود که مادر تصمیم گرفت سروسامانی به زندگی او بدهد.
دختر برادرش را انتخاب کرد. با اینکه دختر جوان خواستگارهای زیادی داشت اما مادر او حسین را به همه ترجیح میداد. مراسم جشن آنها ساده برگزار شد و این زوج زندگی مشترک خود را آغاز کردند. نوروزی تعریف میکند: «مدتی در خانهای ساکن بودیم که هیچگونه امکاناتی نداشت. نه آب لولهکشی نه آبگرمکن و نه هیچ وسیله دیگری. من باید با سطل از چاه آب میکشیدم. با این حال زندگی کردم.»
مسئول حمل اسلحه برای همدانیها
سالهای ۱۳۵۶و ۱۳۵۷؛ رژیم پهلوی رو به فروپاشی و حسین مشتاق به مبارزات انقلابی. این شور و شوق را بعد از خواندن کتاب «ابوذر غفاری» نوشته «عبدالحمید جودت السحار» مصری و ترجمه دکتر علی شریعتی پیدا کرده بود. تحولی را در خود احساس میکرد. دوست داشت اسلحه بهدست بگیرد و علیه طاغوت مبارزه کند. در جلسات سخنرانی مقام معظم رهبری و شهیدان مرتضی مطهری، دکتر محمد باهنر و دکتر محمد مفتح زیاد شرکت میکرد. در کانون فرهنگی همدان هم فعال بود. نوروزی تعریف میکند: «یک روز حاجی آمد و گفت راننده اتوبوس بین شهری شده است. من نمیدانستم برای چه این کار را انتخاب کرده او هم جواب واضحی به من نداد. خبر نداشتم که از تهران اسلحه برای مبارزان همدانی میآورد.»
دلم برای وهب سوخت
بعد از پیروزی انقلاب و شکلگیری نیروی سپاه، حسین عضو این نهاد شد. با شروع درگیری کردستان حسین مرتب در ماموریت بود. منافقان و کوملهها مرزهای غرب کشور را ناآرام کرده بودند. هر از چند گاهی دوستانش خبر سلامتی او را به خانواده میدادند. تا اینکه جنگ شروع شد. حسین بیش از پیش در مناطق جنگی حضور داشت. حسین یک روز کردستان و سرپلذهاب بود و روز دیگر خرمشهر و جبهه جنوب.
این در حالی بود که بانوی جوان همراه فرزند نوپایش در همدان تنها بودند. نوروزی به یاد سالهای اول زندگیاش میافتد؛ «من خیلی او را نمیدیدم. مرتب در ماموریت بود. وهب نوپا بود از بس که دیر به دیر پدر را میدید با او احساس غریبگی میکرد. چند ساعتی میگذشت تا با هم رفیق شوند.» دوری از حسین همسر و پسرش را اذیت میکرد. برای همین به سرپلذهاب رفتند تا حداقل بیشتر هم را ببینند؛ «اما چند روزی گذشت شهید همدانی به خانه نیامد. دوباره به همدان برگشتم تلفنی در کار نبود و نامه هم هر از چند گاهی به دستمان میرسید.
حسین بعد از چند روز آمد گفتم این هم از سر پلذهابتان! وهب کلاس اول بود که به کرمانشاه رفتیم. ۳ماه به اهواز منتقل شدیم. یک روز به من گفت دلم برای وهب سوخت وقتی او را در حیاط مدرسه دیدم. تنها ایستاده بود.» اهواز، کرمانشاه و... شهرهایی بود که نوروزی همپای مردش میرفت و زندگی میکرد.
جاها و لحظاتی که امروز برایش خاطره شدهاند. او ماجرای مجروحشدن سردار را تعریف میکند: «در یکی از عملیاتها ترکش به نخاعش اصابت کرده بود. او را با آمبولانس آوردند. چند روزی خانه بود بعد هم با همان وضعیت رفت به منطقه. با اینکه احتمال داشت فلج شود.»
غذا را زیبا تزیین میکرد
سال ۱۳۶۷.جنگ به پایان رسید. نوروزی فکر کرد حالا میتواند همسرش را بیشتر در خانه ببیند. اما تصور اشتباهی بود. حضورش بیشتر که نشد هیچ، کمرنگتر هم شد. او فعالیتهای دیگری داشت. بهخصوص که دوره دافوس را پشت سر میگذاشت. مشغلههای کاری باعث شد به تهران نقل مکان کنند. سردار مسئولیتهای سنگینی برعهده داشت و باید وقت زیادی را در این زمینه صرف میکرد اما این به آن معنا نبود که نسبت به تعهدات خانوادگی کم توجه باشد. نوروزی از منش همسرش میگوید: «او احترام زیادی برای خانوادهاش قائل بود.
مهربان و خوشذوق. به قدری زیبا غذا را تزیین میکرد که همه لذت میبردند. خیلی هم خوش سفر بود.» نوروزی میگوید: «مرد خوش سفری بود. معمولا دستهجمعی با اقوام به مسافرت میرفتیم. به محض رسیدن میگفت خانمها معاف از همه کاری هستند. آقایان باید کار کنند. میگفت بروید قدم بزنید. خوش بگذرانید. بعد که وقت غذا میآمدیم میدیدیم همهچیز مهیاست. حاجی خیلی به رفتوآمد و هدیه دادن اهمیت میداد. ماه رمضان که میشد کلی مواد خوراکی تهیه میکرد و بهعنوان افطاری به اقوام میرساند.»
روضه وداع حاجی
سردار رفیق مهربانی برای نوروزی بود. مهمتر اینکه میدانست چطور باید دل خانم خانه را بهدست بیاورد. نوروزی خاطره آخرین روزی که سردار مهمانش بود را تعریف میکند: «روز دوشنبه بود که حاجی به خانه آمد. بهنظرم آمد کمی گرفته است. گفت سرش درد میکند میخواهد استراحت کند. ناهار هم نخورد. ساعتی گذشت دیدم در آشپزخانه مشغول تمیزکردن فریزر شده است.
گفتم چند ساعت دیگه باید به فرودگاه بروی پرواز داری چرا استراحت نمیکنی؟ عازم سوریه بود. گفت این کار را بکنم بعد. آشپزخانه را که مرتب کرد روی مبل نشست و دخترها دوروبرش نشستند. خواست چای را با سوهان بخورد که دخترم گفت بابا شما قند داری نخور! گفت قند دیگر مهم نیست.» سردار میدانست دیدار آخرشان است اما باقی نه. سارا و زهرا به پدر زل زدند تا مثل همیشه حرفهای زیبا و امیدوارکننده برایشان بگوید.
اما سردار گفت: «زهراجان، ساراجان! بابا اگر این بار برود، قطعاً شهید میشود.» این حرف آتشی به جان دخترها انداخت. مادر با شنیدن صدای گریهشان به سالن آمد و گفت: «حاجی دم رفتن برای دخترها روضه میخوانی!؟» او دیگر ادامه نداد. انگشترهایش را روی میز گذاشت و به حیاط رفت. نه یکبار و نه ۲بار. ۳بار رفتوآمد. انگار چیزی گم کرده باشد. او رفت و ۴روز بعد خبر شهادتش را آوردند. سردار حسین همدانی همان ژنرال ایرانی، شیخ طایفه، حبیب حرم و دهها لقب زیبایی که برازنده اوست.
چرا نگفتی سردار پدر تو است؟
«وهب همدانی» فرزند ارشد سردار است. او در یکی از بانکهای دولتی فعالیت میکند. میگوید: «تا زمان شهادت پدرم کسی نمیدانست من پسر سردار همدانی معروف هستم. حتی دوستانی که سالها با هم همکار بودیم از این موضوع خبر نداشتند، بعداز شهادت پدر گفتند چرا نگفتی سردار پدر تو است. گفتم فرقی نمیکرد چون دوست نداشتم از نام او استفاده کنم. پدرم مرد فوقالعادهای بود.
هیچ وقت نشد که نظرش را به ما تحمیل کند معمولا منطقی برخورد میکرد. مثلا اگر کتابی را میخواندم که باب پسندشان نبود میگفت با خواندن این رمانها وقت خودت را تلف میکنی. میگفت وقتت خیلی با ارزشتر از این است که برای خواندن این کتابها صرف کنی و از این زمان میتوانی برای کار بهتری استفاده کنی. با اینکه مشغله زیادی داشت اما گاهی با هم به رستوران یا استخر میرفتیم.»
«مهدی همدانی» پسر دوم سردار شهید، راه پدر را دنبال کرده و در نیروی سپاه فعالیت میکند. میگوید: «پدرم هیچ وقت سفارش بچههایش را جایی نمیکرد. یکبار در گزینش سپاه رد شدم و سال بعد دوباره گزینش شدم. پدرم در این کار هیچ دخالتی نکرد. او جاذبه قوی داشت. همه را بهسوی خود جذب میکرد. با اینکه چهرهاش جدی بود اما در خانه جور دیگری بود. بسیار مهربان و با محبت. با بچهها خیلی بازی میکرد آنقدر که خسته میشدند.
البته سختگیریهای خودش را هم داشت. مثلا برای انتخاب شغل یا ازدواجمان مشاوره میداد اما میگذاشت تا خودمان راه مان را پیدا کنیم. نظرش را تحمیل نمیکرد.» پسر سردار همدانی با بیان اینکه پدرم به جوانان اعتماد میکرد و معتقد بود آنها پای انقلاب، نظام و ولایت ایستادهاند؛ میگوید: «پدر روابط عمومی بالایی داشت، طوری که هرکس با ایشان برخورد داشت شیفته رفتارش میشد.»
کارنامه نظامی سردار
سردار حسین همدانی ملقب به ژنرال ایرانی یا فرمانده نخبه نیروی سپاه بهگفته مستشاران نظامی کشورهای بیگانه کارنامه پرباری از فعالیتهای خود در زمان جنگ و بعد از آن دارد. این نوشته فقط بخشی از خدمات نظامی سردار شهید است. حسین همدانی ملقب به حبیب حرم یا ابووهب ایرانی بعد از پیروزی انقلاب و شکلگیری نیروی سپاه عضو این نهاد شد.
در آزادسازی سنندج در فروردین ماه سال ۱۳۵۹به فرماندهی شهید صیاد شیرازی، شهید محمد بروجردی و ابوشریف(عباس آقازمانی) و رحیم صفوی حضور داشت. اسفند ۱۳۵۹با انتصاب شهید محمود شهبازی به فرماندهی سپاه همدان، حسین همدانی هم مسئول تدارکات این نهاد شد. او در این دوره فرماندهی عملیات سرپلذهاب را هم برعهده داشت. شهید همدانی در آزادسازی خرمشهر بهعنوان جانشین قائممقام تیپ ۲۷خدمات ارزندهای را از خود نشان داد. او در خرداد ماه ۱۳۶۱تصمیم داشت همراه با احمد متوسلیان به لبنان برود اما شهید شیخ فضلالله محلاتی مانع رفتن او شد. این سردار در تابستان سال ۱۳۶۱فرماندهی تیپ ۳۲انصار را برعهده گرفت و در سال ۱۳۶۲بهعنوان فرمانده لشکر قدس گیلان انتخاب شد.
از دیگر خدمات سردار شهید حضور او در عملیاتهای کربلای ۴و ۵و والفجر ۱۰است. در عملیات مرصاد هم همپای شهید صیادشیرازی در مرزهای غربی کشور حضور داشت. او بعد از پایان جنگ بهرغم فرماندهی سپاه همدان دورههای دافوس را آموزش دید و در سال ۱۳۷۶جانشین نیروی مقاومت بسیج شد. سپس بهعنوان کاردار نظامی به کشور کنگو رفت که در این ماموریت به بیماری مالاریا مبتلا شد و برای درمان، کارش نیمه تمام ماند. انتصاب فرماندهی لشکر ۲۷محمدرسولالله(ص) و فرماندهی قرارگاه ثارالله و سپاه تهران از دیگر مسئولیتهای اوست.
شهید همدانی در سال ۱۳۹۰به درخواست سردار سلیمانی عازم سوریه شد و بهعنوان فرمانده راهبردی سوریه در آنجا حضور داشت. او تا سال ۹۳در جبهه مقاومت بود و به تهران بازگشت و بار دیگر در مهر ماه سال ۱۳۹۴به سوریه رفت تا عملیاتی را اجرایی کند. ۱۶مهر ساعت ۱۵:۳۰.سردار با همکارانش برای بازدید و شناسایی به منطقهای که دست تکفیریها بود رفتند. در راه به کمینی برخوردند. در این حین شرارهای آتش به ماشینشان برخورد کرد و آن را از مسیر منحرف کرد. راننده از کمر و شهید همدانی از ناحیه چشم و سر آسیب جدی دید. او را سریع به بیمارستان منتقل کردند و در ساعت ۸شب به شهادت رسید.