ملیسا مار پیتون ۴متری‌ای است که در تئاتر جدید پری صابری، روی صحنه می‌رود. صاحب این مار هم کسی نیست جز امیر رهبری که حیوانات عجیب و متفاوتش را در فیلم‌ها و سریال‌هایی مثل «مرد هزارچهره» دیده‌ایم. این مطلب بازخوانی گزارشی است که سال ۱۳۸۷ در هفته نامه همشهری سرنخ منتشر شده است.

به گزارش همشهری آنلاین، به تالار وحدت می‌رویم، سر تمرین تئاتر «هفت‌خوان» ‌تا ببینیم یک مار چطور هنرپیشه می‌شود و باقی هنرپیشه‌ها با او چطور کنار می‌آیند.

بازیگرها دارند آماده می‌شوند. گروه موسیقی سازهایشان را ۲ طرف صحنه، کنار پرده چیده‌اند و پری صابری دارد با دستیارش حرف می‌زند. ملیسا هم در سبدش نشسته تا هر وقت نوبت بازی‌اش شد، بیرون بیاید و همراه بقیه تمرین کند. امیررهبری سبد را جای امنی می‌گذارد و دائم حواسش به آن است؛ «ملیسا ۱۰سالش است و نزدیک ۴متر طول دارد.

این اولین‌بار نیست که ملیسا روی صحنه می‌رود؛ در تئاتر «طبیب عشق» به کارگردانی بابک محمدی که خودم هم در آن کار بازی می‌کردم، ملیسا را برای اولین‌بار روی صحنه بردم؛ آن هم در سالناصلی تئاترشهر!  

این کار برای خیلی‌ها جالب بود و بازتاب‌های خوبی داشت». در آن نمایش، رهبری از کارگردان خواسته بود که اسم ملیسا را هم در بروشور بیاورند؛ «خب، این حیوان هم زحمت کشیده بود پا به پای ما می‌آمد سر تمرین. خلاصه این شد که در بروشور، در قسمت اسامی بازیگران زدند: امیر رهبری، ملیسا رهبری! بعد همه می‌پرسیدند ملیسا دخترتان است یا خواهرتان؟».

حالا هم امیرخان، ملیسا را همراه خودش به تئاتر پری صابری آورده تا دومین بازی‌اش را در هفت‌خوان رستم تجربه کند؛ «برای خود من کار با خانم صابری افتخار است، دوست داشتم ملیسا هم در این افتخار شریک شود».

 گروه موسیقی کم‌کم کار را شروع می‌کند. پری صابری میکروفون به دست در ردیف جلو نشسته و گروه را هدایت می‌کند. تصویرهایی از خانه‌های قدیمی، همگام با موسیقی پشت سر هم روی پرده ظاهر می‌شوند: ارسی‌ها، پنج دری‌ها، سقف‌های کنده کاری شده و آینه‌کاری‌های رنگارنگ.

پرده اول: کاووس شاه گول می‌خورد

بازیگرها روی صحنه آمده‌اند. اولین صحنه، دربار کاووس شاه است. جاسوسی در لباس رامشگر از مازندران آمده و سعی می‌کند کاووس‌شاه را گول بزند و بکشاند به دام دیو سپید. رهبری قرار است در خان‌چهارم با مار خود روی صحنه برود.

او به کاری که می‌کند، می‌گوید بازی گرفتن از حیوانات؛ «قبلا کسی به این شکل با حیوانات کار نکرده. البته در گذشته هم گهگاه اتفاق افتاده که حیوان را جلوی دوربین ببرند اما مثلا این طور بوده که جانور را از سیرک آورده‌اند یا یک نفر حیوانش را آورده سر صحنه اما کاری که من می‌کنم، در واقع بازی گرفتن از حیوانات است؛ حتی اگر حیوان مال خودم نباشد. چون من رفتارهای حیوانات را می‌شناسم و راه ارتباط برقرارکردن با آنها را می‌دانم، می‌توانم به اندازه‌ای که جانور با آدمیزاد در ارتباط بوده، به آن نزدیک شوم».خب البته رهبری قبول دارد که ممکن است یک مربی سیرک یا باغ وحش بیشتر از او با رفتار جانورها آشنا باشد و ارتباط بهتری هم با حیوانات برقرار کند.

اما می‌گوید اشکال کار اینجاست که یک مربی سیرک با دوربین سینما یا صحنه تئاتر آشنا نیست، در حالی که «من، هم با حیوانات مأنوس هستم، هم، از آنجا که خودم بازیگر هستم و تئاتر کار می‌کنم،  با لنز دوربین آشنایی دارم. کلک‌های سینمایی را بلدم و می‌توانم با کمک کارگردان حتی دکوپاژ کنم و دکور صحنه را برای حضور بهتر حیوان تغییر دهم». در همین اثنا کاووس شاه هم گول خورده، به بند دیو سپید افتاده و دارد از پشیمانی و اندوه می‌نالد: «کنون چشم شد تیره و تیره بخت/ به خاک اندر آمد سر تاج و تخت...»

پرده دوم: پیش به سوی دیو سپید

در سبد نیمه باز است. ملیسا بی‌حرکت توی اتاق کوچکش چنبره زده. رهبری می‌گوید خوابیده، اما چشم‌هایش باز است. بازیگرها با سر و شکل پهلوانی و با ضرب زورخانه روی صحنه می‌آیند، میان دار وسط حلقه می‌ایستند و کباده می‌گیرند. مرشد می‌خواند: «شما ای دلیران ایران زمین/ همه شیرمردان روی زمین

پری صابری می‌گوید بچه‌ها هماهنگ نیستند و بنا می‌شود دوباره بیایند. صابری به میاندار تنومندی که هم باستانی کار است و هم بازیگر، اشاره می‌کند و می‌گوید: «بچه‌ها، پژمان رئیس گروهه!».

پهلوان می‌گوید:‌ «ما مخلصیم». صابری ادامه می‌دهد: «کاری که پژمان می‌گوید، همه انجام بدهند». خود پژمان می‌گوید: «چشم خانوم» و پهلوان‌ها از نو وارد می‌شوند:«خدایا جهان پادشاهی تو راست/ زما خدمت آید، خدایی تو راست».

از رهبری می‌پرسیم اصلا بازی گرفتن از حیوانات معنی دارد؛ حیوان که فقط دستورات شما را اجرا می‌کند و نمی‌فهمد که دارد بازی می‌کند! او می‌گوید: «البته خیلی از حیوانات فقط به علامت‌ها واکنش نشان می‌دهند؛ علامت‌هایی که از قبل نسبت به آنها حساس شده‌اند ولی بعضی از حیوانات هم فرق بین بازی و جدی را می‌فهمند؛ مثلا یک سگ نگهبان هست که واقعا هنرپیشه است.

اسمش «ویکی» است و در ۲۰ فیلم سینمایی بازی کرده. اخیرا هم در تئاتر آقای غریب‌پور به اسم «کلبه عموتوم»، در تئاتر شهر ۲۹ شب روی صحنه آمد. 

ویکی در یک صحنه این تئاتر، هر شب باید به عموتوم حمله می‌کرد و آخر نمایش خیلی آرام کنار او رو به تماشاگران می‌نشست. همه تعجب می‌کردند که این حیوان چطور نیم ساعت قبل می‌خواست این آدم را تکه‌تکه کند و حالا این‌طور راحت کنارش نشسته. دلیلش این است که ویکی می‌تواند فرق بین بازی و واقعیت را بفهمد. او حتی وقتی کارگردان می‌گوید سه، دو، یک، پوزیشنش را می‌گیرد!». 

رهبری در طول ۱۲ سالی که حیوان جلوی دوربین برده، با موجودات زیادی از قبیل گرگ، کروکودیل و مار کار کرده؛ «حیوان‌ها خیلی خوب می‌فهمند که یک انسان دوستشان دارد یا نه. وقتی شما از حیوانی می‌ترسید، این اضطراب باعث می‌شود آدرنالین بیشتری در بدن ترشح شود و حیوان حس می‌کند که مضطربید. من هر وقت می‌خواهم با حیوانات وحشی کار کنم، گیاهخواری می‌کنم چون گوشتخواری  باعث می‌شود حیوانات از شما دور شوند و حسن‌نیتتان را باور نکنند.

وقتی حیوانی ذبح می‌شود، در لحظه ذبح شدن، از ترس، آدرنالین زیادی در بدنش ترشح می‌شود و وقتی ما گوشتش را می‌خوریم آدرنالین وارد بدنمان می‌شود». حالا رستم روی صحنه آمده و دارد به حرف‌های پدرش زال، گوش می‌دهد که می‌خواهد با حرف‌های حماسی، او را به جنگ با دیو سپید و نجات کاووس شاه ترغیب کند: «اگر جنگ دریا کنی خون شود...». اما رودابه بیچاره- مادر رستم- مویه و زاری می‌کند که بچه‌اش را از رفتن منصرف کند: «مرا در غم خود گذاری همی...» و رستم دلداری‌اش می‌دهد که: «تو جان و تن من به یزدان سپار...».

پرده سوم: در هندوستان ترسم ریخت

قبل از اینکه رستم وارد خوان‌های سرنوشت‌ساز شاهنامه شود، پری صابری نیم‌ساعت وقت استراحت می‌دهد. بعضی از بازیگرها می‌روند پشت صحنه تا چیزی بخورند؛ بعضی‌ها هم همان‌جا در سالن مانده‌اند. خود صابری هم هنوز سرجایش نشسته و رهبری ملیسا را از سبدش بیرون می‌آورد. دخترها از دیدن ملیسا ذوق کرده‌اند. صابری هم می‌گوید: «حالا برای چی می‌آوری‌اش بیرون؟ الان زوده». 
- از مار می‌ترسید خانم صابری!؟

- ترس که نه، من وقتی که رفتم هندوستان، ترسم از حیوانات ریخت. آنجا هر روز یکی می‌آمد و دستش یک مار کبرا بود!

- پس با ملیسا میانه خوبی دارید که اجازه دادید در نمایشتان حضور داشته باشد؟

- خب، مار در اساطیر خوش‌یمن است؛ نشانه قدرت و ثروت است. امیدوارم ملیسا هم برای هفت‌خوان ما خوش‌یمن باشد.

رهبری هم می‌گوید: «خـانـم صـابـری حیوانات را خیلی دوست دارد. اوایل کمی از ملیسا می‌ترسید ولی حالا نه؛ باقی بازیگرها هم همین‌طور؛ به خصوص خانم‌ها که آن موقع خیلی می‌ترسیدند اما حالا قبل از اینکه با من سلام و علیک کنند، حال ملیسا را می‌پرسند. البته این را هم بگویم که بین ترسیدن و دوست داشتن حیوانات ارتباطی وجود ندارد؛ یعنی بعضی‌ها با اینکه از حیوانات می‌ترسند، دوستشان هم دارند؛ بعضی دیگر هم نه از حیوانات می‌ترسند و نه دوستشان دارند؛ مثل شکارچی‌ها».

رهبری البته بین همه کارگردان‌هایی که برایشان از حیوانات بازی گرفته، هیچ کس را به اندازه مهران مدیری علاقه‌مند به این موجودات نمی‌داند؛ «سر فیلم‌برداری مرد هزارچهره، به محض اینکه حیوان‌هایم را می‌آوردم، آقای مدیری با حیوانات من خوب و با احترام برخورد می‌کرد. با آنها خوش و بش و نوازششان می‌کرد و با آنها احوالپرسی می‌کرد. بعد به تبعیت از او، همه عوامل سریال تا آخر با حیوان‌های من با احترام رفتار می‌کردند».

حالا رستم هم به خوان اول رسیده. در راه مازندران، بی‌خبر از همه‌جا رفته در لانه شیر استراحت می‌کند. پرده‌خوان معروف، میرزاعلی هم دارد نقالی می‌کند: «شیر درنده و گرسنه شب هنگام سراغ کُنام خود باز آمد...».

 پرده آخر: ملیسا وپیرزن جادو

رستم شیر و اژدها را می‌کشد و از تشنگی و گرسنگی هم جان به در می‌برد تا می‌رسد به خوان چهارم. در دشت پرگل و گیاهی می‌نشیند کنار چشمه‌ای و شروع می‌کند به آواز خواندن. صدای رستم به گوش پیرزن جادو می‌رسد؛ او هم به شکل یک زن جوان ظاهر می‌شود تا رستم را از راه به در کند: «ندانست او جادوی ریمن است...» اما به محض اینکه رستم نام خدا را به زبان می‌آورد، جادو از بین می‌رود و چهره کریه پیرزن معلوم می‌شود: «چو آواز داد از خداوند مهـــر/ دگرگونه‌تر گشت جادو به چهر».

این همان صحنه‌ای است که رهبری به عنوان سردسته جادوگران- در حالی که مار دور گردنش است- قدم به صحنه می‌گذارد. ملیسا محکم خودش را نگه داشته تا با حرکات رهبری روی زمین نیفتد. وقتی او دست‌هایش را باز می‌کند یا خم می‌شود، ملیسا هم محکم خودش را دور تنه او می‌پیچد.

بعد درحالی‌که همچنان دور گردن صاحبش است، همگام با موسیقی سرش را جلو می‌آورد تا پیرزن جادو آن را چند لحظه‌ای در دست بگیرد و حرکات آئینی جادوگران را شبیه خواندن طلسم و افسون اجرا کند. رستم که حالا فهمیده پای جادوگری وسط است، خنجر از کمرش باز می‌کند و پیرزن جادو را می‌کشد. بازی ملیسا هم تمام می‌شود و رهبری او را در سبدش می‌گذارد تا خودش برود و در ادامه نمایش- در خوان پنجم- نقش اولاد را بازی کند.

مکث

رهبری به بچه‌ها یاد می‌دهد که از حیوانات نترسند

در تعقیب سوسک

آموزش به کودکان در رابطه با نترسیدن از جانوران

امیر رهبری چند سالی است که روی موضوع «ترس از حیوانات» کار می‌کند. او پروژه‌اش را در مهدکودک‌ها شروع کرده و همچنان ادامه می‌دهد.

اصلا چقدر مهم است که آدم از حیوانات بترسد یا نترسد. مگر ما آدم‌های شهری چندتا حیوان در طول عمرمان می‌بینیم؟

 شما مسافرت نمی‌روید؟ از شهر خارج نمی‌شوید؟ من شنیده‌ام خانمی داشته از شمال برمی‌گشته که ماشینش پنچر شده، آمده لاستیک زاپاس را بردارد، در صندوق عقب ماشینش یک مار چه بسا بی‌خطر دیده و از ترس غش کرده. سرش خورده به سپر فلزی ماشین و حالا نصف تنش لمس شده! حالا جدا از سمی یا غیرسمی بودن مار  اگر این خانم قبلا با مار آشنایی داشت، می‌توانست آن را با یک چوب بردارد و بیندازد بیرون. البته ما آدم‌ها را تشویق نمی‌کنیم که اگر در طبیعت مار دیدند بروند آن را بگیرند ولی حداقل اگر در موقعیتی با مار مواجه شدند بدانند باید چه کار کنند.

     شما بیشتر روی ترس از کدام حیوان کار می‌کنید؟

من متوجه شده‌ام که آدم‌ها بیشترین ترس را از مار دارند ولی از کروکودیل، مارمولک و... هم می‌ترسند. برای اینکه بچه‌ها ترسشان بریزد، لباس تن حیوان‌ها می‌کنم؛ مثلا می‌گویم بچه‌ها، یک مارمولک اگر جلیقه بپوشد چه بامزه می‌شود و با این کار، یک جو فانتزی ایجاد می‌کنم. بعضی‌ها از من می‌پرسند چرا روی حیوان‌هایم اسم آدم می‌گذارم، خب، اسم چه بگذارم؟ توفان و شیطان؟ اسم ملموس گذاشتن روی حیوانات باعث احساس نزدیکی بیشتر با آنها می‌شود.

شما روی ترس از حشراتی مثل سوسک هم کار می‌کنید؟

 راستش من خودم از حشرات بدم می‌آید، البته یک طرحی دادم برای از بین‌بردن ترس از سوسک برای خانم‌های شاغل که خوشبختانه انگار خودشان شجاع‌تر از این حرف‌ها هستند و نیازی نداشتند.

 نکند در طرحتان برای از بین رفتن ترس از سوسک، آنها باید به آن دست بزنند؟!

 خب، بله دیگر! آخر سوسک فقط آلوده است، خطرناک که نیست. این یک ترس کاذب است. من خودم یک آفتاب‌پرست داشتم که باید حتما حشره می‌خورد. زمستان بود و این حیوان گرسنه بود و حشره‌ای هم پیدا نمی‌شد. یک شب که از بیرون می‌آمدم، دیدم یک سوسک رفت توی سطل آشغال محله. با آنکه خیلی بدم می‌آمد، رفتم دنبالش. همسایه دیده بود و فکر کرده بود من مشکل روانی دارم. کلی دلش برای من سوخته بود.

منبع: همشهری سرنخ