همشهری آنلاین- حمید رستمی: شاید همین یک نمونه برای ابطال نظریه تاریخی «بازیگر ذاتی» کفایت کند. هرچند که سینمای ایران یکیدو مثال نقض دیگر هم در این سالها ارائه کرده تا به تمام کسانی که معتقدند بازیگری هنری غیراکتسابی است ثابت کند که میشود در گذر زمان سطح بازیگری را چنان ارتقا داد که خوشبینترین افراد هم از پیشبینی آن ناتوان باشند و از روزی بگویند که ستاره سینمای بدنه دهه۸۰ که در کنار بهترین بازیگران و کارگردانها هم در نهایت به یک اجرای متوسط رو به پایین دست میزد، به جایگاهی برسد که بیهیچ دغدغهای تبدیل به انتخاب نخست کارگردانها برای نقشهای بسیار سخت، با لهجهها و گویشهای متفاوت شود و سیمرغ بلورین برایش حلالتر از شیر مادر جلوه کند.
در آغاز
الناز شاکردوست بازیگری را با فیلمهای اینجا. .. آخر دنیا، مجردها، گل یخ و عروس فراری شروع کرد تا یک بازیگر چشمرنگی به بازیگران آن برهه سینمای ایران اضافه شود که در بیشتر اوقات مشغول بازی در نقش دختر دمبخت، چای مراسم خواستگاری و پرو کردن لباس عروسی در مقابل آینه هستند و در نهایت چالشهای پیش روی عشاق جوان را به تصویر میکشند.
اما خیلی زود نقشهای خوب از راه رسید و چهکسی امیر را کشت؟ (مهدی کرمپور) و چند میگیری گریه کنی؟ (شاهد احمدلو) فیلمهایی بودند که میتوانست در آنها خودی نشان داده و در تثبیت مسیر بازیگریاش گام بردارد. اما در اولی بین نامداران عرصه بازیگری چون خسرو شکیبایی، نیکی کریمی، علی مصفا، آتیلا پسیانی و امین حیایی خیلی فرصت عرضاندام پیدا نکرد و تکنفره و مونولوگ بودن صحنهها هم باعث شد که نتواند از تواناییهایش در تحتتأثیر قراردادن بازیگر مقابل سود جسته و تکگوییهایش هم نمیتوانست در رقابت با همبازیهایش در رتبههای بالاتری قرار بگیرد.
هر چه بود تلاشاش دیده شد و دستکم تبدیل به پاشنه آشیل و نقطهضعف فیلم نشد اما هنوز مسیری طولانی برای اثبات شایستگیهایش بهعنوان بازیگری توانا در پیشرو داشت. در دومی هم به نقش ایران، نمادی از تمام دخترکان رنجدیده، غمگین و محروم از شرایط استاندارد زندگی این مرز و بوم به شغل «گریه کنی» در مراسم مشغول بود که میتوانست تحلیلهای فرامتنی و بار کنایی هم داشته باشد.
تا اینکه آشناییاش با رضا شایسته و کمکهای مادی و معنویاش باعث شد زندگی روی خوشش را به او نشان داده و یکباره مراسم عزا تبدیل به عروسی شده و او هم ایفاگر نقش نخست این جشن واقعی شود. شاکردوست در این فیلم با شهرام حقیقتدوست زوجی دوستداشتنی و قابلباور خلق کردند که میشد معصومیت، غم و اندوه و گریههای بسیار، سختکوشی و ایثار را در پشت چشمهای خسته و بیحالتش دید و در طول فیلم ایران زجرکشیده برای اندوه دیگران و مشکلات زندگی شخصی خود را در روابط با شخصیتهای دیگر حس کرد.
مسافر اتوبوس شب
سالهای میانی دهه۸۰ روزگار پرکاری شاکردوست است و بعد از قاعده بازی، در خدا نزدیک است (علی وزیریان) به نقش معلم جوانی که در روستاهای شمال تدریس میکند و مجبور است هر روز مسیر طولانی را بر ترک موتور پسری شیرینعقل سوار شده و راههای روستایی و جنگلی را طی کند ظاهر شد که در ادامه، رابطهای لطیف بینشان شکل میگیرد.
نقش کوتاهی در اتوبوس شب (کیومرث پوراحمد) داشت که چشمانتظار همسرش عماد بود که به خط مقدم جبهه رفته و دلواپسی خاص زنان ایرانی را در چشمانش خلاصه میکند. بیوفا و مجنون لیلی هم نتوانستند چیزی به اندوخته بازیگریاش اضافه کنند اما شخصیت نورا در فیلم روحالله حجازی (در میان ابرها) نقشی پیچیده، سخت و تا حدودی گنگ است که تلاشهای شاکردوست برای زبان مندرآوردی که ملغمهای از فارسی و عربی است نمیتواند به بار بنشیند و با وجود اتمسفر بسیار خوب فیلم و عشق نوجوانانهای که بیشتر یادآور فیلمی کوتاه درباره عشق (کریشتف کیشلوفسکی) است و مخاطب را تا پایان نگهمیدارد اما در ارائه تصویری ملموس از نقش و مختصات آن و میزان تأثیرگذاریاش در کلیت فیلم ناکام میماند.
نکتهای که در شوکای باد در علفزار میپیچد (خسرو معصومی) هم کاملاً مشهود است و با اینکه فضای سرد زمستانی داستان و تلاش برای ملموس بودن نقش انرژی زیادی از بازیگر میگیرد ولی بهخاطر شیکی بیش از اندازه و حسهای الکن، میزان باورپذیریاش توسط مخاطب کم است و متوقف ماندنش در سطح، سبب هدر رفتن زحمات طاقتفرسای بازیگری میشود که قرار است بهخاطر فقر، عروس خانوادهای متمول شود که پسری مشنگ دارند.
انگار سیمای بازیگری شاکردوست شکل میگیرد و رفتهرفته در قالبی کلیشهای تثبیت میشود؛ دختری جوان و معصوم که از خانوادهای درگیر مشکلات مالی فراوان آمده و تنها راه برونرفت خانوادهاش، ازدواج او با مردی پولدار و سالمند یا جوانی کمعقل است و مجبور است با پشت پا زدن به حق انتخاب خود، ایثار و فداکاری را سرلوحه قرار داده و از عشق خود بگذرد و در میانه راه به واسطه تردیدهایی که در درونش شکل میگیرد، یاغی شده و فرار را بر قرار ترجیح میدهد؛ نقشی که در تابو و گل یخ هم تکرار شده بود.
او در تابو (خسرو معصومی) در نقش بهار، دختری است که دل در گرو مهر معلم روستا دارد و به اصرار پدر باید به عقد پیرمردی به نام سالار درآمده و پا روی عشقش بگذارد. در آخرین لحظات جرأت پیدا کرده و فرار را برقرار ترجیح میدهد تا خود مسیر زندگیاش را مشخص کند.
تلاشهای شاکردوست برای تشخص در بازیگری و بالا بردن کیفیت آن به ثمر نمینشیند و او آرامآرام خسته شده و تن به بازی تقدیر داده و سعی میکند خود را وقف سینمای بدنه کرده و با موفقیت در گیشه، دستکم طرفداران خاص خود را داشته باشد. در نتیجه پرکارتر از همیشه، طی ۲سال ۱۴فیلم را روانه اکران میکند که یک بازی دوسر باخت را برایش در پی دارد؛ چون نه میتوانند به آن فروشهای رؤیایی که مدنظر سازندگان بود دست یابند و نه دستاورد هنری خاصی برای خانم بازیگر دارند. در نتیجه در پی کشف الگوی موفقیت، با تغییر رویکرد و سختپسندی، به سالی یک فیلم بسنده میکند.
رسوایی و خفگی
این رویه در سالهای اول و دوم با دو فیلم ناموفق بوی گندم و تو و من همراه میشود اما در سال سوم به رسوایی (مسعود دهنمکی) میانجامد که برخلاف کیفیت غیرقابلدفاع، دستکم فروشی عالی دارد. در نقش افسانه، دختر زیبایی از پایینشهر ظاهر میشود که علاقه خاصی به جلب توجه مردان دارد.
برگ جدید بازیگری از سر حادثه مجبور به اختفا در خانه روحانی پیر محله شده و حواشی پیشآمده برای دوطرف سبب انقلابی درونی در او میشود؛ فیلمی شعاری همچون دیگر ساختههای دهنمکی که البته بازی درجهیک اکبر عبدی تمام عوامل را تحتالشعاع قرار داده و شاکردوست هم به اجرایی تیپیکال از زن جوان بدنام دست میزند که در نهایت آدامسی در دهان دارد و با ادبیاتی لاتی سخن میگوید و سعی در دلبری از اطرافیان دارد. اما باز هم نمیتواند بهعنوان فیلمی قابلدفاع در کارنامه بازیگریاش قلمداد شود.
در ادامه، مبارک و اسب سفید پادشاه هم تجربیات متوسطی نام میگیرند و برخلاف پرکاری ۱۰، ۱۲ساله، کمتر کسی پیدا میشود که در مورد نقاطقوت بازیگری شاکردوست سخنی به میان آورد و تمام این بیمحلیهای اهل فن باعث ایجاد انگیزهای قوی برای اثبات شایستگیهایش شده و او را به این نتیجه میرساند که باید دست به یک حرکت جدی بزند که متعاقب آن تصمیم میگیرد در کلاسهای بازیگری خارج از کشور شرکت کرده و یکبار برای همیشه تکلیف خود را با سینمای ایران مشخص کند.
او خسته از متوسط بودن، راه انگلستان را در پیش گرفته و یکسال رؤیایی را گذرانده و در بازگشت چونان کیمیاگری که دست بر هر نقشی زند طلا میشود، با خفگی (فریدون جیرانی) از خود جدیدش رونمایی میکند. فضای سرد و روابط یخزده و تصاویر سیاهوسفید باعث میشود که در همان گام نخست تمام ویژگیهایی که میتوانست بهعنوان نقاط قوت شاکردوست در فیلم لقب بگیرد. تا جایی که حتی منتقدان سرسخت هم از تلاش بیدریغاش استقبال کرده و او را شایسته تقدیر دانستند.
شاهنقشهایی که او را به قله رساند
کار با نرگس آبیار و شاهنقشی در شبی که ماه کامل شد به همراه یک همبازی درجهیک، تمام آن چیزهایی بود که شاکردوست برای تثبیت سیمای جدید بازیگریاش لازم داشت و آن قدر باهوش و باصرافت بود که این موقعیت را از دست ندهد و نقش سنگین فائزه را مستقل از تمام تجربیات قبلی ایفا کند و با یک فداکاری محض تمام مشکلات و رنجهای دوران فیلمبرداری را جسورانه تحمل کرده و تمام حسهای موردنیاز صحنهها را گشادهدستانه بروز دهد تا بدبینترین تماشاگران هم در شایستگیاش برای دریافت سیمرغ بلورین جشنواره فجر تردیدی بهخود راه ندهند.
یک دختر جوان امروزی با تهلهجه قمی که در پی عشقی جوانانه، ناخواسته داخل یکی از هولناکترین و مخوفترین تشکیلات تاریخی ایران میشود و بعد از تحمل مصایب بسیار، جانش در غربت توسط عزیزترین شخصاش (همسر) ستانده میشود.
حجم بالای نقش فائزه به همراه لهجهای که بازیگر به آن اضافه کرده و لنگ بودن یکی از پاهایش که البته در نماهای فیلم چندان مشخص نیست و کاربردی هم ندارد و ایفای نقش یک دوره چندساله از زندگی مشترک عبدالحمید و فائزه که مشتمل بر آشنایی، نامزدی، ازدواج و بچهدارشدن، تردید، مخالفت و تعارض است، شرایط ایدهآلی است برای خودنمایی یک بازیگر در صحنهها و به نمایشگذاشتن حسهای مختلف از شادی، سرور و خوشبختی تا ترس، اضطراب، استیصال و تلاش برای نجات جان خود و فرزندان و در پایان یک ناکامی تمامعیار و شکست مطلق و تصویری کامل از یک آدم بازنده که بهخاطر یک انتخاب اشتباه، زندگی خود و برادرش را به باد داد!
لحظات دونفره عاشقانه فائزه (الناز شاکردوست) و عبدالحمید (هوتن شکیبا) در نیمه نخست فیلم از عاشقانهترین صحنههای تاریخ سینمای ایران هستند که درخشش هر دو بازیگر و تلاش کارگردان (نرگس آبیار) آن را دیدنی کرده تا این مثلث موفق خیلی زود در ابلق (آبیار) هم کنار هم قرار بگیرند و این بار شاکردوست در نقش راحله، زن جوانی با اصالت آذربایجانی در حاشیه پایتخت و محلهای زورآبادگونه، با همسر کفتربازش در تقلای زندگی باشند و از طرف دیگر بهدلیل زیبایی خیرهکنندهاش، چشمان هیز اطرافیان همواره دنبالش بوده و همین امر منجر به اتفاقی شود که سرنوشت چند آدم و چند خانواده را به مخاطره میاندازد. بازی شاکردوست در این فیلم همچنان بالاتر از استانداردهاست.
توانسته حس همسری عاشق را که از قضا مورد جور یار قرار گرفته و حتی کتک هم میخورد و از سوی دیگر چشمان جلال شوهرخواهر همسرش بهدنبال او است و نداشتن امنیت حتی در چاردیواری خود و متعاقب آن تلاش برای ایجاد ارتباط توسط جلال و سکوت جبری راحله و برملا شدن قضیه و تنها ماندنش در بین آدمهایی که هر یک از خوان جلال متنعم شدهاند و سر آن ندارند که علیهاش شهادت بدهند، بهخوبی به نمایش بگذارد.
این موقعیتها فضایی کمنظیر برای اثبات شایستگیهای شاکردوست فراهم کرده، هرچند که در مقایسه با شبی که... در رتبه پایینتری قرار میگیرد و نقطهضعفش لهجه نامناسب و عدمموفقیت کامل در حفظ راکورد لهجه، گاهی به فیلم ضربه میزند. نکتهای که برعکس آن را در تیتی (آیدا پناهنده) شاهد بودیم. شاکردوست در قامت دختری گیلانی که صداقتی خاص و بچگانه دارد ظاهر میشود و همین ویژگی باعث سوءاستفاده اطرافیان بهخصوص امیرساسان (نامزدش) میشود، نقش آدمی با تواناییهای خارقالعاده را بهشدت پذیرفتنی درآورده و انگار با نیروی آن چشمهاست که میتواند لیوان را به حرکت درآورد و در مواجهه با دریا سلامتی ابراهیم را بخواهد.
شاکردوست در تیتی یکی از ماندگارترین شخصیتهای سینمایی ایران را خلق کرد تا سالهای سال بعد هم بخش زیادی از علاقهمندان سینما با یادآوری نامش، دخترکی شیرین و دوستداشتنی با لباسی قرمز را به یاد آورند که در حال نوازش خرگوشی در آغوشاش است. زندگی با وجود 2بار حاملگی و وضع حمل، یک مادر شدن واقعی به او بدهکار بود و تیتی این عشق را در نهایت باید با یک خرگوش تجربه میکرد که عامل اتصالش با ابراهیم بوده و 2دنیای کاملاً جداگانه، آنها را از طریق کاغذهایی که زیر قفس خرگوشها انداخته بودند به هم وصل میکرد.
شاکردوست اما تجربه کردن در حوزههای مختلف را از سر نینداخته و در مطرب (مصطفی کیایی) سعی در کشف دیگر وجوه قوه بازیگریاش برآمده؛ در نقش دختری شاد و سرحال که عشق خوانندگی دارد و سودای مهاجرت که ترکیب پدر-دختری خوبی با پرویز پرستویی تشکیل داده و مخاطب از تماشایشان بر پرده لذت میبرد.