همشهری آنلاین، مژگان مهرابی: برای محمدرسول تنها چیزی که اهمیت داشت عرض ارادت به محضر اربابش بود؛ آنهم مخلصانه و بیریا. بیشتر سعی میکرد به وقت خدمتگزاری خیلی جلوی چشم دیگران نباشد. دوست نداشت به غیر از خدا و امامحسین(ع) کسی از چگونه نوکریکردنش خبر داشته باشد. دست آخر هم در همین راه، جان خود را فدا کرد. او شجاعانه و بدون داشتن هیچ سلاحی روبهروی اغتشاشگران ایستاد و از حریم اربابش دفاع کرد و نگذاشت خیمه امامحسین(ع) را آتش بزنند؛ به همین جرم هم مورد ضربوشتم ناجوانمردان سستایمان قرار گرفت. محمدرسول دوستمحمدی، یک بسیجی وفادار و از فعالان فرهنگی و اجتماعی بود که در راه دفاع از آرمانهای دینیاش، ۳۰شهریور در مشهد به شهادت رسید. خدیجه میرتقی (مادر شهید) و امید دوستمحمدی (برادر شهید) خاطرات او را برایمان تعریف میکنند.
چقدر جایش خالی است. از وقتی که رسول رفته انگار همه خوشیهای دنیا را هم با خود برده است. حالا به جای دیدن قامت او و شنیدن صدایش فقط باید با عکسی که روی دیوار نصب شده دلخوش باشد. لحظه تولد او را هیچوقت فراموش نمیکند. آخر اردیبهشت سال ۱۳۶۱ بود که به دنیا آمد. وقتی در آغوشش گرفت و صورت چون قرص ماه نوزادش را غرق در بوسه کرد هیچوقت گمان نمیکرد که روزی برسد که پیکر غرق خون او را برایش بیاورند. با اینکه صبور است و بیتابی نمیکند اما نمیتوان احساسات مادرانه و بغض فروخوردهاش را نادیده گرفت.
برای او مرور لحظه شهادت رسول دردناک است؛ بهخصوص که بارها ماجرای چاقوخوردن رسول را از دوست و آشنا شنیده و در ذهن خود مجسم کرده است. حتی فکرکردن به آن هم سخت است. اینکه ناجوانمردی از روی بغض و کینه، چاقو را در قلب پسرت فروکند و او را به جرم گناه نکرده و عشق به امامحسین(ع) بکشد، خیلی تلخ است. اما تلختر سکوت فرزندانش امیرعلی ۱۴ ساله و ریحانه ۶ ساله است. وقتی به چهره معصوم آنها نگاه میکند گویی زغال گداختهای را روی قلبش میگذارند. آتش میگیرد از غصهای که راه گلوی بچهها را بسته است. اما چه کند؟ باید صبور باشد و مقاوم. میگوید: «رسول من عاشق اهلبیت(ع) بود و برای اعتقادات قلبیاش هم شهید شد. هیچکس بچه من را مجبور نکرد که با اغتشاشگران روبهرو شود. او برای دفاع از دین این کار را کرد. رسول من برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) بارها سوریه رفته بود. مخلص واقعی بود.»
درآمدش را برای ترویج دین هزینه میکرد
مادر، دیگر ادامه نمیدهد؛ یعنی نمیتواند که باقی حرفهایی را که روی دلش سنگینی میکند، بازگو کند. امید ـ برادر رسول ـ صحبتهای او را تکمیل میکند و به دوره نوجوانی او اشاره میکند؛ «خانه ما نزدیک مسجد توفیق احمدآباد مشهد است. از همان بچگی پایمان به مسجد باز شد. خانه دوم ما محسوب میشد. رسول از همان ۱۵-۱۴ سالگی عضو نیروی بسیج شد. خالصانه برای خدا کار میکرد؛ فرقی نمیکرد چه کاری باشد. برایش مهم، رضای خدا بود. چند باری هم به سوریه رفت به عنوان مدافع حرم. وقتی هم به مشهد برمیگشت پیگیر کار شهدای مدافع حرم میشد. خادم افتخاری آنها بود.» برای رسول، ترویج فرهنگ دینی در اولویت بود. کمتر کسی میداند که او بخشی از درآمدش را برای این کار هزینه میکرد؛ اما امید خبر دارد و میگوید: «کار رسول نگهبانی بود. از طریق گروه همیاران پلیس مأمور شده بود. مبلغی از حقوق ماهانه خود را به موکبهای عفاف میداد تا برای ارشاد خانمهایی که حجابشان مشکل داشت خرج شود.»
نه امیرعلی و نه ریحانه هیچکدام تمایلی به صحبتکردن نشان نمیدهند. حق هم دارند؛ ذکر خاطرات پدر، آزارشان میدهد. امیرعلی زمانی پدرش را از دست داده که بیشتر از همیشه به او نیاز دارد؛ با این حال باید حالا مرد خانه خودشان شود و این مسئولیت روی شانههایش سنگینی میکند.
چاقویی که قلبش را درید
بعد از خانواده دوستمحمدی، نوبت به دوست رسول میرسد که از او بگوید؛ مجتبی معتمدی. خیلی ناراحت رفتن رسول است؛ او شاهد ماجرا بوده و یادآوری آنشب آزارش میدهد؛ «۳۰ شهریور بود؛ ساعت ۱۱ شب. من و رسول جلوی مسجدالرضا بودیم که بچهها خبر آوردند اغتشاشگرها به خیمههای امامحسین(ع) حمله کردهاند و قصد دارند آنها را آتش بزنند؛ درست سر تقاطع آبکوه و کلاهدوز. من و رسول خودمان را سریع به آنجا رساندیم. چند تا از بچهها در خیمه گیر افتاده بودند و کمک میخواستند.
با کمک بچههای دیگر، اغتشاشگرها را تارومار کردیم. آتش را هم خاموش کردیم. چند دقیقه بعد دوباره آشوبگرها به ما حمله کردند. یک نفر که صورتش را پوشانده بود لیدرشان بود؛ چون مرتب توهین میکرد و جوانها را به شورش وامیداشت.» مرد یاغی خواست به خیمه حمله کند که مجتبی از پشت، او را گرفت اما متوجه چاقویی که در دستش پنهان کرده بود نشد. مرد یاغی با چاقو چند ضربه به دست مجتبی زد. رسول، صحنه را دید و به کمک دوستش آمد. مجتبی را نجات داد اما لیدر آشوبگر بیمحابا چاقو را در قلب رسول فروکرد. رسول روی زمین افتاد؛ غرق خون. بچههای بسیجی از راه رسیدند. آمبولانس خبر کردند تا هر دو مجروح را به بیمارستان برساند اما اغتشاشگرها راه آمبولانس را بسته بودند. ناچار آنها را بر ترک موتور سوار کردند تا به نزدیکترین درمانگاه ببرند. رسول در بین راه شهید شد اما مجتبی نجات یافت. مجتبی میگوید: «کاش من جای رسول شهید شده بودم. او خیلی زرنگ بود. زودتر رفت. گناهش چه بود؟ آیا به جز حفظ امنیت شهر و دفاع از ناموس مردم کار دیگری انجام داده بود؟»
او جهادگر بود
علی کاظمی، رفیق قدیمی رسول است. با هم خاطرات زیادی دارند؛ از روزهایی که با هم در هیئت «حسینجان» کار میکردند. او به یاد میآورد: «من و رسول ۲۵ سال با هم دوست بودیم. ۲۵ سال یک عمر است. او جهادگر بود. برای رضای خدا هر کاری میتوانست انجام میداد. فرقی نمیکرد چه کاری باشد. اگر زلزلهای رخ میداد جزو نخستین کسانی بود که خود را به آنجا میرساند. برای نیازمندان خانه میساخت. در زلزله سرپلذهاب ۲ ماهی آنجا بود و خدمت کرد. انگار خستگی برایش معنا نداشت. در هیئت حسینجان هم همینطور بود. با هم در آشپزخانه کار میکردیم. از آشپزی که فارغ میشد درست زمانی که همه مشغول سینهزنی بودند کفشهای عزاداران را جفت میکرد. گهگاهی هم چای میریخت. نمیگذاشت کار روی زمین بماند.»
رسول بیشتر جایی حضور داشت که کمتر به چشم بیاید. خلوت میکرد با امامحسین(ع). آقا هم برای رفتنش چه سنگتمام گذاشت. در تشییع پیکرش کمتر مشهدی حضور پیدا نکرد. شهید رسول دوستمحمدی استخدام هیچ ارگان یا نهاد دولتی نبود؛ حتی بیمه هم نداشت؛ اما تا زمانی که جان در بدنش داشت مخلصانه به مردم و کشورش خدمت کرد.