مژگان مهرابی _ همشهری آنلاین: نیروی مخلصی بود. در پایگاه بسیج گردان ۱۱۵امامحسین(ع) اسلامشهر فعالیت میکرد. خدمتکردن به مردمش را دوست داشت و بیشتر از هر چیز به امنیت و آرامش آنها فکر میکرد. حسنخلق و دادرسبودنش باعث شده بود اغلب همسایهها و کسبه دوستش داشته باشند و روی کمکش حساب کنند. «حسین تقیپور» کارگر ساده یک کارخانه بود که روزها بعد از کار روزانه به پایگاه بسیج میرفت. هم و غمش ترویج فرهنگ دینی بود و برای ترویج آن از هیچ تلاشی مضایقه نمیکرد. تا اینکه ماجرای فتنه اغتشاشگران پیش آمد.
در آن شبها حضور پررنگتری در کوچه و خیابانهای تهران داشت. میخواست با گشتزنی سردسته آشوبگرها را بشناسد تا با دستگیرکردن آنها گامی در خشککردن ریشه اغتشاش بردارد. شنبه شب دوم مهر هم به همین منظور راهی شرق تهران شده بود. با تیزبینی که داشت یکی از سردستههای اغتشاشگران آن منطقه را پیدا کرد. اما هنگام تحویل او به یگان ویژه توسط اراذل و آشوبگران دوره شد.
ناجوانمردانه به او حمله کردند، با ضربات پنجهبوکس بر سرش کوبیدند و همین عاملی شد برای خونریزی مغزی او و شهادتش. شهید تقیپور بسیجیای بود که امنیت مردم را مهمتر از حفظ جان خود میدانست و مردانه از حریم شهرش دفاع کرد. او سوم مهر امسال، همزمان با شب رحلت حضرت رسول اکرم(ص) و شهادت امام جعفرصادق(ع) پرکشید و نامی جاودانه از خود به یادگار گذاشت با زینب آذروند، همسر و ارشیا تقیپور، پسرش درباره شهید گفتوگو کردهایم.
۴۰روز از رفتنش میگذرد. اما گویی برای همسر و پسر شهید، ۴۰سال گذشته است. خانه کوچک و باصفای او چه سوت و کور شده؛ انگار حسین با رفتنش همهچیز را با خود برده است؛ خنده، خوشی و آرامش. در این یک ماه و اندی مادر و پسر فقط خود را با یادآوری خاطرات حسین دلخوش کردهاند. ارشیای ۱۷ساله محکمترین پشتوانه و حامی خود را از دست داده و این غم بزرگی است که تا ابد همراهیاش خواهد کرد.
فراق پدر کم اذیتش نمیکند که حالا باید نقش مرد خانه را ایفا کند و غمخوار مادر باشد. با اینکه آذروند مصیبت سنگینی را تجربه کرده اما نه گریه میکند و نه بیتابی. میگوید: «دشمن گریه من را نخواهد دید. این همانی است که حسین میخواست.» شهید تقیپور اصالتا اهل میانه بود. اما از سالها پیش در اسلامشهر سکونت داشت. در یک کارخانه کارگری میکرد و زندگیاش از همین راه اداره میشد. یک آپارتمان استیجاری داشت و دیگر هیچ. اما دلخوش بود به همسر مومن، فرزند صالح، توفیق خدمت به مردم و هر چیز دیگری که او را به خدا نزدیک میکرد. حسین عادت داشت بیشتر از آنکه بهخود فکر کند دیگران را مدنظر داشته باشد. شاید همین باعث شده بود محبوب همسایهها و کسبه باشد.
میخواست مدافع حرم شود
درست ۸- ۷سال پیش بود که وارد نیروی بسیج شد. با این کارش میخواست هم خدمتگزار مردم خودش باشد و هم راهی داشته باشد که بتواند به سوریه برود. آذروند به آن روزها برمیگردد؛ «وقتی تکفیریها به سوریه حمله کردند خیلی ناراحت شد. غیرتش قبول نمیکرد مردم مسلمان بهدست داعشیها قتلعام شوند. خیلی دوست داشت مدافع حرم شود. اقدام هم کرد که البته میسر نشد، برود. از همان زمان تا وقت شهادتش در بسیج ماند. عضو گردان ۱۱۵امام حسین(ع) بود. به مردانگی او افتخار میکنم. او یک بسیجی بود که در راه اسلام دادم. ارشیا، حسین دیگر من است که برای کشورم فدا میکنم. خودم هم حسین سوم هستم که برای میهنم جان میدهم.»
حادثه تلخ آن روز
روز شنبه ۲مهر بود. حسین ساعت ۳کار را تعطیل کرد که زودتر کارخانه را ترک کند. مثل همیشه برای اضافهکاری نماند. بعد هم به همسرش تلفن کرد و خبر از ارشیا گرفت. همسرش میدانست این شبها نمیتوان او را در خانه پیدا کرد. از وقتی که عضو نیروی بسیج شده بود خودش را در خدمت مردم میدید. حدس میزد با توجه به شرایط پیش آمده او هم مثل دیگر بسیجیها مشغول برقراری امنیت است.
تا شب چندبار به او زنگ زد اما خبری نشد و حسین تلفنش را جواب نداد. پیام داد: «کجایی؟ دیر کردی. شعله سماور را کم کردم. چای هم آماده است. از خودت پذیرایی کن. من میروم بخوابم.» صبح شد با کمال تعجب دید حسین به خانه نیامده است. روز ۲۸صفر بود و رحلت حضرت رسول(ص). روز تعطیلی، همسرش باید در خانه میبود. دوباره به تلفنش زنگ زد و باز هم خبری نشد. تا اینکه نزدیک ظهر شد و یکی از دوستانش گوشی را برداشت و گفت: «تقیپور خیلی خسته بود. در نمازخانه خوابیده است. یک ربع دیگر بیدار میشود.» با این حرف کمی دل همسرش آرام گرفت. اما نیمساعت بعد بچههای سپاه و فرماندار اسلامشهر آمدند و آنجا بود که آذروند فهمید که همسرش به شهادت رسیده است.
پدرم یک بسیجی قهرمان بود
با بیان ماجرای شهادت شهید تقیپور، همسرش سکوت میکند. دیگر ادامه نمیدهد. ارشیا دنبال حرف را میگیرد و با غرور خاصی از پدرش میگوید: «پدرم یک بسیجی قهرمان بود. شاید امروز در کنار من نباشد اما رفت تا ایران جاودانه بماند. امنیت مردم حفظ شود. او هیچگونه سلاحی برای دفاع از خود نداشت. فقط میخواست آشوبگرها را متفرق کند. ولی بیرحمانه با پنجه بوکس فلزی به سرش زده بودند. برای همین هم خونریزی مغزی کرد. پدرم برای دفاع از دوستش ضربات مهلکی را به جان خرید و خودش شهید شد.» ارشیا روزی که پدر برای ایجاد امنیت رفته بود راهی باشگاه شده بود. خبر نداشت چه اتفاقی افتاده است. وقتی به خانه برگشت و یکیدو تن از فامیل را با پیراهن مشکی دید حدس زد که بهترین رفیقش را برای همیشه از دست داده است. میگوید: «پدرم مرد باصفا و صادقی بود. دلی داشت به زلالی آب.»
حسین، گمنام کار میکرد
سید مجتبی موسویان، دوست صمیمی اوست؛ همان کسی که وقتی آشوبگرها به او حملهور شدند تقیپور خود را به او رساند تا رفیقش را یاری کند. او درباره شهید میگوید: «حسین گمنام کار میکرد. کسی نمیدانست در بسیج فعالیت دارد. شب حادثه به تهرانپارس رفته بودیم. میگفت این جماعت اغتشاشگر متوجه نیستند چه میکنند. همه این فتنهها زیر سر دشمن است.
هدفمان این بود که سردسته آشوبگرها را شناسایی کنیم. یک نفر را هم دستگیر کردیم. در این حین جماعتی دورمان را گرفتند که چرا او را دستگیر کردهاید؟ هر چه من و حسین میگفتیم باید او را تحویل نیروی انتظامی بدهیم اگر جرمی نداشته باشد آزاد میشود آنها بیشتر جری میشدند. در این گیرودار عدهای با پنجه بوکس حمله کردند. ۸- ۷نفری میشدند. حسین بالای سر مجرم بود. من فریاد میزدم که حسین جلو نیا و همان جا بمان تا بچهها برسند. اما آشوبگرها حمله کردند. من به سمت مجرم رفتم تا او را به یگان ویژه بسپارم. حسین هم پشت سرم آمد.
ناگهان یاغیها حمله و شروع کردند به زدن، من، سرم را بین دستهایم گرفته بودم. اما حسین ایستاده بود و سعی در آرامکردن جو آنجا داشت. ضربات بدی به سرش خورد.» بچههای یگان از راه رسیدند و جمعیت اغتشاشگران از هم پاشیده شد. ظاهر حسین نشان نمیداد که حالش بد است. به موسویان گفت به مقرشان در اسلامشهر برگردند. اما دیگر نتوانست روی پا بایستد. بچههای یگان، موسویان و تقیپور را سوار بر آمبولانس کردند تا به بیمارستان برسانند. تقیپور در همان آمبولانس به کما رفت و با همه تلاش پزشکان به شهادت رسید.