به گزارش همشهری آنلاین، در واقع پرونده مورد بررسی استثنایی هم بود. به نظر میرسید قاتلی درصدد است از مکافات جنایتش بگریزد و متاسفانه از اسکاتلندیارد هم کاری برنمیآمد. ماجرا از این قرار بود:
در سال ۱۹۳۳، همسر آقای تامس جونز - شیمیدان- که در شهرک میدلند لندن زندگی میکرد، در وان حمام خانهاش از مسمومیت ناشی از منواکسیدکربن مرده بود. نتیجه بازپرسی و تحقیقات نشان میداد که مرگ به دلیل خرابی آبگرمکن روی داده است. ۳ ماه پیش از این اتفاق، آقای جونز، زندگی همسرش را به قیمت ۵ هزار پوند بیمه کرده بود اما پلیس وقتی احتمال دستکاری آبگرمکن توسط او را مورد بررسی قرار داد، هیچ مدرکی دال بر دستداشتن آقای جونز در این ماجرا پیدا نکرد و دادگاه حکم به مرگ تصادفی داد و آقای جونز توانست مبلغ بیمه را به طور کامل دریافت کند.
در سال ۱۹۳۵ جونز یک بار دیگر ازدواج کرد. همسرش ۱۵ سال از او بزرگتر بود اما این واقعیت که همسرش ۱۵ هزار پوند بعد از مرگ مادرش ارث برده بود، بر این تفاوت سنی زیاد سرپوش میگذاشت. اما گویی آقای جونز در مسائل خانوادگی شانس چندانی نداشت چون ۱۸ ماه بعد از ازدواجشان، دومین همسر او هم درگذشت. مسأله عجیبی که به پرونده مربوط میشد، نحوه مرگش بود: مسمومیت با منواکسیدکربن. جسد او را در ماشینش پیدا کردند در حالی که ماشین توی گاراژ بود و موتورش روشن. بنا به اظهارات آقای جونز بیچاره، همسرش دچار حملههای غش میشد. گویی داستان از این قرار بوده که خانم جونز ماشین را برده توی گاراژ و بعد دچار یکی از حملههای بیهوشی شده و همانجا، روی صندلی ماشین، افتاده. بعد هم باد تندی زده و درهای گاراژ را بسته و زن بدبخت بر اثر استنشاق دود اگزوز خفه شده است. این سرنخ که در معده خانم جونز مقداری ورونال (داروی خواب) پیدا شده بود، به دستگیری آقای جونز ختم نشد چون دکتر خانم گواهی میداد که بیمارش قرص خواب مصرف میکرده. ناگزیر دادگاه دوباره حکم مرگ تصادفی را صادر کرد.
در سال ۱۹۳۸، آقای جونز باز هم ازدواج کرد؛ البته این بار بدون هیچگونه عامل تشویقی خارجی. نام همسر سومش «رز» بود و از محل اجاره مستغلاتی که از پدرش به او رسیده بود سالانه ۱۲۰۰ پوند درآمد داشت. یک هفته قبل از دادگاهی که امروز تشکیل میشد و مرسر قرار بود در آن شرکت کند، خانم جونز فوت کرده بود؛ به دلیل مسمومیت ناشی از منواکسیدکربن!
مکان: دادگاه
کمیسر مرسر زمانی به دادگاه رسید که رسیدگی به پرونده مرگ مشکوک رز آغاز شده بود. ظاهرا زوج آقا و خانم جونز در آپارتمانی شیک و گران زندگی میکردند. بنا به اظهارات آقای جونز که به طرزی باورنکردنی ناراحت بود، او بعدازظهر «آن تراژدی» را در باشگاه گلف گذرانده بود و حوالی ساعت ۶ غروب به خانه برگشته بود و دیده بود خانه را گاز گرفته و همسرش هم روی تخت افتاده و مرده؛ در حالی که شیر بخاری گازی اتاق خواب تا ته باز است.
مرسر با بدخلقی به مدارک ارائهشده گوش میکرد. طبق قانون، تا وقتی که دادگاه مرگ سومین همسر آقای جونز به نتیجه نرسیده بود، نباید هیچ اشارهای به نتیجه دو ازدواج قبلیاش میشد. معلوم بود که آقای جونز هم از این موضوع مطلع است. مرسر میدید که مرد متهم روی هیأت منصفه تاثیر خوبی گذاشته است. او به طرز تاثیرگذاری به اتهاماتی که در پرونده، علیهاش مطرح شده بود، بیاعتنا نشان میداد و صرفا مدارک دال بر بیگناهی خودش را اقامه میکرد.
[جوابهای جونز به سؤالات دادستان این گونه بود:]
«بله، من تمامی دستورات ایمنی برای نصب بخاری را رعایت کرده بودم.»
«نه، عجیب نبود که همسرم بخاری بخواهد؛ آن هم در خانهای که گرمایش از حرارت مرکزی تامین میشود. به هر حال، همسرم سردش میشد.»
«بله، در آپارتمان ما فقط همین بخاری گازی بود. البته یک بخاری الکتریکی قابلحمل هم داشتیم ولی رز خوشش نمیآمد آن را در اتاق خوابش روشن کند.»
«نه، عجیب نیست که همسرم یک بخاری گازی قدیمی بخواهد و آن را به مدلهای جدید ترجیح بدهد؛ او به این بخاریهای قدیمی علاقه خاصی داشت. البته من حالا متأسفم که چرا جلوی زنم نایستادم و روی خرید بخاری جدید اصرار نکردم؛ چون، حادثه خبر نمیکند.»
«آقای قاضی من ساعت ۲:۳۰ همسرم را برای رفتن به باشگاه ترک کردم. تا باشگاه، پیاده ۱۰ دقیقه راه بود.»
«نه، مستقیما به باشگاه نرفتم؛ اول رفتم دکه روزنامهفروشی و برای رز مجله خریدم، بعد برگشتم به سرسرای لابی مجتمع آپارتمانیمان و از سرایدار خواستم مجله را برای خانمم ببرد.»
«تا آنجا که یادم میآید، حوالی ساعت ۳ رسیدم باشگاه؛ البته مطمئن مطمئن نیستم. اما منشی باشگاه حتما دقیق یادش میآید چون چند دقیقه بعد از اینکه رسیدم، من را دید.»
«بله؛ توی آپارتمان یک کنتور گاز بود. بله، شیر اصلی گاز همانجا کنارِ کنتور بود. تا آنجا که به یاد میآورم، کنتور بالای کمدی بود که داخل در آپارتمان قرار داشت. بله، به اصرار من بود که کنتور به جای آشپزخانه، آنجا نصب شده بود. اگر کنتور را توی آشپزخانه نصب میکردیم، فضای بالای کمد هدر میرفت و به همان اندازه هم از فضای آشپزخانه کم میشد.»
مرسر متوجه شد که اعضای هیأت منصفه دارند بیقراری میکنند. مشخص بود که از نظر آنها، این سؤال و جوابها ضرورتی نداشت. آنها قبلا نقشه آپارتمان را دیده بودند. سوالات دادستان باعث شده بود پیش خودشان فکر کنند از هوش چندانی برخوردار نیستند و نمیتوانند نقشه آپارتمان را در ذهنشان مجسم کنند. آیا امکان داشت آقای جونز شیر اصلی گاز را بسته و بعد بخاری گازی اتاق خواب را روشن کرده باشد؟ یعنی او با مجله برگشته به مجتمع و نشریه را به سرایدار داده؛ بعد وقتی که سرایدار با آسانسور میرفته تا مجله را به خانم جونز برساند، جونز مخفیانه از پلهها رفته بالا؟ نقشه عاقلانهای نیست چون ممکن است وقتی که آقای جونز باید توی راهپلهها منتظر میمانده که سرایدار دوباره برگردد پایین، همسایهها او را ببینند.
حتی ممکن بوده وقتی که آقای جونز باید در آپارتمان را باز میکرده و دستش را دراز میکرده بالای کمد که دوباره شیر اصلی گاز را باز کند چشم یکی از همسایهها به او بیفتد. سرایدار در اعترافاتش به دادستان گفته بود که همیشه هم چشمش به در ورودی نیست. چرا اعضای هیات منصفه به این نکته توجه نمیکردند که آقای جونز میتوانسته همه این کارها را بکند و بعد خودش را سریع به باشگاه گلفش برساند و خودش را به منشی نشان بدهد، آن هم «چند دقیقه بعد از ساعت ۳»؟ مسأله خیلی ساده و روشن بود. مرسر عصبانی، زیرلبی غرغری کرد و به اعضای هیات منصفه گفت: «کندذهنها!» او متوجه شد که بازرس دنتن که کنارش نشسته بود، به نشانه تأیید سری تکان داد و یک فحش هم نثار اعضای محترم هیات منصفه کرد.
بعد، چشم مرسر به دکتر «چهئیسار» افتاد.
او پناهندهای اهل کشور چکسلواکی بود و مرسر میدانست زمانی در کشور خودش کارآگاه پلیس بوده. چهئیسار در دادگاه در ردیف صندلیهایی نشسته بود که مخصوص خبرنگارها بود. همین که نگاه چشمهای گاوی دکتر با نگاه چشمهای خاکستری مرسر تلاقی کرد، دکتر به نشانه احترام سر خم کرد.
مرسر که همیشه به آداب و تعارفات اجتماعی اهمیت میداد، برای دکتر سری تکان داد و خیلی سریع جهت نگاهش را عوض کرد. او آن لحظه، ترجیح میداد عزرائیل را آنجا ببیند اما نگاهش به دکتر «یان چهئیسار» نیفتد. قصه دلخوری مرسر به چند سال قبل برمیگشت؛ به زمانی که این مرد رنگپریده با آن عینک پنسیاش در حالی که معرفینامهای رسمی از وزارت کشور بریتانیا به همراه داشت، به دفتر مرسر در لندن پا گذاشت. حضور او در لندن باعث شده بود که مرسر دیگر هیچوقت اعتماد به نفسِ جریحهدارشدهاش را به دست نیاورد. او در جریان یک پرونده پیچیده ۳ بار مجبور شده بود به استدلالهای دکتر چهئیسار گوش کند؛ استدلالهایی که دکتر با خونسردی و آرام و آهسته و با حالت اعصابخردکنی بیانشان میکرد؛ انگار که سر کلاس درس است و دارد قضیهای را برای شاگردان کماستعدادش اثبات میکند. هر بار بعد از شنیدن استدلالهای درست دکتر؛ این احساس به مرسر دست داده بود که پلیس اسکاتلندیارد اشتباه میکند؛ در حالی که او، دکتر یان چهئیسار، پلیس سابق پراگ، درست میگوید و چه جای انکار؟ هر سهبار هم حق با دکتر بود.
مکان: پلههای بیرون دادگاه
مرسر گفت: «احتمالا مجبوریم ساندویچهایمان را توی راه بخوریم، »
دنتن- معاون مرسر- جواب داد: «بله، قربان!»
سه قدمی بیشتر نرفته بودند که اجل معلقشان سر رسید.
دکتر چهئیسار: «آقای کمیسر مرسر! لطفا یک لحظه صبر کنید. دکتر یان چهئیسار، پلیس سابق پراگ در خدمتتان است! اگر اجازه بدهید، میخواهم با شما کمی در مورد این پرونده اختلاط کنم».
دکتر چهئیسار، انگار که دنبالش کرده باشند یا مثل اینکه میترسید فرصت از دستش برود، شروع به صحبت کرد تا مرسر را مجاب کند؛ «راستش خیلی متعجب شدم که شما را امروز صبح در دادگاه دیدم، کمیسر مرسر. به نظر میرسید که پرونده بیاهمیتی باشد به هر حال، همانطور که حتما مستحضرید، من به پرونده و شواهد موجود در آن دسترسی نداشتم اما میخواستم به شما و دادستانتان دستمریزاد بگویم. به نظر من، خیلی هوشمندانه به وجود بخاری برقی اشاره شد؛ خیلی عالی بود! یک لحظه ترسیدم که نکند حقه قاتل بگیرد و از مجازات فرار کند. با این همه، هنوز قضاوت زود است. فکر میکنم بهتر باشد اطلاعات بیشتری به دست بیاورم. این پرونده از آن ماجراهای خیلی جذاب است. من ...»
اما مرسر هاجوواج سر جایش ایستاده بود. حرف دکتر چهئیسار را قطع کرد و با تحکم پرسید: «یک لحظه لطفا! شما در مورد بخاری برقی چی داشتید میگفتید؟»
دکتر چهئیسار، انگار نه انگار که منظور مرسر از این سؤال توضیح بیشتر است، همان جملهای را که قبلا گفته بود، عینا تکرار کرد.
مرسر عصبانی بود. به دکتر تشر زد: «ببخشید جناب دکتر! لازم است به شما یادآوری کنم که خانم جونز مرده آن هم به خاطر نشت گاز؛ نه اینکه کباب شده باشد یا اینکه برق او را گرفته باشد.»
دکتر وارفت. از چهرهاش تعجب و حیرت میبارید. اینپا و آنپا کرد و مردانه گفت: «اما من ... من فکر میکردم که شما فهمیدهاید که ...»
همان لحظه، مرسر دستگیرش شد که خفتکشیدن از دکتر چهئیسار یک ماجرای دنبالهدار است و هنوز به پایان نرسیده. آن زخمی که در عزت نفسش درست شده بود، دوباره سر باز کرد اما کاری از دستش ساخته نبود. معلوم بود دکتر یان چهئیسار چیزی در مورد این پرونده فهمیده که حتی احتمال وقوعش هم به فکر او نرسیده بود. باید دستهایش را به نشانه تسلیم بالا میبرد.
مرسر دوباره شد همان انگلیسی مبادی آداب و تشریفاتیای که بود. با حالتی تصنعی و عصاقورتداده گفت: «دکتر! بسیار خوشحال و مفتخر میشوم که در مورد این پرونده با شما همکلام شوم. من و بازرس دنتن داشتیم میرفتیم کمی خستگی درکنیم؛ اگر برایتان اشکالی ندارد، همراه ما باشید!»
مکان: ماشین مرسر
چند دقیقه بعد، دکتر چهئیسار روی صندلی نشسته بود و در حالی که ساندویچ همبرگری در دست داشت خسته نمیشد از اینکه پشت سر هم بگوید: «کمیسر! واقعا لطف دارید؛ بندهنوازی کردید!» از پشتِ شیشههای کلفتِ عینکش میشد چشمهایی قهوهای را دید که در آنها اشک جمع شده است.
سرانجام وقتی ساندویچ دکتر تمام شد، شروع کرد به صحبتکردن؛ «ابتدا من فکر کردم که داستانی که در دادگاه برای این بخاری گازی گفته شد، جعلی است. بعد سعی کردم به خودم بقبولانم این اتفاق به همان صورت که گفته شد، رخ داده؛ شیر بخاری هست و آن بانوی مرحوم یک لباس خواب بلند دارد که به شیر بخاری گیر میکند و لباس بانو آن شیر را تا آخر باز میکند. خیلی بعید است که چنین اتفاقی بیفتد. احتمالاش بسیار کم است اما مثل همه اتفاقات عجیب محتمل است؛ یعنی ناممکن نیست. حالا ببینیم اوضاع چطور است! بنا به گفتههای آقای جونز، او وقتی به خانه برگشته، دیده که شیر بخاری کاملا باز است و همسرش هم مرده؛ بنابراین باید باور کنیم وقتی آن خانم به تختخواب رفته، شیر بخاری تا آخر باز بوده است. فکر که کردم، به این نتیجه رسیدم که نه، این دیگر محتمل نیست. توضیح میدهم که چرا اینطور است».
مرسر عجولانه گفت؛ «باشد، این پیشفرضها را قبول میکنیم».
دکتر چهئیسار، مصممانه به حرفش ادامه داد؛ مثل اینکه صحبتش اصلا قطع نشده باشد؛ «اول از همه، اگر شیر بخاریای که روشن نیست باز شود، سروصدایی ایجاد میشود؛ هرچند این سروصدا آهسته است. اما بیایید فرض بگیریم این بانو اندکی گوشش سنگین بوده. حالا مسأله بوی گاز مطرح میشود. خود من بهشخصه احساس بویاییِ ضعیفی دارم اما من هم میتوانم بهراحتی، یک واحد گاز را در ۷۰۰ واحد هوا تشخیص بدهم. بیشتر مردم- به ویژه آنهایی که سیگاری نیستند- میتوانند بوی یک واحد گاز را در ۱۰ هزار واحد هوا حس کنند. به نظر شما این امکان دارد که این بانو چنددقیقهای در یک اتاق کوچک مملو از گاز بیدار بوده باشد ولی بوی گاز را نشنود؟ به نظر من که محتمل نیست.»
دکتر ادامه داد: «پس نتیجه میگیریم وقوع این اتفاق محال بوده. اما آیا نظریه پلیس هم نامحتمل است؟ آقای جونز ساعت ۲:۳۰ آپارتمانش را ترک میکند و ساعت ۲:۳۵ مجله را به دست سرایدار میدهد. پس آقای جونز از پلهها بالا میرود و آنقدر صبر میکند تا سرایدار برگردد سر کارش و همسرش هم بخوابد. بیایید باز هم فرض بگیریم آقای جونز با عادات همسرش خیلی خوب آشناست و بهدرستی میداند چقدر طول میکشد که همسرش کاملا به خواب برود. با این حساب، او در راهپله انتظار خواهد کشید. بعد از اینکه کارش را انجام داد، باید سریعا و بدون آنکه دیده شود مجتمع را ترک کند و خودش را به باشگاه برساند. باید قبول کنیم ریسک این کار خیلی خیلی بالاست».
دنتن پرسید: «پس یعنی قتلی اتفاق نیفتاده؟»
دکتر چهئیسار لبخندی زد؛ «آه، چرا؛ قتل اتفاق افتاده است، بازرس. شک نداشته باشید که قتل بوده اما من از شما میخواهم زیرکی آقای جونز را هم در نظر داشته باشید. او مسلما نقشه قتل همسر سومش را ریخته است. خیلی خوب و با دقت. او میدانسته هرچقدر هم با مهارت این کار را انجام دهد تا این قتل را اتفاق جلوه دهد، باز هم پلیس ظن به قتل میبرد و به او مشکوک خواهد بود؛ آن هم به خاطر آن دو پرونده قبلی که همین الان، خودتان ماجرایش را برایم تعریف کردید. از همینجا زیرکی آقای جونز مشخص میشود. او تصمیم گرفته بود تا از سوءظن شما استفاده کند و از محکومشدن توسط دادگاه در امان بماند. طبیعتا شما فکر میکردید او دزدکی برگشته و شیر اصلی را باز کرده است.
فکر کنید خود او چقدر به شما کمک کرده تا به این نظریه برسید! او بخاری گازی را در اتاقی نصب کرده که خیلی خوب با حرارت مرکزی گرم میشده است؛ کاری بسیار مشکوک! او مخصوصا یک بخاری کهنه و ازمدافتاده را نصب کرده تا بتواند راحتتر موضوع را یک حادثه و اتفاق جلوه دهد؛ باز هم کاری بسیار مشکوک! عذرش برای اینکه زمان وقوع جنایت در جای دیگری بوده، چندان هم قابل قبول نیست؛ بار دیگر، کاری بسیار مشکوک! تنها کاری که نکرده تا به شما کمک بیشتری کند، این بوده که دلیلی برایتان فراهم نکرده که نظریه شما را اثبات کند مبنی بر اینکه بعد از خریدن مجله به خانه برگشته است. و او خوب میداند شما خودتان نمیتوانید این موضوع را اثبات کنید. چرا؟ چون که این اتفاق اصلا نیفتاده است؛ او به آپارتمان برنگشته بود و بنابراین در امان خواهد بود. »
«اما ...»
دکتر چهئیسار سریع حرفش را قطع کرد؛ «لطفا صبر داشته باشید! توجه کنید! به نظر من که قتل، اینگونه صورت گرفته است: آقای جونز آن روز، قبل از آنکه بیرون برود، بخاری برقی را برداشته، روشن کرده، آن را زیر تخت همسرش گذاشته است.
بعد روی المنتهای بخاری را با مخلوط کربنات و پودر زینک پوشانده و با همسرش خداحافظی کرده است. بعد، سرایدار را با مجله فرستاده بالا تا اثبات کند وقتی بیرون رفته، زنش زنده بوده. وقتی بخاری گرم شده گچ و پودر روی با هم ترکیب شدهاند و نتیجه واکنش این بوده که حجم بسیار زیادی گاز منواکسیدکربن تولید شود. وقتی آقای جونز ساعت ۶ غروب به خانه برگشته، همسرش مرده بوده. بعد، او بخاری برقی را برداشته و شیر بخاری گازی را باز کرده است. وقتی آپارتمان را بوی گاز برداشته داد زده و کمک خواسته است».
«اما چطور میشود اثباتش کرد؟»
«آه، بله. پودر زینک حتما از یک فروشگاه تهیه مواد آزمایشگاهی خریداری شده. اما کار آسانتری هم میشود کرد. بررسی المنتهای بخاری برقی نشان خواهد داد این فرضیه درست است یا نه. یادتان باشد که آزمایشگاه پلیس بهراحتی میتواند آثار کربنات و اکسید روی را روی المنتها پیدا کند. احتمالا قالی زیر تخت هم باید کمی سوخته باشد».
مرسر به دنتن نگاهی انداخت.
«بهتر است از دادگاه بخواهیم که به ما فرجه بدهند و جلسه اعلام حکم را عقب بیندازند. این کار که به لحاظ قانونی شدنی است؛ نه؟»
منبع: ویژهنامه شگفتیها و حوادث - سرنخ - همشهری جوان، نیمه اول اسفند ۱۳۸۷