تاریخ انتشار: ۱ آبان ۱۴۰۱ - ۱۰:۱۵

یونس هنوز هم هر شب خواب می‌بیند چند سگ سیاه وحشی او و مادرش را تعقیب می‌کنند. وقتی ۶ سالش بود، پدر خمارش غیبش زد و او و مادرش تنها ماندند. مدتی بعد صاحبخانه جوابشان کرد و اثاثیه آنها را بیرون ریخت. همسر دوم پدربزرگ پیغام فرستاده بود که آن طرف‌ها پیدایشان نشود.

به گزارش همشهری آنلاین،‌ روزهایی که یونس و مادر در خانه دوست و آشنا گذراندند پر از خاطرات تلخ بود. بالاخره مادر دستش را گرفت و با هم به بیابان رفتند؛ جایی که فقط مردان و زنان نشئه و خمار زندگی می‌کردند و سگ‌های ولگرد رها بودند. شب‌ها یونس از ترس نمی‌توانست بخوابد و تا پلک‌هایش روی هم می‌افتاد، با صدای پارس سگ‌ها بیدار می‌شد. یک شب که به جیغ و ناله مادرش از خواب پرید، در روشنایی نور ماه بدن خون‌آلود و چشم‌های هراسان او را دید که در حلقه سگ‌های گرسنه و سرمازده گرفتار شده بود.

فردای آن روز مادر یونس را به «سرای نور» سپرد و خودش هم در اقامتگاه زنان جمعیت «طلوع بی‌نشان‌ها» ساکن شد. حالا از آن زمان چند سال می‌گذرد. دیگر جای زخم‌های بدن مادر کمی التیام پیدا کرده و خواب و خیال‌های رنگی جای کابوس‌های شبانه یونس را گرفته است. یونس دیگر خواب سگ‌های گرسنه را نمی‌بیند و وجود عمو اکبر و پسرهای سرای نور، دلتنگی‌ها و تنهایی‌های او را کم کرده است:

ته خیابان «شهید ندایی» یک بیغوله بود که هر روز غروب آدم‌هایی خمیده مثل شبح از لای در شکسته آن به داخلش می‌خزیدند و شب به نیمه نرسیده، بوی شب‌زنده‌داری‌های پر دود و دمشان محله یافت‌آباد را از جا برمی‌داشت. وقتی رئیس وقت سازمان بهزیستی تهران به دیدار مادران تحت پوشش جمعیت مردمی «طلوع بی‌نشان‌ها» رفت، مادری تنها ثروتش را که قالیچه‌ای دستبافت بود، به او هدیه داد و خواست با کمک عمواکبر برای پسران نوجوان کارتن‌خواب سرپناهی امن بسازند. بهزیستی بیغوله را به عمواکبر سپرد تا در آنجا از پسران بی‌سرپرست شهر نگهداری کند.

عمواکبر بانی جمعیت مردمی طلوع بی‌نشان‌ها بود که به آدم بزرگ‌های کارتن‌خواب و بی‌خانمان شهر کمک می‌کرد دوباره روی پای خود بایستند و تا آن روز پای کودکان به جمع بی‌نشان‌ها باز نشده بود. پسران خیابان‌های این شهر شلوغ شاید به داشتن همین سقف هم راضی بودند، ولی عمواکبر نمی‌توانست آنها را زیر این سقف ناامن و لرزان جمع کند. او هر چه در چنته داشت روی دایره ریخت تا شاید بتواند از ساختمان مخروبه یک خانه بسازد، ولی نشد که نشد. وقتی عوامل برنامه تلویزیونی «خندوانه» از عمواکبر دعوت کردند میهمان برنامه شود، از آنها خواست حکایت خانه ویران پسرهای بی‌سرپناه شهر را برای بینندگان به تصویر بکشند و سازندگان خندوانه خواسته‌اش را پذیرفتند.

خانه لاکچری پسران خیابان

مردم که برنامه را دیدند، سیل تماس‌های تلفنی دیگر وقت سر خاراندن برای عمواکبر نمی‌گذاشت و همه می‌خواستند کمک کنند. یکی با پولش و دیگری با وقت و مهارتش. معتادان بهبودیافته جمعیت طلوع بی‌نشان‌ها هم که پیش از اعتیاد بنا، نجار، آهنگر و نقاش بودند، با دل و جان پای کار آمدند و به جبران همه روزها و شب‌هایی که برای فرزندانشان پدری نکرده بودند، در روبه‌راه کردن خانه پسران بی‌سرپرست سنگ تمام گذاشتند.

ساخت خانه پسرها ۵ ماه طول کشید و بیغوله ته خیابان شهید ندایی به خانه ویلایی دلبازی تبدیل شد که از امکانات زندگی چیزی کم نداشت و از کتابخانه تا سالن همایش و باشگاه ورزشی و اتاق بیلیارد برای بچه‌ها فراهم شده بود. بالاخره ماه رمضان ۵ سال پیش با برپایی ضیافت افطاری و مراسمی پر و پیمان، تابلوی «سرای نور» بر پیشانی خانه نصب شد. در شماره حسابی که برای جمع‌آوری کمک‌های مردمی اعلام شد، مبالغ درشت فراوان بود، اما کمترین آنها ‌۷ هزار و ۲۰۰ تومان بود که خیلی به دل عمواکبر نشست و تصمیم گرفت در نخستین مرحله ۷۲ پسر را در آنجا بپذیرد. نخستین پسر سرای نور «عیسی» بود که در همان شب ضیافت افطار حضور داشت و بعد از او رحیم، مجید و بقیه بچه‌های سرا یکی‌یکی سر رسیدند. هر کدام از آنها هم حکایت و سرنوشتی داشتند.

از ته نقشه تهران تا سرای نور

 رحیم نمی‌دانست کدام زن او را به دنیا آورده، ولی از وقتی چشم باز کرده بود، خودش را کنار یک زن سبزه‌روی قدکوتاه دیده بود که سر چهارراه‌ها گدایی می‌کرد. زن که کبری صدایش می‌زدند، هر وقت می‌خواست به رحیم بفهماند حق مادری به گردنش دارد، با ۲ دست پهن و سنگینش سر کم موی رحیم را فشار می‌داد و می‌گفت: «من تو را ۱۰ سال کول کرده‌ام و توی خیابان‌های این شهر چرخانده‌ام.» خانه کبری و رحیم ته شهر بود؛ جایی که نقشه تهران تمام می‌شود. تنها هم نبودند و با چند زن و بچه دیگر توی آن خانه زندگی می‌کردند. همه بچه‌ها کوچک بودند و رحیم بزرگ‌ترین‌شان بود. شب‌ها بچه‌ها را توی یک اتاق می‌ریختند و زن‌ها در اتاق‌های ته راهرو خستگی در می‌کردند.

کبری با همه زرنگی‌اش خیلی تیز و بز نبود. شبی که رحیم برای همیشه از دستش فرار کرد، کبری از پنجره اتاق دید که رحیم مثل سایه از لای در آهنی زنگ‌زده خانه بیرون سرید، ولی تا با آن هیکل سنگینش هن‌وهن‌کنان به سر کوچه برسد، رحیم در تاریکی خیابان گم شده بود. رحیم به اندازه چند شب از کبری «حب» دزدیده بود، ولی شبی که حب‌هایش تمام شد، تا صبح ۱۰۰ بار آرزوی مرگ کرد. همه استخوان‌هایش تیر می‌کشید و از درد میله‌های آهنی روی پل را گاز می‌گرفت. اگر توان راه‌رفتن داشت، خودش را به خانه کبری می‌رساند و پیه همه‌چیز را به تنش می‌مالید، ولی خودش هم نفهمید کی از حال رفت و وقتی چشم باز کرد، عمواکبر و عموعلی بالای سرش بودند.

در خانه کسی منتظرم نبود

رحیم هم‌اتاقی مجید است. هر دو تای‌شان تخت‌های کنار پنجره را برای خودشان برداشته‌اند. وقتی عموعلی و عمواکبر رحیم را از بیمارستان مرخص کردند، او را با خود به سرای نور آوردند. شب‌های اول رحیم نه خودش می‌خوابید و نه می‌گذاشت مجید بخوابد. تا صبح حرف می‌زد و حرف می‌زد. مهلت جواب‌دادن هم به مجید نمی‌داد. ۵ سال خوابیدن زیر پل و گوشه خیابان و پرسه‌زدن زیر تیغ آفتاب رنگ‌وروی سبزه مجید را تیره و زمخت کرده است. سرد و ولنگار حرف می‌زند و هر وقت رحیم از یتیمی و درد نداشتن خانه و خانواده می‌نالد، سر درددل او هم باز می‌شود: «خانواده را ول کن! کدام خانواده؟ من توی خیابان بزرگ شدم، شب و نصفه شب که می‌رفتم خانه یکی نمی‌پرسید تو کجا بودی؟ چی خوردی؟ چی‌کار کردی؟ پدرم الکلی بود و مادرم سال‌ها پیش پی زندگی خودش رفته بود.

من هم از کلاس پنجم دبستان گل مصرف می‌کردم.» مجید انواع مواد روانگردان را می‌شناسد و سال‌ها با توزیع مرفین و موادمخدر در میان همکلاسی‌هایش هزینه اعتیادش را تامین کرده است. مجید از وقتی نخستین پک گل را فروخته، دیگر به خانه پا نگذاشته است. مسئولان مدرسه که فهمیدند مجید اعتیاد دارد، او را برای مشاوره و ترک اعتیاد معرفی کردند و مجید از سرای نور سردرآورد. مجید الان پاک است و از ۳ ماه پیش الکل و موادمخدر مصرف نکرده‌است. او ۱۷ سال دارد و با کمک مربیان سرای نور مشغول یادگیری زبان انگلیسی است. مجید آرزو دارد یک روز یک موزیسین خیلی مشهور و محبوب شود.

خدمات پزشکی و مشاوره‌ای

«علی بدخشان» از دوستان عمواکبر و مدیر سرای نور است. او را بچه‌های سرا عموعلی صدا می‌زنند. عموعلی می‌گوید: «سرای نور سال ۱۳۹۶ برای نگهداری پسران ۱۳ تا ۱۸ ساله بی‌سرپرست و بدسرپرست که با مشکل اعتیاد دست و پنجه نرم می‌کنند، راه‌اندازی شده است.» صورت‌های تکیده و قد و قامت ریزه بعضی از بچه‌های سرا سن آنها را کمتر از ۱۳ سال نشان می‌دهد. عموعلی می‌گوید: «بسیاری از کودکان کارتن‌خواب بر اثر اعتیاد و شرایط اقتصادی نامناسب دچار سوء‌تغذیه هستند و رشد جسمی مناسبی ندارند. از سوی دیگر بعضی از آنها در زمان پذیرش بدون شناسنامه هستند و نمی‌توانیم سن دقیقشان را تخمین بزنیم.» پسرهایی که قرار است ساکن سرای نور شوند، در زمان ورود به مرکز مورد معاینات پزشکی قرار می‌گیرند و مشکلات کمبود ویتامین، اختلالات بینایی و پوسیدگی دندان آنها درمان می‌شود.

عموعلی می‌گوید: «بسیاری از کودکانی که در سرا پذیرش می‌شوند، شناسنامه ندارند و در تمام عمرشان از سایه خانواده و پدر و مادر محروم بوده‌اند. ما برای شناسنامه‌دارکردن و صدور برگه‌های هویتی این کودکان اقدام می‌کنیم و پس از مشاوره و برنامه‌های روانشناسی برنامه‌های تحصیل و آموزش‌شان پیگیری می‌شود. این بچه‌ها که در محله‌های پرخطر یا در خانواده‌های آسیب‌دیده بزرگ شده‌اند و تجربه اعتیاد و کارتن‌خوابی دارند، با مشکلات روحی، روانی مختلف دست‌وپنجه نرم می‌کنند و برای آرام‌شدن به زمان زیادی نیاز دارند.» عموعلی و دوستانش پسران سرای نور را بعد از ترک سرا و بازگشت به خانواده هم رها نمی‌کنند.

بچه‌ها را تنها نمی‌گذاریم

 عموعلی می‌گوید: «ما حتی در دوران دانشگاه و تشکیل خانواده در کنار بچه‌ها هستیم و از آنها حمایت می‌کنیم. بعضی از پسران دوره مهارت‌آموزی رشته‌های مختلف فنی را گذرانده‌اند و می‌توانند با کار در کارگاه‌ها و مراکز مختلف گلیمشان را از آب بیرون بکشند. بعضی از بچه‌ها بر اثر اعتیاد یا فقر و بی‌کاری خانواده به بیراهه رفته‌اند و ما با ترک اعتیاد والدین و توانمندکردن خانواده‌ تلاش می‌کنیم زمینه بازگشت کودک به دامن خانواده را به‌وجود آوریم. در موارد زیادی هم موفق می‌شویم. مثلا یک پسر ۱۳ ساله داریم که سال‌ها همراه مادرش کارتن‌خواب بوده، ولی حالا مادرش اعتیادش را ترک کرده و با پرستاری سالمندان زندگی فرزندش را اداره می‌کند. برای آنها خانه اجاره کرده‌ایم و در کنار هم هستند.» ظرفیت پذیرش سرای نور محدود است، ولی در هر شرایطی اگر به عموعلی و عمواکبر خبر برسد که کودکی بی‌سرپناه در خیابان‌های این شهر سرگردان است، آنها کفش و کلاه می‌کنند و به سراغش می‌روند تا او را به سرای امن بچه‌های خیابان دعوت کنند.

شادی‌های کودکانه

عطر ذرت بوداده در آشپزخانه سرا پیچیده و تنقلات بچه‌ها آماده است. عموعلی در سالن آمفی‌تئاتر را باز کرده تا مسابقه را در آنجا تماشا کنند. بلوز آبی رادین در سبد رخت‌چرک‌ها بوده و او با لب و لوچه آویزان به سالن می‌آید. بچه‌ها ترجیح می‌دهند به جای تماشای فوتبال از میز پینگ‌پنگ، بیلیارد، دارت، فوتبال‌دستی و پلی‌استیشن اتاق بازی استفاده کنند. وقتی خاله در اتاق بازی را می‌بندد، راضی و ناراضی به طرف سالن آمفی‌تئاتر می‌روند.
مسابقه فوتبال شروع شده است. سالن در سکوت فرو رفته و بچه‌ها با حیرت و تعجب به پرده سینمایی عریض و طویل مقابل خود چشم دوخته‌اند. لابه‌لای صدای شکستن تخمه‌ و بازشدن بسته‌های تنقلات فقط فریادهای کوتاه وهیجان‌زده ایلیا به گوش می‌رسد: «برو گوشه، از آنجا... وای!.. نشد!» خاله با بلوز ورزشی زیبایی سر می‌رسد و میان بچه‌ها دنبال رادین می‌گردد. تا پایان بازی زمان زیادی نمانده که فریاد شاد رادین و ایلیا در هم می‌پیچد. ایلیا از گل اول تیم محبوبش خوشحال است و رادین از اینکه لباس ورزشی نو به تن کرده است.

زنگ فوتبال پسران نور

شادی و هیجان ایلیا تنها صدایی است که سکوت سنگین سالن را می‌شکند: «برو جلو، برو... گل...» در میان پسرهای خانه، ایلیا تنها داداشی است که لذت تماشای فوتبال را تجربه کرده است. امروز ۲ تیم لیگ برتر مسابقه دارند و پسرهای سرای نور دور هم جمع شده‌اند تا مسابقه را تماشا ‌کنند. ایلیا گرمکن و شلوار ورزشی‌اش را پوشیده و منتظر شروع مسابقه است. کلاه شاپویی‌اش را روی سر می‌گذارد و خودش را در آینه ورانداز می‌کند. رادین کمد لباس‌هایش را به هم ریخته تا بلوز آبی‌اش را پیدا کند. کلافه و ناراحت است. پسران سرای نور چند خاله دارند که روزها کنارشان هستند و برای‌شان مادری می‌کنند. یکی از خاله‌ها می‌پرسد: «پسرم چیزی گم کردی؟» رادین بغض می‌کند و لب می‌چیند.

باور اینکه او با این جثه ریز و فلفلی سال‌ها هزینه زندگی مادر و ۲ خواهرش را تامین کرده دشوار است. ایلیا پای تلویزیون بزرگ گوشه هال می‌نشیند تا ترکیب تیم‌ها را بشنود. او پیش از آنکه پدرش خانه و زندگی و حتی دخترش را پای بساط دود و دم و قمار ببازد، اوضاع روبه‌راهی داشته و حتی یک‌بار دربی پیروزی‌استقلال را در استادیوم دیده است، اما از ۷ سال پیش که درس و مدرسه را کنار گذاشت و برای گذران زندگی خودش و مادرش بنایی کرد، نجاری کرد و حتی هروئین فروخت، از دل و دماغ تماشای فوتبال و بازی گل‌کوچک افتاد. او امروز دوباره یاد گذشته‌ها افتاده است. مجید با شیطنت کانال تلویزیون را عوض می‌کند و صدای جیغ و داد ایلیا بلند می‌شود: «بذار ببینیم حمله کیه... خاله... اینو ببین!»
 

منبع: روزنامه همشهری