همشهری آنلاین - لیلا شریف: نفسش را در سینه حبس میکند، از گوشه چشم تمام حرکات را زیر نظر میگیرد، حواسش هست که زمان را از دست ندهد، در همان حین لوله دارت را بالا میآورد و به او که چند متر آنطرفتر حادثه را بو کشیده، خیره میشود، یک نفر با صدای بلند میگوید:«بزن تا در نرفته»... نفسش را از سینه رها کرده و دارت را شلیک میکند. دارت بر تن سگ سیاه و قهوهای مینشیند و سرعت دویدنش را کم میکند. سگ روی زمین میافتد.
«وقتی ماده بیهوشی رو به سگ میزنیم تازه شروع ماجراست» اینها را ناصر میگوید و نفس زنان شیب تند یکی از خیابانهای دربند را بالا میرود. او نزدیک به ۹ سال است که شغل زندهگیری سگ را برای یک لقمه نان انتخاب کرده است. ناصر هر روز قبل از اینکه آفتاب بالا بزند، لباسهای خاکیاش را تن میکند و خودش را با پراید وانتهای مخصوص سگگیری به نقاط گزارش شده از سوی ۱۳۷ میرساند: «نگران نباشید، این داروها سگ رو بیهوش نمیکنند، حیوان فقط یکم شُل میشه و بعد چند دقیقه ولو میشه. وقتی یه سگ رو میزنیم باید حواسمون باشه که از جلو چشممون گم نشه، چون اینجوری داستان داریم.»
او بعد از سربالایی برای چند لحظه میایستد و نگاه میکند تا بفهمد همکارانش یا به قول خودش «بچههای اکیپ»، سگی را که با سرعت خود را در خیابان مخفی کرده است، پیدا کردهاند یا خیر؟ چند لحظه بعد صدای یکی از همکاران ناصر که با ماشین جلوتر از همه دنبال سگ به راه افتاده بود، بلند میشود: «اینجاست.»
حالا چند نفری از نیروهای جمعآوری سگهای ولگرد، نزدیک فضای سبزی ایستادهاند و زیر چشمی به هم تعارف میزنند تا ببینند قرعه بلند کردن این سگ سنگین وزن به نام چه کسی میافتد. ناصر که سابقه بیشتری دارد، اسم دو نفر را میبرد و میگوید: «برید، بلندش کنید و بیارین توی ماشین.»
سگ که توان تکان خوردن ندارد، با چشمان و دهان باز در یک خلسه فرو رفته به آنها نگاه میکند. دو نفر از نیروهای زندهگیری سگ، خود را به بالای سر حیوان ترسیده، میرسانند و در یک حرکت آنی، سگ را بلند میکنند، وحید که سابقه کمتری در این کار دارد، زیر لب غر میزند و میگوید: «از کَت و کول افتادم.»
در همین حین نیروی دیگری در وانت را باز میکند، همان موقع است که بوی مانده سگهای قبلی از پشت وانت، هجوم می آورد و در هوا پخش میشود، سگ سیاه و قهوهای کف وانت رها میشود تا نوبت به سگهای دیگر برسد.
در جستجوی سگ
پیدا کردن سگهایی که با دارت حامل آمپول بیحسی شکار شدهاند، همیشه کار راحتی نیست و ممکن است که یک سگ چنان حرفهای از دست زندهگیرها مخفی شود که حتی با کارآگاه بازی هم جستجو به نتیجه نرسد؛ مانند اتفاقی که برای سگی با موهای سفید و حنایی رخ داد.
این سگ را رضا در یکی از خیابانها دید و به سرعت دارت را به سمت او پرتاب کرد، سگ بعد از احساس سوزش سرنگ با سرعت پا به فرار گذاشت. رضا و چند نفر دیگر نیز شروع به دویدن کردند تا خود را به سگ برسانند اما وقتی وارد کوچه بن بست شدند، خبری از سگ نبود. رضا که صورتش را عرق پوشانده، دستی به صورتش میکشد: « چرا آب شد رفت توی زمین؟ شاید توی این ساختمون نیمه کاره باشه.» انگار صحنه تعقیب و گریز در یک فیلم جنایی در حال نمایش است، ۲ نیروی زنده گیر، سرگردان گوشه و کنار کوچه را نظاره میکنند اما گشت و گذار در ساختمان نیمه کاره و واکاوی زیر خودروهای پارک شده هم فایدهای ندارد.
کار ما مثل یک رازه
ماشین حمل سگ چنان با بوی مانده سگهای قبلی آغشته شده است که ماسک هم مانع نفوذ این بو نمیشود، این بو روی همه سطوح ماشین نشسته است و در هر نقطه ردی از تار موی سگی دیده میشود:« با این بو و کثیفی آدم کنار میاد یعنی مجبوریم کنار بیاییم، فقط این چیزا برای خانوادههامون سخته، مثلا خانواده من که هنوز با کارم کنار نیومدن.»
مشکل فریبرز و همکارهایش با خانوادههایشان در مورد این شغل تنها محدود به بوی نشسته بر لباس نیست؛ «کار ما مثل یه رازه.»
فریبرز با گفتن این جمله مکث طولانی میکند، حواسش به ۳ ماشین دیگری است که با آرم کنترل حیوانات شهری در حال حرکت هستند که مبادا در میان راه، گروه را گم کند. چند لحظه بعد سر رشته حرفش را با خاطره اولین روزی که همسرش از شغل جدیدش با خبر کرد، گره میزند:« ۴ ماه پیش که دیدم ماشین قراضهام، کفاف خرج خانواده رو نمیده، دنبال کار رفتم. از طریق یه نفر فهمیدم که برای زنده گیری سگ، نیرو میگیرن و ماهی ۵ تومن هم پول میدن. خیلی با خودم کلنجار رفتم و آخرش یه روز زنم رو صدا زدم و بهش ماجرا رو گفتم. خیلی ناراحت شد، دلش به این کار نبود، تهش اونم مجبور شد قبول کنه اما برام یه شرط گذاشت که کسی از فامیل نفهمه من توی این کارم.»
تمام «بچههای اکیپ» این قول را به خانوادههایشان دادهاند، به همین دلیل است که در مقابل دوربین عکاس، چهره خود را پشت ماسک پنهان میکنند و وقتی یک رهگذر هنگام انجام عملیات از آنها عکس گرفت، از او خواستند به خاطر حفظ قولی که دادهاند، آن تصاویر را پاک کند: «ما آبرو داریم، مردم نگاهشون به شغل ما بده و به خاطر همین مجبوریم کارمون رو مخفی کنیم. الان اینجا آدم داریم که با لیسانس حسابداری چون کار پیدا نکرد، مجبور شد بیاد توی این کار. این آدم نمیخواد که بقیه بدونن بعد از این همه درس خوندن، تهش به اینجا با این حقوق که سر وقت هم نمیدن، رسیده.»
سگها گاز میگیرند و مردم فحش میدهند
راه پلهای سیمانی محصور میان دو خانه، پاتوق چند سگ ولگرد در حوالی دربند شده و این موضوع صدای همسایهها را در آورده است. اکیپ براساس گزارشهای مردمی راهی این آدرس شد و در همان حین چند مغازهدار و اهل محل، نشانی سگهای ولگرد را دادند: «تو رو خدا اینا رو بگیرید، شب و روز برای ما نذاشتن، اینجا پاتوقشون شده و نمیذارن تا صبح بخوابیم.»
یکی از نیروهای زندهگیری با به دست گرفتن تکهای استخوان تلاش کرد تا سگها را به پایین پلهها بکشاند و در همین حین فردی دیگر با دارت به سمت اولین سگ نشانه رفت، سگ پس از برخورد دارت به بدنش، با سرعت طول پلهها را بالا رفت و در فضای پشت ساختمانها پنهان شد. دوباره قرعه به نام دو نیروی زندهگیر افتاد تا به دنبال سگ بیهوش شده، بدوند. چند دقیقه بعد، دو مرد سگ عظیم الجثهای را در آغوش گرفتهاند و نفس زنان خود را به پایین پلهها میرسانند.
در کشاکش تلاش برای گرفتن سگی دیگر، یکی از اهالی خانه مجاور سرش را از پنجره بیرون میآورد و به دلیل نگرانی از سرنوشت سگهای اسیر شده، شروع به دادن فحش و ناسزا میکند اما این حرفها برای نیروهای قدیمی عادی شده است: «کار ما هم خوبی داره، هم بدی. از یه طرف بعضیها ما رو میبینن و ازمون تشکر میکنن، بعضیها هم هر چی از دهنشون در میاد به ما میگن، ما هم چارهای نداریم جز اینکه بهشون لبخند بزنیم و..»
حرفهای ناصر تمام نشده بود که یک راننده خودرو شاسی بلند، کنار پراید وانتهای اکیپ ترمز میکند و با صدایی بلند فریاد میزد:«آقا! اینا رو جمع کنید، شبها یه گله ۳۰ یا ۴۰ تایی میشن و راه میفتن توی خیابون. اینقدر زوزه میکشن که شبها خواب نداریم.»، مرد با همان سرعت که آمده بود به راهش ادامه داد و ناصر حرفهایش را با خنده ادامه داد: «این هم یه نمونه دیگه.»
مشکل نیروهای زنده گیر سگ تنها به فحاشی مردم محدود نمیشود و احتمال گاز گرفتن سگها در این شغل بالا است:« بعضی از وقتها که به سگ نیمه بیهوش نزدیک میشیم، اگه درست عمل نکنیم، سگ راحت میتونه سرش رو برگردونه و دست آدم رو گاز بگیره، من اینقدر خاطره از این گازگرفتگیها دارم که دیگه برام عادی شده. سگ هم گازمون بگیره باید با همون وضع سرکار بیاییم و مرخصی در کار نیست.»
همه موافقان و مخالفان سگگیری
روبروی پارک گلابدره سگها در حال قدم زدن هستند و چند پیرمرد که وانتهای زندهگیری سگ را میبینند، گپ و گفت خود را نیمهکاره رها میکنند و از همان فاصله نه چندان دور، صدای درخواستهایشان شنیده میشود. پیرمردی که از اهالی قدیمی این منطقه است، با دستانی به کمر مقابل یکی از نیروها میایستاد و تلاش میکند با گفتن خاطرات ناخوشایند از سگها، نیروهای جمع آوری سگهای ولگرد را بیشتر به کاری که باید انجام دهند، ترغیب کند.
نیروهای اکیپ چند قدمی از جمع پیرمردها دور نشده بودند که مردی جوان با فریادهای اعتراض آمیز خود را به این جمع رساند:« به خدا اگه یکی از این سگها رو جمع کنید، من میدونم و شما.»
مرد یکی از دوستداران سگ است که چند تا از آنها را در خانه خود نگهداری میکند، آشنایی او با پیرمردها به سالهای دور باز میگردد اما حرمت هم محله بودن هم باعث نمیشود تا هر کدام از موضع خود کوتاه بیایند. پیرمرد با عصبانیت میگوید:«آخه مگه اون روز که همین سگها به یه خانم و بچهاش حمله کردن،تو اینجا بودی؟ مگه ما به سگهای توی خونه تو کاری داریم، بحث ما این سگهای ولگرد هستن...»
بحث میان مرد جوان و پیرمرد بالا میگیرد، مرد جوان میترسد که این سگها بعد از جمع آوری در کمپ کهریزک کشته شوند، هراسی که با پاسخهای یکی از نیروهای اکیپ و قول او برای بردن مرد جوان و بازدید از کمپ رفع و رجوع میشود:«ما به خاطر باز شدن مدرسهها مجبور هستیم که بیشتر از قبل سگها را جمع کنیم، مردم به ما زنگ میزنند و گله دارند. ما اینا رو جمع میکنیم و میفرستیم کمپ، شما هر وقت خواستی بیا که با هم بریم و اونجا رو ببین.»
از سگ میترسی؟
سگی با کمترین میزان هوشیاری روی زمین خاکی وا رفته است و با چشمهایی که «دو دو» میزنند، قدمهای ترسان یکی از نیروهای اکیپ را نظاره میکند. مرد که ۴۰ سال را پشت سر گذاشته است، با دو دلی دستش را زیر بدن سگ میرساند و با سرعتی هر چه تمامتر، فاصله باقی مانده تا وانت را طی میکند. چند لحظه بعد او هم کنار سگهای آرام دیگر در پشت وانت دراز کشیده است اما هیجان درونی مرد ۴۰ ساله از چهرهاش نمایان است.
ناصر با پوزخندی زیر لب میگوید:« ایشونم که جدید اومده، هنوز یه کم از سگها میترسه.»
هراس از سگ فقط برای مدتی کوتاه اجازه ظهور و بروز در میان نیروهای اکیپ پیدا میکند چرا که نان شب، واجبتر از هراسهای درونی است:« هستند آدمهایی که از سگ میترسیدن اما خب طرف مجبوره به خاطر خرج زندگیش این کار رو دنبال کنه.»
ساعت حوالی ۱۲ ظهر است و از زمان شروع کار این روز نیروهای زنده گیری سگ، ۶ ساعتی میگذرد، هر ساعت به تعداد سگهای پشت وانت اضافه میشود اما زمان برای انتقال این سگها محدود است تا زمانی که کامل بی حسی از بین نرفته است باید در میان نفرینها و تشکرهای شهروندان سگها را راهی کمپ کهریزک کنند.
عکاس: محمد عباسنژاد