همشهری انلاین - حمید رستمی: برخلاف تصاویر زیبا و خوش آب و رنگی که فیلمساز در سکانسهای نخست از دشت زیبای مجاور خانة پروانه میدهد و شخص او را دختری عاقل و بالغ به تصویر میکشد که با عبرت گرفتن از فرجام خلافکاریهای خانوادگی، در پیلة تنهاییاش خودسازی کرده و بهتنهایی خرج خانواده و پدر زندانیاش را تأمین کرده و دوست دارد به چنان قدرتی برسد که پروانهوار پر پرواز گشوده و خود و خانوادهاش را به محیطی بهتر با شرایطی مناسبتر منتقل کند، اما از آنجایی که پروانهها همواره با آتش رابطهای مستقیم دارند و باید بسوزند و خاکستر شوند، در نتیجه خیلی زود آرامشش به هم میریزد و به ضیافت عاشقانهای دعوت میشود که عاقبتش حتی در نگاه سادهانگار دختران دبیرستانی هم در هالهای از ابهام قرار دارد و وقتی در همان اولین دیدار پروانه با فرهاد در زندان، دوربین با فرهاد تنها میماند و پایین آمدن کرکرة پروانه را آن سوی دیوار جا میگذارد، عدم قطعیت و دودلی را میتوان در چشمهای فرهاد دید که بدون این که کوهی بکند و یا تونلی از زندان به بیرون بزند، دل دختری معصوم و زیبا را به چنگ آورده که تمام در و همسایه به درایتش ایمان داشتند. در مسیر این عشق نامتعارف است که آرامآرام نقاب از سیمای آدمهایی که برای دریدن یکدیگر کمین کردهاند برداشته میشود تا پروانة معصوم به مسلخ برده شده و وارد بازی خطرناک عاشقانهای شود که پروژة سوختنش را تسریع بخشیده و او را در سرازیری سقوط قرار میدهد، چرا که این عشق از نوع عشق فرهاد و شیرین نیست!
پیشزمینة مفصلی که داستان از درایت و شعور پروانه برای سر و سامان دادن به خانوادة از هم گسیختهاش با پدری زندانی و برادری متواری به جرم دزدی هنگفت پول نقد از همسایه میدهد، و تلاشش برای سر پا نگه داشتن عطاری و جمعآوری و خشک کردن گیاهان دارویی که در تضادی جالب با سرقت دلار و خرید مواد مخدر توسط برادر و پدرش قرار دارد، از او چهرهای متفاوت میسازد که حتی در ادبیات روزمرة خود هم سعی دارد تأثیرات محیط پیرامون را نادیده گرفته و گاه با اصلاح جملهاش، هدف غایی خود برای خلاص شدن از آن فضا را نشان دهد و حتی سپهر پسر نابالغ همسایة شاکی (محرم) که عشقی ممنوعه به پروانه دارد را با محبت خواهرانهای رام کرده و سعی در تأثیرگذاری مثبت در او دارد، تا جایی که تا پایان داستان تنها کسی که عشقی خالص و بیریا به پروانه دارد و به خاطرش دست به هر کاری میزند همین سپهر است که حتی در اوج نامردی فرهاد، تلنگری میشود برای بهجا آوردن جادوی عشق!
شاید با این اطلاعات دقیقی که فیلم از شخصیت پروانه ارائه کرده و افزون بر آن به دلیل وجاهت منظرش کاملاً محتمل است که چشمان زیادی از جوانان محل به دنبالش بوده و عشق و ازدواجش را خواستار باشند، افتادن در دام عشقی به آن میزان بیپایه و اصول از طریق چند تماس تلفنی به بهانة پیغام از طرف پدر محبوس و در نهایت دیداری در زندان با فردی مجرم، کمی دور از منطق و باورپذیری باشد، اما از آنجایی که عشق کار عقل مادرزاد نیست و خیلی مواقع حاصل یک سوءتفاهم است، در نتیجه کمتر عشقی را میتوان با معیارهای منطقی تجزیه و تحلیل کرده و به نتیجهای منطقی رسید، و عشق پروانه به فرهاد هم از این جنس است. هرچند که نویسندگان در تعریف شخصیت فرهاد با تمام تلاشی که به عمل آوردهاند نتوانستهاند آن را به صورت کامل باورپذیر کرده و به مخاطب عرضه کنند. این که جوانی خوش بر و رو و تحصیلکرده که مسلط به زبان انگلیسی ست و به صورت خصوصی تدریس زبان میکرده، از خانة یکی از شاگردانش عتیقهای دو میلیاردی بدزدد و آن را به صدهزار تومان بفروشد و بعد بلافاصله دستگیر شده و به زندان بیفتد و بعد از تحمل حبس محکوم به رد مال شود و هفت سال تمام به دلیل عدم توانایی در جور کردن آن مبلغ در زندان بماند و برای زندانیان تدریس زبان بکند و عضوی از مافیای زندان شده و وظیفة دلبری از دختران جوان را بر عهده گرفته و بعد از ازدواج آنها را وادار به آوردن مواد مخدر از طریق ملاقاتهای شرعی کند، به این سادگیها در باور مخاطب نمیگنجد.
اما نکتة بارز فیلم، تصویرسازی هولناک امید شمس از محیط زندگی پروانه و شرایط خانوادگی و فضای خاص و بیرحم زندان است که مشابه جنگلیست که موجودات در همه حال در حال تنازع بقا هستند و میجنگند تا زنده بمانند و در تلاش برای نجات خود تمام اصول را زیر پا میگذارند.
ایرج و پسرش (ایمان) چشم به پولهای همسایهشان (محرم) دارند و در فرصتی مناسب آن را سرقت میکنند. ایمان بیتوجه به گیر افتادن پدرش، متواری شده و با دلارهای محرم مقادیر زیادی شیشه خریداری کرده و در عطاری خواهرش پنهان میکند و نه به سرنوشت پدرش توجهی دارد و نه به احتمال کشف مواد مخدر از مغازه خواهرش که میتواند او را تا پای چوبة دار ببرد. از آن سو زندان مافیاهای خاص خود را دارد که سرکردة یکی از آنها کامران است و در ظاهر ارتباط خوبی با قادر که وظیفة تأمین مواد زندان را از طریق زنش فریبا دارد برقرار کرده و از طریق او فرهاد را هم جذب کرده تا مجموعة عریض و طویل پخش مواد در زندان را گسترش دهد. کامران با توسل به هر شیوهای رقبا را از سر راه برداشته و در زندان یکهتاز است و حالا به عشق فرهاد و پروانه هم به عنوان محملی برای وارد کردن قاچاقی مواد به داخل زندان نگاه میکند و وقتی که نظراتش تأمین نمیشود و فرهاد زیر بار نمیرود، او را به قصد کشت کتک زده و دستش را میشکند تا پروانه را وادار به انجام خواستههایشان بکند. وقتی هم که گند کار درمیآید هیچ کس جرأت اسم بردن از کامران و مافیای درون زندان را ندارد. قادر خود را کنار کشیده و همه چیز را گردن همسرش فریبا میاندازد. همچنان که ایرج و ایمان برای رهایی خود تمام اتهامات را متوجه فرهاد میکنند و او هم در کمال ناباوری به تحریک قادر با اظهار بیخبری، پروانه را با مقدار زیادی شیشه در دادگاه تنها میگذارد. این درندگی حیوانگونة شخصیتها حتی در مینیبوسحامل زنانی که به ملاقات آمدهاند مشاهده میشود. وقتی مأمور اسم فریبا را میخواند و او سکوت کرده، زن عقبی با چشم و ابرو به مأمور میفهماند که او فریباست و به احتمال زیاد خود فریبا هم کمی بعدتر پروانه را لو میدهد تا او را همراه با جنسها در اتاق ملاقات دستگیر کنند.
در چنین فضای دهشتناک و بیرحمی، پایانبندی فیلم به رغم راضی کردن تماشاگر و اصالت دادن به عشق، برای علاقهمندان سختگیرتر سینما دلنشین و پذیرفتنی جلوه نمیکند و حکمی است که با فرضهای پیشین داستان همخوانی چندانی ندارد و فرهادی که معشوق خود را پای چوبة دار تنها گذاشته و تا لب مرز آمده و حتی قرار و مدارهایش را برای خروج از کشور گذاشته، قابل باور نیست که با یک جملة «دوستت دارم» نوشتهشده بر شیشة ماشین، یاد عشق پروانه بیفتد و پشیمان شده و بازگردد و شریک جرم پروانه شود تا سالهای متمادی جفتشان در زندان بپوسند.
برخلاف شخصیتپردازیهای خوب و روایت روان قصه که همواره توان غافلگیری مخاطب را داراست، برخی ارجاعات فرامتنی به دلیل عدم کاربرد آنچنانی در پیشبرد روایت، گلدرشت جلوه کرده و تأثیر چندانی بر مخاطب نمیگذارند. به عنوان مثال جایی که مادر پروانه ریشة تمام بزهکاریها و خشونتهای کلامی و رفتاری ایمان را به تعطیل شدن برنامة مردان آهنین ربط میدهد که شاید بخش زیادی از بینندگان سابقة ذهنی چندانی از آن برنامه و تأثیرش بر زندگی قبلی ایمان نداشته باشند. یا در جای دیگری به ممنوعیت ورود دختران به ورزشگاهها اشاره میشود و این که پروانه در کودکی با کوتاه کردن موی خود با لباس پسرانه وارد ورزشگاه شده تا فرهاد مجیدی را از نزدیک ببیند و عاشق شدنش به شخصی به اسم فرهاد ارتباطی هرچند کمرنگ به همنامیاش با ستارة خوشتیپ دوران کودکی پروانه داشته باشد.
کارگردان در چینش بازیگران و بازیگیری از آنها عملکرد موفقی داشته و به جز ایمان (برادرش) بقیه توانستهاند از این آزمون سخت بیرون آمده و مخاطب را تحت تأثیر قرار دهند. پریناز ایزدیار که نقشی مشابه سمیه (ابد و یک روز) را به عهده داشت، موفق شده از زاویهای دیگر دختر فداکار خانوادهای فقیر را طوری بازسازی کند که کمتر نشانی از سمیة تقدیرگرای آن فیلم ببینیم و با عشق معصومانهاش رنگی دیگر به آن دختر رنجکشیده بخشد. هوتن شکیبا که در سالهای اخیر انتخاب نخست کارگردانها برای ایفای نقش عشاق جوان است، اینجا کار سختتری دارد و در سکانسهای نخست صرفاً با اتکا به صدای پرجذبه و شوخ و شنگیهای خاص خودش از پروانه دلبری میکند و وقتی توانست قلاب عشقش را در دل پروانه گیر دهد با سیمای جذابی که سبیلی هم به آن اضافه کرده و حاصل نشست و برخاست با زندانیان است، از خودش شخصیتی ارائه میدهد که اشتباهی پشت میلهها جا گرفته، والا جنتلمنی تحصیلکرده است و مخاطب همواره در صحت رفتارهای عاشقانهاش تردید دارد. پیام احمدینیا با نفوذ کلام و شخصیت کاریزماتیک، کامران بیرحمی آفریده و نادر فلاح علیرغم کلیشهای بودن نقش، باز هم جذاب است و مخاطب را با خود همراه میکند. سیاوش چراغی پور که همواره نقش آدمهای متشخص را بازی میکرد ریسکش جواب داده و در نقش پدری زندانی پذیرفتنی است. ریما رامینفر با آن گریم مناسب توانسته زنی از طبقة پایین را که برای رهایی از گذشتة خود دست به هرکاری میزند بباوراند.