همشهری آنلاین - رابعه تیموری: بسیاری از ساکنان کهریزک سالهاست که به صندلی چرخدار سنجاق شدهاند و قدم برداشتن برایشان حسرت و آرزو شده است. تعدادی هم بالا و پایین روزگار را دیدهاند و از روزگار طراوت و جوانیشان فقط مشتی خاطره خوش و ناخوش مانده است.
بیکسی، بیخانمانی و دلتنگی حال مشترک ساکنان این شهر است، ولی تعدادی از آنها با وجود همه این غم و غصهها قرص و محکم به زندگی چسبیدهاند. ته دلهای گنجشکی و چشمهای بیقرار این آدمها حس خاصی دودو میزند که به همه اتفاقات ناخوش زندگیشان میچربد و آنها را به حرکت وامیدارد: «آدم زنده باید زندگی کند...» این شهروندان متفاوت شهر کهریزک با چنگ و دندان برای سرزنده ماندن خود میجنگند.
صدای دویدن سوزن چرخ خیاطی روی پارچههای بیرنگ و طرح، تنها صدایی است که سکوت کارگاه را میشکند. اختلاطها گاهی از حرفهای آرام و درگوشی به همهمه تبدیل میشود و لابهلای آنها خندههایریز و نمکی ریحانه به گوش میرسد. فضای کارگاه بزرگ است و میان قسمتهای مختلف آن تیغه و دیواری نکشیدهاند. همه همکاران بابامنصور تقریباً همسن و سال خودش هستند و حرکت تر و فرز دستهایشان نشان میدهد عمری را بهکار و زحمت گذراندهاند.
بابامنصور هم از همکارانش جا نمیماند و خوب از پس کار بر میآید، ولی او پیش از آنکه همخانه اهالی کهریزک شود، بهعنوان کارشناس حقوقی در یکی از مراکز دولتی مشغول بوده و دور دنیا را هم گشته است. چند سالی هم در ینگه دنیا زندگی کرده است. جوانترهای کهریزک به بابامنصور «بابای خوشتیپ» میگویند و اگر توصیه و نصیحتی پدرانه کند، حرفش را زمین نمیاندازند.
بابامنصور میگوید: «بیکاری و خمودگی آدم را افسرده میکند. پیر و جوان باید وقتشان را طوری بگذرانند که احساس ناتوانی و بیهودگی به سراغشان نیاید.» او حدود ۳۰ سال پیش از سر تنهایی به کهریزک آمده است. بابای خوشتیپ و همکارانش قطعات الکترونیکی کوچک را داخل هواکشهای صنعتی قرار میدهند. آنها ریشسفیدهای کارگاههای توانبخشی هستند و برخلاف سایر کارگاهها اغلبشان محدودیت جسمی و حرکتی ندارند.
حسرت بزرگ آقای شوماخر
اوستا بودن علیآقا در خیاطی و دوختودوز باعث شده در کار سراجی لنگه نداشته باشد. او از بعد از فوت پدر و مادرش در کهریزک زندگی میکند. علیآقا در ۵سالگی بر اثر خطای پزشکی و تزریق آمپول اشتباه برای همیشه ویلچرنشین شده، ولی غیرتش به ناتوانی پاهایش خوب میچربد.
او با وجود این شرایط در رانندگی رودست ندارد و به قول اهالی کهریزک یک پا «شوماخر» است، اما یک حسرت بزرگ همیشه روی دلش سنگینی میکند: «دلم میخواهد پابهپای بچههایم بدوم...»
علی آقا ۱۸ سال پیش ازدواج کرده و ریحانه و محمدامین فرزندان او و کوکبخانم هستند. ریحانه هر روز همراه پدرش به کارگاه میآید و گاهی که سکوت کارگاه سنگین و دلگیر میشود، بازیگوشیهای کودکانه و خندههای نمکی او خستگی را از تن پدر و همکارانش درمیآورد. علیآقا فقط یکبار در عمرش عاشق شده و خواستگاری رفته است.
او تعریف میکند: «خدا رحمت کند خانم بهادرزاده را. یک روز با نوهاش به کارگاه آمد و گفت هیچوقت فکر نکنید چون پا به سن گذاشتهاید یا نقص جسمی دارید، باید از خوشیها و لحظات شیرین زندگی محروم شوید. هرکسی دلش میخواهد ازدواج کند و کسی را زیر سر دارد به من بگوید تا ترتیب خواستگاری و ازدواجشان را بدهم. من در فکر ازدواج با کوکب بودم، ولی از خرج و مخارج زندگی میترسیدم. خانم بهادرزاده برای من و دیگر افرادی که قصد تشکیل خانواده داشتند، در شهرک امید آپارتمانهای نقلی درست کرد، خرج و مخارج عروسی ما را هم داد و کمک کرد که زندگی مشترکمان را شروع کنیم.»
خانم بهادرزاده از بانیان آسایشگاه کهریزک بوده که عمرش را وقف امیدوار کردن و انگیزه دادن به ساکنان آسایشگاه کرده و راه انداختن کارگاههای توانبخشی هم ایده او برای به حرکت واداشتن آنها بوده است.
نان بازو خوردن مرارت دارد
کوکبخانم؛ همسر علیآقا در کارگاه خیاطی کار میکند. او در نوجوانی از ارتفاع سقوط کرده و توان راه رفتن ندارد. کوکب خانم از وقتی یادش میآید زحمت کشیده و کار را جوهره وجود آدمی میداند: «چون نمیتوانم راه بروم کاری را که با شرایطم جور باشد انتخاب میکنم، ولی نمیتوانم دست روی دست بگذارم و برای بهتر شدن حالم کاری نکنم.»
بلندطبع بودن کوکبخانم به این معنا نیست که همهچیز بر وفق مرادش است: «بچههای من دارند بزرگ میشوند و من و پدرش شرمنده هستیم که بهدلیل معلولیتمان نمیتوانیم خواستههای آنها را برآورده کنیم. ریحانه ۷ سال دارد. او همیشه حسرت اسباببازیهای همسالانش را میخورد. پسرم هم در کودکی درس و مشق را کنار گذاشته و کارگری میکند تا کمک خرج خانه باشد.» کوکبخانم پایین بودن حقوق و دستمزد معلولان را باعث دلسردی آنها میداند.
«مژگان» از یکی از مراکز بهزیستی به تازگی به کهریزک منتقل شده است. او میگوید: «آنجا که بودم روز و شبم به خوردن و خوابیدن میگذشت و احساس بدی داشتم. وقتی به اینجا آمدم، دیدم هماتاقیهایم هر روز صبح کفش و کلاه میکنند و سر کار میروند. من هم تصمیم گرفتم کرختی را کنار بگذارم و با آنها به کارگاه بروم.»
مژگان هم روی ویلچر مینشیند، ولی سایر اعضای بدنش سالم هستند. او به قلاببافی علاقه دارد و در کارگاه وقتش را با بافتنی میگذراند. مژگان با هر رجی که میبافد، حساب و کتاب میکند که به دستمزد سر ماهش چقدر اضافه میشود و اگر تا آخر سال با همین سرعت کار کند، نوروز سال بعد چقدر درآمد دارد.
در میان اهالی کهریزک فقط کسانی که اقبال بلندی دارند و صاحب خانواده یا قیمی قانونی هستند که ماهانه مبلغی را به کهریزک پرداخت میکند، معمولاً بدون پول توجیبی نمیمانند. مژگان در کودکی از نعمت داشتن خانواده محروم شده و مراکز بهزیستی را بهعنوان خانه میشناسد، ولی همیشه دوست داشته با دسترنج خودش زندگی کند و حالا که شاغل شده برای روزی که نخستین دستمزدش را بگیرد لحظهشماری میکند.
دلم میخواهد عروس شوم
بیماری ام.اس پاهای لیلا را از او گرفته و صورت و دستهایش هم چندان فرمانبردار نیستند، ولی هنوز هم شیک پوشیدن برایش مهم است و خط اتوی لباسهایش هندوانه قاچ میکند. لیلا تا بخواهد دور یک کیف کوچک را سردوزی کند لااقل ۱۵-۱۰ بار قطعات چرم و نخ و سوزن از لای انگشتان لاغر و قلمیاش سر میخورند، اما حتی اگر برای بار شانزدهم این اتفاق تکرار شود، او با حوصله نخ و سوزن را از روی میز یا کف زمین کارگاه پیدا میکند و دوباره مشغول میشود.
کلماتی که لیلا ادا میکند بیشتر از آنکه شبیه واژه باشند به اصواتی بیمفهوم شباهت دارند و این حسرت روی دل مهربانش هوار شده که هیچوقت نتوانسته روزهای تلخ و شیرین دوران کودکی و جوانیاش را حتی برای همخانههایش تعریف کند. لابهلای اصوات بیمفهوم لیلا یک جمله بارها تکرار میشود: «دلم میخواهد عروس شوم و بچههایم خیلی خوشبخت شوند... من کارهای زیادی میتوانم انجام دهم. ببین... من کیف چرمی میدوزم.»
در کارگاههای توانبخشی کهریزک افرادی مانند لیلا کم نیستند که برای نشان دادن توانایی خود به سراغ کارهایی میروند که انجام دادن آن برایشان آسان نیست، ولی آنقدر در کارشان سماجت به خرج میدهند که ابزار چغر و نافرمان را مطیع خودشان میکنند. اغلب مربیان کارگاهها هم آدمهای اهل دلی هستند که در رشتههای مختلف مهارت دارند و داوطلب شدهاند هنر خود را رایگان و بیمنت به لیلا و همخانههایش آموزش دهند.
رقابت نابرابر
تولیدات کارگران پرحوصله کارگاههای توانبخشی کهریزک، در بازارچهها و نمایشگاه دائمی خیریه به فروش میرسند و بخش عمده عایدی حاصل از فروش آنها به جیب مددجویان میرود. هیچیک از دستسازههای این هنرمندان در کیفیت و زیبایی کم و کاستی ندارند و در بازارچههای خیریه بدون مشتری نمیمانند، اما گلچین محصولاتشان که در نمایشگاه کهریزک به خیران و مشتریان عمده عرضه میشوند، حسابی آبروداری میکنند و با کالاهای فروشگاههای پر رنگ و لعاب شمال شهر مو نمیزنند. نمایشگاه خیریه در نزدیکی کارگاههای توانبخشی قرار دارد و خط تولید تا عرضه این محصولات فقط چندمتر با هم فاصله دارند.
در قفسههای این نمایشگاه انواع و اقسام ظروف چینی، هواکشهای صنعتی، سطلهای زباله و جاشکلاتیهای چوبی معرقکاری شده، تابلوهای نقاشی رنگ و روغن، تابلوفرشهای نفیس، وسایل چوبی فانتزی و سرویسهای پارچهای آشپزخانه عرضه میشوند. خیاطی، قالیبافی، سراجی، معرق، نقاشی، تولید ظروف چینی و هواکشهای صنعتی رشتههای دایر در کارگاههای توانبخشی کهریزک هستند.
این شهر زنده است
آسایشگاه کهریزک برای خودش شهری است، با حیاطی سرسبز و بزرگ. مسجد وسط حیاط پاتوق اهالی این شهر است و دم اذان ظهر بسیاری از اهالی آن، عصازنان یا روی ویلچر خود را به مسجد میرسانند. «کهریزک» بیشتر از هر زمانی به یک شهر زنده شباهت دارد. در نزدیکی مسجد فضای موزاییکپوش مدور خاصی وجود دارد که برای مادربزرگها و پدربزرگهای کهریزک آرامشبخش و دوستداشتنی است.
در این فضای نه چندان وسیع، دکتر «محمدرضا حکیمزاده» و بانو «اشرف بهادرزاده (قندهاری)» دفن شدهاند و دور مزارشان تعدادی صندلی سنگی چیدهاند تا مادربزرگها و پدربزرگها در کنار آنها دلی سبک کنند. دکتر حکیمزاده و بانو بهادرزاده خیرانی هستند که در سال۱۳۵۱ شهر کهریزک را برای آدمهای تنها و بیپناه پیر و معلول بنا کردند.
در شهر کهریزک سالنها و بخشهای مختلفی ساخته شده که اغلب آنها خانه و خوابگاه کسانی است که کهولت و معلولیت برایشان نای جدا شدن از رختخواب نگذاشته یا پس از پشت سر گذاشتن روزگاری پرحکایت به چند سال روزمرگی و آسودگی نیاز دارند. ورودیهای این ساختمانها از داخلشان زیباتر و باصفاتر است و وقتی از سرسراهای هلالی آجری هریک از ساختمانها به راهروهای باریکشان پا میگذارید، احساس میکنید وارد یکی از بخشهای بیمارستان شدهاید. بزک و دوزک راهروها با رنگهای شاد و تابلوهای زیبا از دلگیری فضای این ساختمانها کم کردهاند، ولی داخل اتاقها فقط کنار بعضی از تختها گلدانی گل، چند عکس خانوادگی جدید و قدیمی و یا آینه و تابلویی کوچک به چشم میخورد.
تخت خاله مریم از این آرا ویراها کم ندارد. خاله مریم در این ۶۰سال عمری که در پرورشگاههای مختلف سر کرده یادش نمیآید قوم و خویشی سراغش را گرفته باشد. ازدواج هم نکرده و به قول خودش «شریک زندگیاش هنوز او را پیدا نکرده»، ولی گلوله انرژی است و کمتر پیش میآید لبخند از روی صورت گرم و مهربانش گم شود. مریم به کارهای فنی و هنری علاقهای ندارد و برای رهایی از کز کردن و غصه خوردن ورزش را بهکار کردن ترجیح میدهد.
بانیان نیکوکار کهریزک برای زنده کردن شور زندگی در ساکنان این شهر به ایجاد اشتغال بسنده نکردهاند و راه و نیمراههای بسیاری را آزمودهاند که راهاندازی باشگاههای ورزشی مختلف جزو مسیرهای میانبرشان بوده است. سالنهای ورزشی کهریزک در محلهایی قرار گرفتهاند که برای اهالی ساختمانهای مختلف مجموعه در دسترس باشد، اما مشتریان کارگاههای هنری کسانی مانند پری هستند که به سحر و جادوی نوای ساز و گیتار و ویولن یا جاذبه خاک صحنه تئاتر هر روز مسیر طولانی خوابگاهشان تا ساختمان مرکزی شهر کهریزک را با اشتیاق طی میکنند.
پری اهل هنر است و وقتی در کارگاه موسیقیدرمانی مشغول نواختن ویولن میشود، فارغ از همه غمهای روزگار به دوران کودکی و سرخوشیاش برمیگردد. به روزهایی که هنوز در کنار پدر و مادر مرحومش در ناز و نعمت زندگی میکرد و آنها برایش خوابهای دور و دراز میدیدند.
اهالی شهر کهریزک از چهارگوشه ایران گرد هم جمع شدهاند و عدهای از آنها که زمانی دور یا نزدیک در یکی از روستاهای کشور ساکن بودهاند فقط با بوی خاک و کار کردن در باغ و مزرعه تسکین پیدا میکنند. مزرعه کهریزک هم پاتوق و محل فعالیت این شهروندان روستازاده کهریزک است.