می‌گفت:‌ «آدم‌ها قابل تقسیم به دو گروه هستند؛ آن‌هایی که به استادیوم فوتبال رفته‌اند یا نرفته‌اند. در دل جمع اشک ریخته‌اند یا نریخته‌اند. خندیده‌اند یا نخندیده‌اند. فریاد کشیده‌اند یا نکشیده‌اند...و سرانجام فوتبال را دوست دارند یا ندارند.»

به گزارش همشهری آنلاین، صدر، منتقد سینما، نویسنده و مفسر فوتبال یک سال است که براثر بیماری سرطان از دنیا رفته و اگر امروز بود حتما  از بیست‌ودومین جام‌جهانی فوتبال که رنگ‌وبوی سیاسی خاصی هم دارد، می‌گفت و می‌نوشت.  البته نوشته‌های زیادی از این منتقد به جا مانده و یکی از یادداشت‌های سینمایی - فوتبالی صدر سال ۱۳۷۷ در مجله فیلم منتشر شده بود که حالا به بهانه برگزاری جام جهانی قطر، بازنشر می‌شود.

حمیدرضا صدر

*نیمه اول

تهران ۱۳۴۵. صف طولانی جلوی سینما «حافظ» شور غریبی به ضلع جنوبی خیابان شاه آباد-حد فاصله میدان بهارستان و مخبرالدوله-بخشیده اما چند قدم آنطرف تر برابر سینما سعدی سکوت و سکون غریبی بر همه چیز غالب است. حتی به عنوان فیلم هم سینمایی به نظر نمی رسد: گُل، که زیر آن با حروف کوچک تر نوشته شده: «جام جهانی ۱۹۶۶ انگلستان». پدرم با بی‌حوصلگی مفرطی قبول می‌کند به تماشای «گل» برویم. سالن خلوت و صندلی‌های خالی نشان می‌دهد که فوتبال، حداقل در سینما مشتاقی ندارد (و بعدها دریافتم فضای ماتم‌زده و عاری از شور استادیوم‌های خالی بسیار سردتر از سالن‌های خالی سینماها است.) دو روز بعد، عنوان «گل» را پایین می‌کشند و یک فیلم سینمایی را روی پرده می‌برند (بعدها هم فیلم‌های جام جهانی ۱۹۷۰ و ۱۹۷۴ در سینماها مورد استقبال قرار نمی‌گیرد.) هنوز تب فوتبال همه‌گیر نشده و تا «اتفاق بزرگ» یکی دو سالی باقی است... به هر حال وقتی مشتاقانه روی صندلی جابجا می‌شوم و به پرده چشم می‌دوزم، نمی‌دانم انتظار چه حادثه‌ای را بکشم. طبعا نمایش توپ گرد با تلویزیون و فرهنگ تلویزیون گره می‌خورد و تماشای آن بر پرده‌ی سینما نامأنوس به نظر می رسید اما سینما «سعدی»، همان صندلی‌های خالی، همان پرده غول‌آسا و همان «گل»، نقطه عطفی در لمس جادویی دیگری در کنار سینما بود: فوتبال.

همه شخصیت‌های آن روز توپ گرد در «گل» حضور دارند: «اوزه بیو»، سیاه جنگنده تیم پرتغال با عنوان پلنگ موزامبیک ستاره رقابت‌هاست که پله -ستاره ادایی برزیل- را کنار می‌زند. گریه «اوزه بیو» پس از شکست از انگلستان در نیمه نهایی جام که پیراهنش را بالا می‌برد تا اشک‌هایش را پنهان سازد گریبانم را می‌چسبد و زیر لب زمزمه می‌کنم: «قهرمان‌ها هم گریه می‌کنند.» «یاشین» روس شباهتی به ورزشکارها ندارد؛ کمی چاق است، پا به سن گذاشته به نظر می‌رسد و بیشتر به معلم‌ها می ماند اما عنوان دروازه بان افسانه‌ای همه دوران‌ها را یدک می‌کشد... وقتی کره شمالی بی‌نام و نشان -از صف چپ‌ها - در مرحله مقدماتی به مدد دوندگی نامتعارفی با یک گل، میلیونرهای ایتالیایی را شکست می‌دهد و لاجوردی پوش‌ها در همان ابتدای جام به خانه باز می‌گردند تا با تخم‌مرغ و گوجه فرنگی گندیده مورد استقبال قرار بگیرند، در می‌یابم این نخستین درخشش آسیایی‌ها در عرصه فوتبال است. عنوان «توفان زرد» روی کره شمالی باقی می‌ماند تا چند سال بعد تیم ایران به رویارویی این افسانه برود و آن را شکست بدهد و حدیث «توفان زرد» را برای ما به پایان برساند.

بخش اصلی «گل» به دیدار نهایی میان انگلستان و آلمان اختصاص دارد. بازیگران در دو خط موازی جلو می‌آیند و دوربین روی دست پشت سر آن‌ها آرام حرکت می کند و از دالان ورودی کم‌کم به فضای باز و فراخ استادیوم می‌رسد. ترکیب پیراهن سرخ انگلستان با جامه سپید و سیاه آلمان در بستر چمن مخمل گونه ویمبلی با پس زمینه غرش تماشاگران میخکوب‌کننده است. عطا بهمنش می‌گوید: «این است مبارزه نهایی تا پایان جان.» بازیگران کلیدی به تدریج در صف اول می‌ایستند و اکثر صحنه‌ها با تاکید و مکث روی آن‌ها دنبال می‌شود. تیلکوفسکی، دروازه‌بان سیاه پوش آلمان با پرش‌های گربه آسایش شاخص‌تر از دیگران است. کلاه کپی‌اش را روی زمین می‌گذارد و با نگاه خیره‌اش حرکت توپ را که معمولا خارج از قاب قرار دارد دنبال می‌کند و برابر یورش‌های انگلیس می‌ایستد. «هلموت هالر» با چهره کاملا آلمانی‌اش در صف ژرمن‌ها می‌درخشد و بابی چارلتون با چهره پدرانه‌ای در جبهه انگلیسی‌ها از دیگران متمایز است. به تدریج در کشاکش برخوردهای فیزیکی، جنبه‌های احساسی هم برجسته و پررنگ می‌شوند و هر یک از بازیگران از نگاه هر تماشاگری شخصیت ویژه خود را مشابه آدم خوب‌ها، بدها یا حاشیه‌نشین فیلم‌ها می‌یابد.

روند مسابقه نهایی آلمان و انگلستان نیز آهنگ یک فیلم سینمایی هیجان انگیز را دارد. آلمان با یک گل جلو می‌افتد. انگلستان مساوی می‌کند و سپس گل دوم را هم به ثمر می‌رساند. ژرمن‌ها زمان طولانی به در بسته می‌کوبند. دقیقه هشتاد. هشتاد و پنج. نود. داور به ساعتش نگاه می‌کند. تماشاگران انگلیسی از فرط انتظار به مرز جنون رسیده‌اند و آماده شنیدن صدای سوت پایان و آغاز جشن بزرگ هستند... اما آلمان سرانجام در واپسین ثانیه‌ها با چنگ و دندان گل مساوی را وارد دروازه گردون بنکس می‌کند و همه چیز را به وقت اضافه می‌کشد. قدرت بازیگران هر دو تیم تحلیل رفته و نماهای نزدیک چهره آن‌ها نمایشگر خستگی مفرط است. یک صحنه غریب، این رقابت را از همه نمونه‌ها متمایز می‌سازد. «جف هرست»، مهاجم بلندبالای انگلیس توپ را کنار محوطه شش قدم صاحب می‌شود. مدافعی مزاحمش نیست و با توان باقیمانده‌اش به سوی دروازه شلیک می‌کند. توپ با سرعت فوق‌العاده زیادی به سوی دروازه می‌رود. زیر تیر افقی می‌خورد. همه بازیگران برای چندثانیه همچون میلیون‌ها بیننده در جای خود میخکوب می‌شوند و نظاره‌گر صرف باقی می‌مانند. توپ پایین می‌آید و به زمین می‌خورد. روی خط یا درون دروازه؟... و سرانجام دفاع سراسیمه آلمان آن را به خارج می فرستد. بازیگران انگلیسی دست‌ها را به علامت گل بالا می‌برند و به سوی داور که هاج و واج مانده می‌دوند. داور در تشخیص صحنه ناتوان است و پس از مکث کوتاهی به سوی کمک روس‌اش می‌رود تا در این مورد از او سوال کند. چند ثانیه با هم حرف می‌زنند و وقتی داور در سوتش می‌دمد و میانه میدان را به علامت پذیرش گل نشان می‌دهد سرخپوش‌های انگلیسی از شادی به هوا می‌پرند ویمبلی منفجر می‌شود و این بار ژرمن‌ها به سوی کمک داور هجوم می‌برند. آلمان توان به ثمر رساندن گل مساوی بخشی دیگری را ندارد و ضربه دیگری از سوی «هرست» نتیجه را چهار بر دو می‌کند. کاپیتان «بابی مور» جام زرین را به آغوش می‌کشد و ژرمن‌ها به تلخی می‌گریند و با نفرت زمین را ترک می‌کنند تا چهار سال بعد در مکزیک از انگلستان انتقام بگیرند.

*

مهم نبود که فوتبال را در تلویزیون دنبال می‌کنیم، به هر حال نمایش فوتبال در تلویزیون از سینما وام می‌گرفت و زاویه دوربین و تدوین نقش کلیدی در این زمینه می‌یافت. حالا ما بسیاری از حرکت‌های موازی دوربین در کنار زمین، همچون دونده تیزپایی شریک سرعت بازیگر و توپ هستیم و با حرکت عمودی دوربین از پشت دروازه قامت یک پرنده را پیدا می‌کنیم؛ صحنه‌های رویایی که با بسیاری از فصل‌های خیال‌انگیز سینمایی برابری می‌کنند. همه آن نماهای دور، متوسط و نزدیک که همساز با درگیری‌های مختلف دنبال هم می آیند می‌توانند تدوین دیالکتیکی باشند یا نباشند اما بی‌تردید ایزنشتین را سر ذوق می‌آورند.

معمای گل هرست به آلمان حل نشد و تماشای آن با حرکت آهسته مددکار نبود اما جادویی اسلوموشن - برآمده از دل سینما- ما را در بطن مراوده ما و فوتبال جا انداخت. می‌توانستیم اسلوموشن‌های نفس‌گیر سینمایی را دوره کنیم. اسلوموشن به عنوان شعر بصری در مورد جسم انسان در «المپیا» یا غم غربت گذشته‌های «سمسار»، سرخوشی‌های کودکانه «نمره اخلاق صفر» یا دوئل دو نفره و مرگ ناگزیر «هفت سامورایی»... اما اسلوموشن‌های فوتبال بخشی از زندگی روزمره ما شده بود.

حالا در اواخر دهه ۱۹۹۰ می‌توانیم -به عنوان نمونه- افسون فوتبال و اسلوموشن را روی ضربه آزاد «روبرتو کارلوس» برزیلی به تیم ملی فرانسه لمس کنیم. برزیلی‌ها، فرانسوی‌ها، دروازه و دروازه‌بان در یک قاب قرار گرفته‌اند. ما از زاویه نگاه بازیگران برزیل به توپ و دروازه فرانسه نگاه می‌کنیم و روزنه‌ای برای نفوذ به دروازه به چشم نمی‌خورد کارلوس با تمام قدرت شلیک می‌کند و توپ همچون پیکان رها شده از کمند در حرکت، آهسته فضا را می‌شکافد و جلو می‌رود. همه بی‌حرکت هستند و یگانه عنصر متحرک قاب، توپ سرکشی است که پس از طی یک مسیر مستقیم با عبور از کنار صفحه فرانسوی‌های آبی‌پوش شکل قوسی می‌گیرد و به سوی دروازه متمایل می‌شود. اگر دقت کنیم صدای زوزه‌اش را هم می‌شنویم و در شرایطی که به نظر می‌رسد نهایتاً به تیر دروازه برخورد می‌کند از کنار آن عبور می‌کند و به تور -معبودش- بوسه می‌زند و آرام می‌گیرد. حرکت برزیلی‌ها که از شادی به هوا می‌پرند تماشاگر را به بروز واکنشی دعوت می‌کند ترکیب بصری خیره‌کننده این فصل زربافت، ورای نتیجه مسابقه است و میزانسن خودانگیخته‌اش هرکسی را سر شوق می‌آورد.

*

... و افسون فوتبال در ایران هم فزونی می‌گرفت. پیروزی ایران در جام ملتهای آسیا (۱۳۴۷) در استادیوم امجدیه برابر اسرائیل با نتیجه دو بر یک، همان اتفاق بزرگ ورزش ایران بود که به دلیل پخش مستقیم تلویزیونی، تجربه نوینی را هم رقم زد (هرچند فیلمبردارهای تلویزیون در لحظه به ثمر رسیدن گل پیروزی بخش پرویز قلیچ‌خانی نقطه دیگری را نشان دادند و آن گل در پخش تلویزیونی از دست رفت!) مردم دیگران و به خصوص تهران برای نخستین بار در این پیروزی ورزشی - آمیخته با جنبه‌های سیاسی- را در مقیاس ملی چشیدند و در هر کوی و برزن به جشن و پایکوبی پرداختند که نمونه ورزشی آن شاید فقط ۳۰ سال بعد با تساوی برابر استرالیا و کسب جواز حضور در جام جهانی در ابعادی بزرگتر دیده شد و همه اینها به مدد ویژگی جنگندگی رقم خورد که امروز دِمُده محسوب می‌شود. آن روزها تماشاگرها ناسزا نمی‌گفتند و فوتبالیست‌ها تاجر نشده بودند... مرحوم هژیر داریوش یک فیلم سیاه و سفید ۳۵ میلیمتری ۱۱۰ دقیقه‌ای با عنوان «جام آسیایی» درباره این دوره از رقابت‌ها ساخت (و گل قلیچ‌خانی در آن وجود داشت) که جز در سال ساخته شدنش، کسی آن را بعدها ندید.

این جستجوی بی‌ثمر و همان گل ثبت شده و نشده نشان می‌داد -و می‌دهد- که چگونه به تاریخ ورزش خود پوزخند می‌زنیم و گذشته را همیشه و همه جا در همان گذشته دفن می‌کنیم. حالا کسی از فرارهای بی‌امان حسین کلانی، شیرجه‌های غیر منتظره کیوان نیک‌نفس، کرنرهای قوس‌دار اکبر افتخاری، گل‌های کلیدی غلام وفاخواه، دریبل‌های ظریف فریبرز اسماعیلی، شوت‌های سرکش رضا عادلخانی، نفوذهای غریب حسن روشن و خصوصاً گل عالی‌اش به توماژفسکی لهستانی، خونسردی مفرط ناصر حجازی و حضور تعیین کننده پرویز قلیچ‌خانی در همه دوران بازیگری‌اش و آن گل حیرت‌انگیز او به استرالیا از فاصله ۴۰ متری در رقابت‌های مقدماتی جام جهانی ۱۹۷۴ که تکبر رنج‌آور استرالیایی‌ها را شکست، حرفی نمی‌زند. سهم رایکوف یوگسلاو و حسین فکری در عرصه مربیگری یا اهمیت عطا بهمنش در زمینه گزارشگری یا چگونگی تولد و تاریخچه بسیار پیچیده دو باشگاه پرسپولیس و تاج (استقلال) به فراموشخانه‌ها سپرده شده‌اند. حقیقت این است که عدم شناخت نسل جوان نسبت به تاریخ ورزش ایران و مثلاً در حد حضور ایران در جام جهانی ۱۹۷۸ آرژانتین، همه حرف‌ها نیست. آن‌ها از شناخت فوتبال همین دوران هم که ظاهراً مورد توجه همه قرار دارد محروم مانده‌اند جام‌های جهانی می‌آیند و می‌روند. آنچه می‌توانست بماند و نمی‌ماند، تاریخ است.

*نیمه دوم

آن شادی‌ها، اشک‌ها و فراموشی‌ها خاطرنشان می‌ساختند که فوتبال تا چه حد بازتابی از زندگی است. سرشار از درگیری و مبارزه بودن و نبودن در منگنه زمان- ۹۰ تا ۱۲۰ دقیقه- که به هر حال پایانی دارد و گاهی به بهانه «گل طلایی»، سرشار از اقبال و گاه به دلیل «مرگ ناگهانی»، لبالب از سیاهی قلمداد می‌شود. چنانچه فاصله پیروزی و شکست، امید و ناامیدی در ضربه‌های پنالتی به سرسوزنی می‌ماند. آمیزه‌ای از طرح، نقشه، تقدیر، تصادف، پشتکار، فرصت‌طلبی، ریاضت، صبر و شانس که در کنار ستایش از «جوانی» و «جوان ماندن» که در جوهره ورزش نهفته، به عزت نفس هم چنگ می‌زند. جایی که همان کوچک‌های بی‌مقدار می‌توانند شاخه غول‌های پرتکبر را برابر میلیون‌ها نفر بشکنند. کاری که کره شمالی با ایتالیا در ۱۹۶۶، ایران با اسکاتلند در ۱۹۷۸، الجزایر با آلمان در ۱۹۸۲ و عربستان با بلژیک در ۱۹۹۴ انجام داد. امکان پیروزی ولو ناچیز در فوتبال آن را از سایر ورزش‌ها متمایز می‌سازد و همه را به مبارزه فرا می‌خواند. اینجا لزوماً قوی‌ترها همیشه برنده نمی‌شوند. به قول «بیل شنکلی» مربی باشگاه لیورپول در دهه ۱۹۷۰: «فوتبال مسئله مرگ و زندگی نیست، بسیار مهمتر از همه اینها است.»

معمولا این مهم را در نمای دور به یاد می‌آوریم؛ از نگاه بیننده‌ای در یک نقطه ثابت؛ چیزی مشابه خط فرضی سینما. و وقتی این خط فرضی به صورت بی‌قاعده‌ای شکسته می‌شود، مثل نمایی از چهره سیلوستر استالون، دروازه‌بان تیم متفقین در «فرار به سوی پیروزی» که به حریف آلمانی می‌نگرد، همه چیز احمقانه جلوه می‌کند. یا صحنه پنالتی ترس دروازه‌بان از ضربه پنالتی ویم وندرس از کنار تیر دروازه که اساساً تصویری ضدفوتبال است.

این قرارداد بین ما و بازیگران و زمین، بخشی از درام فوتبال است. بستر انسانی استادیوم‌ها و تماشاگران پرشماری که در اکثر تصاویر فوتبال پس زمینه‌ی برخوردها هستند، جزئی از این دنیا محسوب می‌شوند. اگر تماشای فیلم در سینما به مراسمی آیینی تشبیه می‌شود تماشای فوتبال در استادیوم‌های معبدگونه در زمان و لحظه مقرر، برابر زمین قرینه‌ای با دو دروازه و آن خط کشی‌ها، پرچم‌ها، سکه انداختن‌ها، لباس‌ها، شماره‌ها و شعارها نیازی به تشبیه ندارد و اساساً آیین تثبیت‌شده‌ای است. طرفداران تیم‌ها هر هفته در مکان ثابتی گرد می‌آیند و در یک لحظه به نقطه ثابتی می‌نگرند و برای هدف واحدی فریاد می‌کشند. در غم و شادی شریک هستند و به فاصله‌های سنی، جنسی، قومی، فرهنگی، مالی و طبقاتی پوزخند میزنند. در حقیقت این فیلمنامه تکراری به مدد احساس، با هم بودن و یکی شدن و جادوی سحرانگیزه حل شدن در دل جمع، طراوت خود را حفظ می‌کند و تا حدی به این پرسش پاسخ می‌دهد که چرا فیلم‌های مربوط به مشت زنی، جذاب‌تر از آثار مربوط به فوتبال یا سایر ورزش‌ها هستند. شکل گلادیاتور گونه مشت زنی و رویارویی تن‌به‌تن در بدوی‌ترین شکل مبارزه، درام شخصی‌تری را در مقایسه با فوتبال -که جمع اهمیت بیشتری دارد- رقم می‌زند. سینما به فرد تمایل بیشتری دارد و فوتبال در دل جمع قوام می‌پذیرد.

اما فوتبال هم شخصیت‌ها و صحنه‌های سینمایی خود را یافت. گل خیره کننده دیگو مارادونا به انگلستان در جام جهانی ۱۹۸۶ -پس از وقایع فالکلند و درگیری آرژانتین و انگلستان - که از نیمه زمین پا به توپ شد و همه انگلیسی‌ها را یک به یک پشت سر گذاشت و توپ را وارد دروازه پیتر شیلتن کرد، همان شور رویارویی «گری کوپر یکه» و تنهای «ماجرای نیمروز» برابر انتقام‌جویان خشن را داشت. تلاش‌های خستگی‌ناپذیر «برایان رابسن» در منچستر یونایتد تا واپسین لحظه‌ها، مشابه حرکات دائمی «باستر کیتن» بود. چهره مهربان و صراحت «کوین کیگان»، «اسپنسر تریسی» را به یاد می‌آورد. خشونت‌های دائمی «برتی فوگتس» در دوران بازیگری‌اش «جک پالانس» را تداعی می‌کرد! طراوت و خنده‌های پاک نشدنی «کلینزمان» با سرخوشی‌های «ارول فلین» سر به سر می‌شد. حمله «اریک کانتونا» با مشت و لگد به یکی از طرفداران «کریستال پالاس» می‌توانست در هر یک از فیلم‌های «جیمز کاگنی» جای خود را بیابد... خشونت تکان‌دهنده استادیوم هیسل بروکسل طی دیدار لیورپول و یوونتوس در مسابقه نهایی جام باشگاه‌های اروپا که ده‌ها کشته و زخمی به جا گذاشت می‌توانست با هر فیلم خشنی برابری کند. صحنه‌های رعب ‌آور له شدن تماشاگران استادیوم هیلزبوروی شهر شفیلد بر اثر هجوم جمعیت و فشار به حصارهای فلزی اطراف زمین در جریان رویارویی لیورپول و ناتینگهام فارست و سقوط هواپیمای تیم منچستر یونایتد در ۱۹۵۸ در فرودگاه مونیخ و کشته شدن بسیاری از بازیگران آن، ورای آثار سینمای فاجعه می رفت و... ماه گذشته (منظور نویسنده اردیبهشت ۱۳۷۷ بوده) بازماندگان این حادثه در همان بیمارستان مونیخ گرد آمدند، عکسی به یادگار انداختند و خاطره از دست رفتگان را گرامی داشتند. ساعت قدیمی استادیوم بایرن مونیخ نمایش‌دهنده ساعت سقوط هواپیما است. هنوز در الترافورد، استادیوم منچستر یونایتد، خودنمایی می‌کند.

...و وقتی ایرج امیدوار مدافع خستگی‌ناپذیر دهه ۱۳۵۰ تیم بانک ملی دو ماه پیش (فروردین ۱۳۷۷) در جزیره قشم در گذشت، هیچ یک از نشریات ورزشی ریز و درشت این دوران تصویری از او را چاپ نکردند. فوتبال ما به چهره‌های روز زنده است و روزها سپری می شوند؛ آن‌ها هم.

*وقت اضافی

آدم‌ها قابل تقسیم به دو گروه هستند: آن‌هایی که به استادیوم فوتبال رفته‌اند یا نرفته‌اند. در دل جمع اشک ریخته‌اند یا نریخته‌اند. خندیده‌اند یا نخندیده‌اند. فریاد کشیده‌اند یا نکشیده‌اند...و سرانجام فوتبال را دوست دارند یا ندارند.

چارلز کابرن در «هر چه بیشتر خوشحال تر» رو به جین آرتور گفت: «دو گروه مردم وجود دارند: کسانی که کارهایی را که باید انجام دهند انجام نمی‌دهند و آن‌ها را در دفترچه خاطرات‌شان می‌نویسند و افرادی که فرصت نوشتن ندارند، چرا که در حال انجام کار هایشان هستند.»

منبع: ایسنا