همشهری آنلاین- زکیه عاقلی: این حضور گاهی در قالب نظامی همچون شرکت در دفاع ۳۴روزه خرمشهر بود، گاهی در نقش بهداشتی و درمانی و گاهی در نقش پشتیبانی و تدارکات نیازهای جنگ در عقبه. اما جالب است که در میان خیل انبوه دختران و زنان جوان و میانسال، بانوان پا به سن گذاشتهای هم بودند که با به جان خریدن سختیها، ایثارگرانه حضوری مستقیم در جبهههای غرب و جنوب داشتند.
یکی از آن بانوان ایثارگر پا به سن گذاشته، بانو «اقدس بیهمتایی» معروف به مادر قصری بود. بانویی بسیار مهربان و با لهجه شیرین کردی که اهل قصرشیرین بود. او با شروع جنگ تحمیلی به همراه دخترش «قدسیه تارینگو»، ابتدا به درمانگاه شهید نجمی واقع در منطقه سرپل ذهاب و سپس به پادگان ابوذر رفتند و در سالهای دفاعمقدس، خدمات شایانی به اسلام و رزمندگان اسلام کردند.
خدماتی که موجب شده پس از سالها، همچنان داستان مهربانیهای این مادر خدوم، در ذهن و خاطره رزمندگان باقیمانده باشد. مثلا مادر قصری که در ماههای ابتدایی شروع جنگ، در درمانگاه شهید نجمی (سرپل ذهاب) حضور داشت، برای حدود ۱۳دختر و زن جوان که همگی پزشک، پرستار یا بهیار بودند، مادری میکرد. مادر قصری در آنجا مسئول تدارکات و رسیدگی به امور تغذیهای کادر بهداشتی و درمانی، مجروحین و رزمندگانی بود که برای کمی خستگی در کردن به درمانگاه میآمدند.
او سعی میکرد با همان امکانات کم، همیشه بساط چای برای رزمندگانی که برای تعویض پست، از خط مقدم به سمت مقر برمیگشتند و برای خستگی درکردن مدتی کوتاهی در درمانگاه میماندند، به راه باشد. دخترهای جوان برای مادر قصری، درست مثل قدسیهاش بودند و برای تکتک آنها مادری میکرد.
شبها بچههایی که کشیک نبودند، باید در یک اتاق بدون امکانات میخوابیدند. کف اتاق سیمان نداشت و پر از سنگ و کلوخ بود. بچهها سعی کرده بودند تا سنگ و کلوخها را از کف اتاق جمع کنند و آن را با یک پتو فرش میکردند اما با وجود این در سرمای غرب کشور و در ماههای پاییز، فقط تعداد کمی پتو وجود داشت تا دخترها موقع خواب، به روی خودشان بکشند. آنوقت مادر قصری با وجود پابهسن بودن، شبها که دخترها خوابشان میبرد، پتویش را روی آنها میانداخت، تا یک وقت دخترهایش -که هرکدامشان از یک شهر آمده بودند و به سرمای منطقه غرب کشور عادت نداشتند- سرما نخورند.
یکی دیگر از بانوان پابهسن گذاشته، که در کل جبههها (هم غرب و هم جنوب) به «مادر جبههها» ملقب شده بود، زهرا محمودی نام داشت. ایشان متولد ۱۳۰۰.ش بود و در زمان شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، ۵۹سال داشت.
همسرش چند سال قبل از آن، به رحمت خدا رفته بود و بچههایش بزرگ شده بودند اما این بانو، نمیتوانست نسبت به جنگ و جهاد بیتفاوت باشد. پسرهایش که راهی جبههها شدند، خودش هم شروع کرد به جمعآوری کمکهای مردمی. کمکهای مردمی که به اندازه یک وانت شد، اینقدر این در و آن در زد تا بالاخره از سپاه مجوز گرفت، تا خودش هدایا و کمکها را به جبهههای جنوب برساند. نخستینبار که به خط مقدم رفته بود، رزمندهها در عین تعجب و شگفتی از حضور یک بانوی پابه سن گذاشته در خط، انگار که مادرشان را دیده باشند، ذوقزده شده بودند!
بعد از آن اما، مادر محمودی تا پایان جنگ، بارها و بارها برای رساندن آذوقه و کمکهای مردمی، هم به خط مقدم جبهههای جنوب رفت و هم به سنگرهای خط مقدم جبهههای غرب، اصلا به همین دلیل هم صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود! این مادر بعد از شهادت پسرش «علی اقبال» در منطقه عملیاتی ماووت، حتی حاضر نشد گریه کند! زیرا معتقد بود که با این کار، دل منافقین شاد میشود. او همیشه رزمندگان را مانند علی خودش میدید... یادش گرامی باد.