شهره کیانوشراد _ روزنامهنگار: «جایی که من ایستادم، شروع یک درد عمیق بود، شروع بهت، شروع کندن، شروع توفانی که همهچیز را از بنیان میکند. شروع لحظاتی که انسانها از خود بیخود میشوند و تا چندین روز نمیتوانند خودشان را جمع و جور کنند ...» این چند خط وصف حال غلامحسن حدادزادگان (معروف به حاجحسن حداد) از روزهایی است که وظیفه رساندن خبر شهادت به خانوادههای شهدا را برعهده داشت.
روحالله شریفی، نویسنده و پژوهشگر دفاعمقدس در کتاب «روزهای پیامبری» که توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده، به زندگی و خاطرات حدادزادگان پرداخته است. رساندن خبر شهادت آنقدر برای حدادزادگان سخت بوده که اواخر جنگ تحمیلی، یکی، ۲ ماه او را به بیماری افسردگی مبتلا کرده، اما او معتقد است در دوران دفاعمقدس هر کس در توان خود، تکلیفی را برعهده گرفته و مهم ادای آن به نحو احسن بودهاست. زندگی و خاطرات پیامرسان و راننده پیکر شهدای دفاعمقدس را در گفتوگو با راوی و با انتخاب بخشهایی از این کتاب مرور کردهایم.
حاج حسن حداد در سالهای نخست دهه ۶۰ بهعنوان نیروی انتظامات، همکاری با بنیاد شهید قزوین را شروع کرد، اما بعد از چند روز به او پیشنهادی دادند که پذیرفتن آن برایش سخت بود. محمد حسن درافشان، رئیس بنیاد شهید قزوین از او خواسته بود که راننده آمبولانس حمل پیکر شهدا شود.
حداد که در کودکی خاطره خوشی از مقابله با جنازه نداشته در کتاب «روزهای پیامبری» خاطره نخستین باری که با آمبولانس پیکر شهید را حمل کرده اینگونه روایت میکند: «دائم بهخود دلگرمی میدادم. بهخودم تلقین میکردم که این شهید است و با مرده فرق دارد. این هم رفته تو راه امامحسین(ع). احساس کردم جواب میدهد. توی راه مداحی حاج منصور را گوش کردم. خانواده شهید در لوشان منتظرم بودند. آمدند و دور ماشین حلقه زدند. صدای صلوات و گریه و شعار در هم فرو میرفت.
کارهای تحویل پیکر شهید را انجام دادم و به قزوین برگشتم. به تنهایی تابوت شهید را برده بودم، بیاینکه جنازه را ببینم. شاید برای روز اول خوب بود. اما کمکم ذهنم رفت سمت به یادآوردن قیافه عزاداران شهید. آنها که گریه میکردند و آنها که گریه نمیکردند. آنها که به سختی آمده بودند. آن زن میانسال که زیر بغل مادر شهید را گرفته بود.
هر چه فکر کردم یادم نیامد اسم شهید چه بود و من چهکسی را به آنجا برده بودم.» با وجود این خاطرات یک چیز برای این راننده آمبولانس مایه آرامش بود: «مردم به من احترام میگذاشتند. همان روزها از پشت فرمان میدیدم که دیدن جنازه برای کسی که عزیزش را از دست داده چقدر مایه آرامش است. وقتی از غسالخانه به محل تشییع شهر قزوین یا اطراف شهر میرسیدم از دور چشمهای بیسوی منتظران را میدیدم که سرگردان و بیتاب به ساعتهایشان نگاه میکردند. میدیدم که دارم به همراه شهید در حلقه محبت مردم قرار میگیرم. میروم در آغوش پرمهر خانوادههای داغدار. انگار جزئی از وجود شهید شده بودم.»
طاقت دیدن ناراحتی پدر و مادران را نداشتم
البته همیشه هم وضع آنطور که انتظار بود پیش نمیرفت. حسن حداد در کتاب «روزهای پیامبری» ماجراهایی از برخورد بستگان یا دوستان شهید را تعریف میکند که با وجود میل پدر و مادر شهید، با او که راننده آمبولانس بوده برخورد خوبی نداشتهاند.
برای همین، وقتی رئیس بنیاد شهید به او پیشنهاد میکند از این به بعد میتوانی فقط خبر شهادت را به خانوادهها برسانی، خوشحال شده و احساس کرده این تغییر شغل برای او بهتر خواهد بود و دیگر لازم نیست پیکر شهدا را در میان اشک و نوحه خانوادهها و جمعیت عزادار تحویل خانوادهها بدهد. او که در روزهای پرکار بنیاد شهید در بهار و تابستان۱۳۶۱ خبر شهادت چند نفر را به خانوادهها داده بود احساس میکند کارش راحتتر شده، اما این تنها دلیل او برای قبول این پیشنهاد نبودهاست.
حداد در پاسخ به سؤال ما که چرا با این پیشنهاد موافقت کردهاست میگوید: «به هر حال در شرایط جنگی قرار داشتیم و هر کدام از ما وظیفهای را بر عهده میگرفتیم. یادم هست هیچکس قبول نمیکرد خبر شهادت را به خانوادهها بدهد. من هم طاقت دیدن ناراحتی پدر و مادران را نداشتم. تا قبل از آن، خانوادهها را به بنیاد شهید دعوت میکردند و خبر شهادت را به آنها میدادند. موقعیت خوبی نبود. در آن محیط اداری دادن خبر شهادت، نه برای اداره و نه برای خانوادهها مناسب نبود. شرایط ایجاب کرد که من با این پیشنهاد موافقت کنم.»
درد دل در مزار شهدا
گفتن خبر به خانوادههایی که بارها فرزندشان به آنها گفته بود که این رفتن بیبازگشت است کار راحتتری بود، اما گاهی هم باید خبر شهادت به خانوادههایی داده میشد که منتظر نامه یا رسیدن فرزندشان بودند و این، کار را برای حدادزادگان سختتر میکرد. او در روزهایی که غم دیدن مادران داغدار آزارش میداد، گلزار شهدا را بهترین مامن خود میدانست؛ «قطعه یک و دو گلزار شهدای قزوین موقع غروب مامن و ماوایم شده بود. مینشستم و با شهدا درددل میکردم.
درست موقع غروب وقتی که دل آدم میخواهد از غصه بترکد، خودم را به آن مزارهای ساده و بیریا میرساندم. با دفنشدگان زیر آن سنگ قبرهای تازه و زنده حرف میزدم. به شهدا میگفتم شما که شاهدید من چه کار سختی دارم. بعید است کسی برایم دعا کند.»
مادرم گفت خبر شهادت را به مردها بگو
مدتی از وظیفه پیامرساندن به خانوادههای شهدا گذشتهبود. کابوسهای شبانه و یادآوری چهره مادران هر شب مقابل چشمان حسن رژه میرفتند، اما هنوز مادر از کار او در بنیاد شهید مطلع نبود. حسن به همه اعضای خانواده سفارش کرده بود مدیونید اگر مادر بفهمد در بنیاد شهید چه کار میکنم.
درباره ماجرای با خبرشدن مادر میگوید: «بعد از شهادت برادرم محمد، مادرم با مادران شهدا به گلزار شهدا میرفت. در گلزار شهدا یکی از مادران شهید از مادرم پرسیده بود که «میدانی شغل پسرت چیست؟ همین شاه پسرت آمد و جیگرم را سوزاند و رفت! هر کاری میکنم یادم نمیرود!» و آنجا بود که مادرم متوجه شد من پیامرسان خبر شهادت هستم. مادرم مصرانه از من خواست تا از این کار صرفنظر کنم و من هم که نمیتوانستم با مادرم مخالفت کنم موضوع را با رئیس بنیاد شهید در میان گذاشتم. آقای درافشان برای وساطت به منزل ما آمد تا مادرم را راضی کند به کارم ادامه دهم. به مادرم گفت که کار پسرت کم از جبهه رفتن ندارد.
گاهی وقتها جانش را میگذارد کف دستش. یک جاهایی زدهاند با آجر و دیلم شیشه آمبولانسش را شکستهاند، دنبالش کردهاند... مادرم ته دلش راضی به این کار نبود و با صحبتهای آقای درافشان قبول کرد ادامه دهم، اما یک شرط گذاشت. گفت: «گوش میکنی غلامحسن؟ وقتی میروی، به مادرانشان نمیگویی! مبادا به مادرها نزدیک شوی! اصلا به زنها نمیگویی! به مردها هم آهستهتر میگویی... ی.»
دادن خبر شهادت برادر به مادر
غلامحسن حدادزادگان خبر شهادت را با هر ترفندی که میتوانست به خانوادهها میداد. بلافاصله سوار پیکان کرمرنگی که بنیاد شهید در اختیارش قرار داده بود میشد و راه بنیاد را پیش میگرفت. درافشان به او گفته بود که فکر کن اینها که میروی خبرشان را میرسانی خانواده خودت هستند. محمدتان! مادرت! پدرت! زن داداشت! اما هر بار حدادزادگان میگفت: «نمی توانم. دلش را ندارم بمانم. شما مرا روز اول برای حفاظت آوردید و الان شدهام پیامرسان؛ سختترین کار ممکن. نوکر خانواده شهدا هم هستم. ولی بیشتر از این از من برنمیآید.»
درافشان باز هم به حدادزادگان گفت کاری که میکنی باارزش است. چند حدیث هم روی کاغذ نوشته بود و به عبدالحسن داد تا او هر روز بخواند. بعد بغض کرد و گفت: «راست میگویی پسرجان! آدم تا از خودشان نباشد نه آنها را درک میکند و نه اینها او را محرم اسرار میدانند!» گفتم: «حاجآقا بروم آب بیاورم؟ مثل اینکه حالتان خوب نیست!» گفت: «نه ببم! ممدتان شهید شده!» حالا نه پیکان شهید لازم بود و نه دفتر و دستک. من بودم و کوچهای که برای پیامبری به هیچ آشنایی نیاز نداشت. حالا من اخوی شهید شده بودم و باید خبر را به مادرم میرساندم.»
مکث
هدیهای از طرف شهید
غلامحسن حدادزادگان اگر چه روزها و لحظههای سختی را پشتسر گذاشته، اما هنوز خاطرات بسیاری از برخورد مهربانانه پدران و مادران شهیدی که او را مورد لطف قرار دادهاند را به یاد میآورد. یکی از این خاطرات مربوط به روزی است که پیرمردی سالخوره در بنیاد شهید جلو راه او را گرفت و از او نام و نشانیاش را پرسیده بود، اما او به خیال اینکه شاید پدری را با خبرش ناراحت کرده و الان شاکی شده است خودش را معرفی نمیکند، ولی ماجرا برخلاف آنچه حدس میزده اتفاق افتاده است. میگوید: پیرمرد گفت: «مگر میخواهم جانت را بگیرم بچهجان! خب بگو منم حدادزادگان باباجان!» و من گفتم: «مخلصیم حاج آقا، چاکر آقا جان.» نمیشناختمش و بعد خودش را معرفی کرد و گفت: «نصرتالله صالحی هستم، پدر شهید صادق. صادق به خوابم آمده.
خوشتیپ و با لباس مجلسی. اما دلخور و ابروگره خورده و گفته آدم خوشخبرترین خبری که در زندگیاش میشنود خبر شهادت است. چرا به کسی که این خبر را آورده انعام ندادی؟ اینجا مشتلق ندهی کجا باید بدهی؟» پیرمرد یک اسکناس ۲۰ تومانی از جیبش در آورد و به من داد و گفت: «بیا ببم! قابلت را ندارد! اینم از طرف پسر شهیدم. انشاءالله همه خستگی از تنت درآد!»»