مژگان مهرابی _ همشهری آنلاین: همین امسال اربعین بود که برای پابوسی آقا پای پیاده، راهی کربلا شد؛ چه حس خوبی داشت وقت رفتن. هنگام بدرقه از مادرش خواست که برایش دعا کند تا عاقبت بخیر شود. تصور مادر بر ازدواج و انتخاب همسر برای پسرش بود بیآنکه بداند قرار است تا چند روز دیگر چه اتفاقی رخ دهد. یک هفتهای را مهمان آقا بود و روز آخر موقع خداحافظی ناگهان به یاد حرف حسین افتاد. عکس او را رو به ضریح امام حسین(ع) گرفت و گفت: «آقاجان برای حسین من دعا کنید عاقبت بخیر شود.»
درست همان چیزی که همیشه از خدا طلب میکرد. بسیجی متعهد و تحصیلکرده کشور که میتوانست نیروی خوبی برای رفاه و پیشرفت مملکتش باشد در روز ۳۰شهریور برای مقابله با فتنهگران مقابل مصلای تبریز با ضربه چاقوی اغتشاشگران به شهادت رسید و در صف شهدای مدافع امنیت قرار گرفت. «ربابه حقایق شریف» مادر شهید، عاشقانههای خود و پسرش را برای ما تعریف میکند.
حسین به علیاکبر آذربایجان شهره شده است. این نام را تبریزیها برایش انتخاب کردهاند. جوان دلاوری که امروز نامش بر سر زبانهاست به مهربانی و عطوفت، به غیرت و مردانگی. اما مادر بیشتر از اینها درباره پسرش میداند. او را خودش تربیت کرده؛ میداند دستپروردهاش چه ذات پاکی داشته است. او این روزها بیشتر وقتش را در اتاق حسین میگذراند.
انگار جز آنجا در هیچ جای خانه آرامش ندارد. با او حرف میزند و مثل گذشته درددل میکند. الان هم برای گفتوگو همانجا را پیشنهاد میکند. میخواهد پسر هم حضور داشته باشد. با هر جملهای نگاه به تصویر روی دیوار میکند؛ عکس حسین کنار رودخانه. تاریخ زیر عکس نوشته شده است: «۱۸شهریور ۱۴۰۱» یعنی ۱۲روز قبل از شهادتش. دستنوشتهای هم هست:«وقتی به بالای قله برسی شاید همه دنیا تو رو نبینن ولی تو همه دنیا رو میبینی(سومین صعود به قله سبلان).» مادر همینطور که خیره به عکس شده میگوید:«حسینم اهل ورزش بود. با دوستانش کوهنوردی میرفت. این عکس را هم آخرین باری که به کوه رفته بود گرفته است.»
مداحی در باب القبله حرم امام حسین(ع)
او به سالهای گذشته میرود. ۷مرداد سال ۱۳۷۱.وقتی حسین به دنیا آمد. بچه اولش بود برای همین وابستگی زیادی به او داشت. تعریف میکند:«من شاغل بودم و اداره غلات تبریز کار میکردم. خواهرم نگذاشت او را به مهدکودک ببرم و حسین روزها پیش خالهاش بود. با خواهرم مسجد و جلسه قرآن میرفت. هیئتی بار آمده بود. البته با خودم هم زیاد به محافل مذهبی میآمد.
از همان بچگی مداحی میکرد. صدای خوبی داشت. یادم میآید یکبار با هم به کربلا رفتیم. آن موقع ۱۵- ۱۶سال بیشتر نداشت. داخل حرم امامحسین(ع) قسمت بابالقبله شروع کرد به نوحه خواندن. مردم دور او را گرفتند و چون قدش نمیرسید برایش یک چهارپایه گذاشتند. حسین بالای آن ایستاد و شروع کرد به مداحی کردن. مردم سینه میزدند. چه محشری شد آن روز.»
همه جور کاری به او میدادند
مادر این روزها لحظات سختی را بهسر میبرد. چرا که بیشترین ساعات روز را با حسین میگذرانده و حالا جای خالی دردانهاش، اذیتش میکند. آخر غیراز مادر و فرزندی، با هم همکار هم بودهاند. همین بیشتر آزارش میدهد. بهخصوص خاطرهای که از ماه رمضان در ذهنش مانده است. میگوید: «حسین کارشناس ارشد حسابداری داشت اما عضو نیروهای شرکتی اداره غلات بود. همه جور کاری به او میدادند اما حسین اعتراض نمیکرد. یکبار از پشت پنجره حسین را دیدم که مشغول جارو کردن محوطه است. ماه رمضان بود و او چفیه دور صورتش پیچیده بود.
دلم شکست. پسر من با داشتن تحصیلات عالیه باید این کار را کند. گریه کردم. نمیدانم کدام از یک همکارها به او خبر داد. به اتاقم آمد. گفت چی شده حاجخانم؟ گفتم پسر بزرگ کردم که این مدلی کار کند؟ خندید و من را بغل کرد و گفت مهم این است که روزی حلال درمیآورم.» مادر از جا بلند میشود و از داخل کمد مقداری پارچه و وسیله زنانه بیرون میآورد. چقدر زیبا و چه خوش سلیقه. آنها را خریده بود تا بعد از ماه صفر به خواستگاری برود و رخت دامادی به تن پسر کند. دستی روی پارچهها میکشد و میگوید:«برای حسین آرزوها داشتم. اما... اربعین امسال که میخواستم کربلا بروم موقع بدرقه به شوخی گفت مامان حواست به من نیستا.... خیلی محجوب بود.
مستقیم نگفت برایم آستین بالا بزن. اما خوب من مادرم متوجه میشوم. گفتم چشم برگردم حتما شما رو سروسامان میدهم.» حالا این لوازم غصهای شده روی دل او و با دیدنش به یاد لبخند حسین میافتد و قصه ازدواج او. مادر سعی میکند خوددار باشد و اشکی به دیده نیاورد. اما مگر میشود. به یاد حسین که میافتد ناخودآگاه چهرهاش رنگ دیگری بهخود میگیرد. تعریف میکند: «حسین عادت نداشت قدمی برای کسی برمیدارد دربارهاش حرف بزند. برای همین همیشه مخفیانه دست دیگران را میگرفت. شاید همیشه مالی حمایت نمیکرد اما خیرش به همه میرسید.
اگر از او تعریف کنم شاید دیگران فکر کنند چون مادرش هستم این حرفها را میگویم. اما هیچکس نیست که او را بشناسد و دوستش نداشته باشد. آخر حسین با همه نشست و برخاست میکرد. حتی کسانی که مذهبی نبودند. هیچ وقت آدمها را با توجه به ظاهرشان محک نمیزد. از جوانی که ظاهر مذهبی نداشت با بچه حزباللهی در چشم او یک جور بودند. رفتارش طوری بود که همه را جذب میکرد. چه کسانی که اهل مسجد نبودند و دوستی با حسین باعث شد مسجدی شوند و سربه راه. کلامش مهر داشت. مهربان صحبت میکرد. حسین من خوش لباس بود. میگفت بسیجی باید شیکپوش باشد.»
حاجتم زود برآورده شد
۳۰شهریور. مادر تازه از سفر اربعین آمده و خسته بود. کمی هم کسالت داشت. ظهر مثل همیشه حسین از سرکار آمد و غذایی همراه خانواده خورد. بعد هم بیرون رفت. صدای سروصدای اغتشاشگران میآمد و همین مادر را نگران کرد. چند باری به حسین تلفن کرد اما کسی جواب نداد. ساعت ۹شد که مهدی برادر حسین به مادر تلفن کرد که امشب حسین خانه نمیآید و نگران نباشد.
مادر خاطره آن شب تلخ را فراموش نمیکند: «بعد از مهدی پسرم، فرد دیگری به تلفن همسرم زنگ زد. از صحبتهای آنها متوجه شدم برای حسین اتفاقی افتاده و در بیمارستان است. همسرم به بیمارستان رفت و اما خیلی زود برگشت. چند نفر از حوزه بسیج عمار هم همراهش بودند. گفتند حسین چاقو خورده است. اما یکیشان به گریه افتاد و گفت شهادت حسین مبارک!» با گفتن این حرف مادر به حیاط رفت و دستهایش را بالا گرفت گفت یا حسین چه زود حاجتم را دادی. دوستانش تعریف کرده بودند یکی از اغتشاشگرها که لباس قرمز هم به تن داشته با چاقو به قلبش زده است. مادر خود بسیجی است و تصمیم دارد بعد از حسین راهش را با فعالیتهای فرهنگی ادامه دهد تا نوجوان و جوان دیگری در دام دشمن نیفتد و اینگونه امنیت کشور نشانه نرود.
مادر شهید: اجازه تفرقهاندازی نمیدهیم
اگر حسین من یا حسینها نمیرفتند اینطور مردم راحت در شهر نمیگشتند. حسین با شهادتش مرا سربلند کرد. خدا هم او را سربلند کرد. رابطه مادر و فرزندی خیلی سخت است. ۳۰ سال برایش زحمت بکشی، خون و دل بخوری، لحظه لحظه در درس خواندن همراهیاش کنی و...، چون حسین در راه حفظ حجاب و ناموس مملکت رفت میگویمای مردم اشتباه نکنید! حجاب، قانون جمهوری اسلامی نیست بلکه حجاب قانون خداست و از حضرت زهرا(س) به ما ارث رسیده است. انشاءالله با کمک و اتحاد مردم این امانت را بهدست مولایمان صاحبالزمان (عج) میرسانیم و هیچوقت به بیگانگان اجازه نمیدهیم با اهداف پلیدشان بین مردم تفرقهاندازی کنند.