به گزارش همشهریآنلاین، نزدیک غروب پنجشنبه چهارم اسفندماه ۱۴۰۱، در شلوغی روبهروی بیمارستان شهید باهنر کرمان، چشم بهراه ارسال بهموقع خبرهای مربوط به وزیر ورزش و همراهانش بودم که در سانحه سقوط بالگرد در بافت مصدوم شده بودند، لیست مسافران بالگرد که منتشر شد، نام شماره ۷ شوکهام کرد، ناخوداگاه فریاد کشیدم «یا امام حسین، «گلاره»، یا امام حسین، «شهریار».
گلاره ۷ ساله و شهریار۲ ساله فرزندان خردسال طیبه هادیخانی خبرنگار صدا و سیمای مرکز کرمان هستند که همراه وزیر ورزش و جوانان در بالگرد بود تا خبرهای این سفر را پوشش رادیویی و تلویزیونی بدهد.
گلاره و شهریار فرزندان خردسال طیبه هادی خانی
از درمان سرپایی تا شکستگی دندهها و آسیب به ریهها
جلوی نام طیبه نوشته شده بود: «درمان سرپایی»، اما آنقدر تجربه کار خبرنگاری دارم که بدانم یکی از اصول مدیریت بحران، انتشار قطرهچکانی خبرهای بد است و همینطور هم بود؛ آن «سرپایی» در گزارش اولیه در ساعات بعد تبدیل به شکستگی دندهها، شکستگی انگشتان دست، آسیب جدی به ریهها و سایر جراحات شد.
ارسال خبر سقوط بالگرد با دندههای شکسته
در مسئولیتشناسی خبری طیبه همین بس که وقتی بالگرد سقوط کرد و او به شدت مصدوم شد باز هم دغدغه ارسال خبر داشت و در حالیکه روی چمنهای نیمهخشک و سرد ورزشگاه بافت افتاده بود و از درد ناشی از شکستگیهای متعدد و آسیبدیدگی ریه بهسختی نفس میکشید، با گوشی همراه یکی از افراد حاضر در ورزشگاه، اولین گزارش از حادثه را ضبط کرد.
وقتی بهجای دخترم، میلیونها نفر سورپرایز شدند
اکنون نزدیک به ۵۰ روز از آن حادثه میگذرد، طیبه برایمان از روز حادثه میگوید: «قرار بود، شب گلاره را برای تولدش سورپرایز کنیم (ببخشید شگفتزده)، از صبح خانه را تر و تمیز کردم، خواهرم گفته بود، غذا را آماده میکند و قرار بود من از میان وسایل شام، فقط برنج درست کنم».
ساعت ۱۲ ظهر گروه همکاران در فضای مجازی را نگاه کردم و خوشحال شدم که امروز برای من ماموریت خبری اعلام نشده است. این خوشحالی زودگذر بود و بعد از چند دقیقه معاون خبر شخصا تماس گرفت و گفت: آماده باش، پرواز کوتاهی در پیش است و باید همراه وزیر ورزش و جوانان به ماموریت بروی، گفتم: چشم و رفتم اداره».
باور این چشم گفتن شاید برای من و شما کمی سخت باشد، اما کسانی که طیبه را میشناسند، میدانند اولویت نخست او کارش است حتی اگر پای جشن تولد فرزند دلبندش در میان باشد.
«صبحانه و نهار نخورده بودم، اما چیزی که کلافهام کرد این بود که ماموریت شروعنشده در حال طولانی شدن بود. فقط دو ساعت معطل شدیم تا به ما خبر بدهند برای شروع پرواز به کجا برویم، «ساعت دو و نیم پای پرواز باشید»، با این حساب برنامهریزی جشن تولد بههم میریخت و شاید دیر میرسیدم».
درخواست کردم یک نفر دیگر از همکاران این ماموریت را انجام دهد، اما گفتند، این گزارش کار خودت است و باید گزارش خوبی بیاوری، کارت هم زود تمام میشود».
شوخیهایی که رنگ واقعیت گرفت
وقتی خواستیم حرکت کنیم، آقای سعادت تصویربردار که روزه مستحبی داشت، بعد از خواندن نماز گفت، نماز آخرم را خواندم، لیوان آبی هم خورد و راهی شدیم.
کنار بالگرد که رسیدیم، هنوز مسئولان نیامده بودند، راننده سازمان برای وقتکشی؛ دور و بر بالگرد چرخی زد و گفت چشمم که آب نمیخورد اما خدا کند شما را سالم برگرداند. با شوخطبعیهایش آشنا بودیم اما شگونش را زد. معطلی پای بالگرد دلشوره دیر رسیدن به مهمانی دخترم را افزایش داد. چارهای جز صبر نبود. مسئولان که آمدند بالگرد پرواز کرد.
زندهیاد احمدی؛ با اخلاق و کاردرست
من و همکارم آخر بالگرد نشستیم. ابتدا به رابر رفتیم، برنامههای دید و بازدید کاملا هماهنگ نبود. آقای احمدی که خداوند رحمتش کند کلی حرص خورد و دوندگی کرد تا برنامهها جفت و جور شود.
«در یک سالن ورزشی که قرار بود وزیر از آن بازدید کند، چند بچه بامزه برای ورزش آمده بودند اما توپ نداشتند. راهنماییشان کردم که بروید به وزیر بگویید به شما توپ بدهد، بچهها خودشان را به نزدیکی وزیر رساندند، اما در آن شلوغی نتوانستند حرفشان را بزنند.
زنده یاد احمدی در سانحه سقوط بالگرد وزیر ورزش جان باخت
دوباره سوار بالگرد شدیم تا به بافت برویم و باز هم به ما را در آخر بالگرد جا دادند، آقای احمدی کنار من نشست، آدم خوشرو و خوشبرخوردی بود و درباره خبرها با هم صحبت کردیم، خدا رحمتش کند، در زمان پرواز مسئولیت پذیرایی از مسافران بالگرد را هم به عهده گرفت. در کنار همه فعالیتهای گستردهای که در عرصههای مختلف داشت سر مهماندار پرواز نشده بود که در این سفر شد. درست اندکی قبل از سانحه جای خود را با یکی از آقایانی که کنار وزیر بود، عوض کرد. به نظرم میخواست آخرین هماهنگی را در خصوص برنامههای بافت با وزیر انجام دهد».
زنده یاد اسماعیل احمدی مدیرکل حوزه ریاست وزارت ورزش و جوانان تنها مسافری بود که در حادثه سقوط بالگرد هلال احمر در بافت جان خود را از دست داد.
نزدیک زمین بودیم که ناگهان ...
«یک دقیقه بعد، درست زمانی که بالگرد در حال کاهش ارتفاع بود تا در ورزشگاه بافت بهزمین بنشیند، حادثه شروع شد. من از پنجره بالگرد بهسقف خانههای شهر زیبای بافت خیره شده بودم که برق ایزوگامها، آنها را به تکههای شکسته یک آئینه بزرگ شبیه کرده بود، خانههایی که هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشدند. ماشینهایی که در رفت و آمد بودند و آدمهایی که بعضا سر خود را بالا آورده و بالگرد را تماشا میکردند. آنقدر بهزمین نزدیک شده بودیم که قیافه آدمها را کمکم تشخیص میدادم.
ناگهان بالگرد چرخش خیلی بدی کرد و با سرعت بهسمت پایین کشیده شد، دستم را لب پنجره گرفتم و گفتم یا ابوالفضل، ضربههای سنگین بالگرد شروع شد، ضربه از چپ و سپس راست و تکرار و تکرار ...».
بالگرد حامل وزیر ورزش که در زمین چمن بافت سقوط کرد
فیلم خبر سقوط بالگرد چگونه ضبط شد؟
صحبتهای طیبه به اینجا که میرسد، بغض راه گلویش را میبندد، قدری صبر میکند و بعد میگوید: «له شدن بدنم را حس میکردم، بالگرد روی زمین افتاد و کابین پر از خاک شد، بالگرد که از نفس افتاد برای لحظهای فریاد افراد همراهم را شنیدم، اما از هوش رفتم».
با صدای فریادهای بیشتر و بلندتر بههوش آمدم، صداها از بیرون بود، افرادی به کمک آمده بودند و میگفتند باید سریعتر خارجشان کرد، ممکن است بالگرد منفجر شود. آقای سعادت با سر و صورت خونی کف بالگرد افتاده بود، هنوز هوش و حواسم سر جایش نیامده بود و به خاطر نمیآوردم که سقوط کردهایم.
قفسه سینهام به شدت درد داشت و سنگین شده بود، انگار جسمی بسیار سنگین روی قفسه سینهام بود، زیر باک بنزین بودیم و قطرات بنزین روی سرم میریخت، پایم هم جایی گیر کرده بود و دردی شدید داشت. آقای سعادت به سختی ایستاد و گفت پاشو! برویم، گفتم نمیتوانم، گفت الان بالگرد منفجر میشود، این را که گفت بههر زحمتی بود، بلند شدم و خودم را به خارج از بالگرد رساندم، چند قدمی که رفتم دوباره روی زمین افتادم، به سختی نفس میکشیدم.
«چند خانم که خودشان را بهزمین چمن رسانده بودند، دورم را گرفتند، یکی از آنها مرتب میگفت خدا را شکر که زنده هستید، به او گفتم گوشی تلفن همراهت را بیاور و از من فیلم بگیر، در همان حال که دندههایم شکسته بود و نمیتوانستم بهدرستی نفس بکشم، پلاتوی سقوط بالگرد وزیر ورزش را خواندم، کلی به مغزم فشار آوردم تا شماره یکی از همکاران یادم آمد. از او خواستم که فیلم را سریعا به آن شماره ارسال کند اما بعدا متوجه شدم آن خانم متوجه حساسیت موضوع نبوده و آن ویدئو را ساعتها بعد برای همکارم ارسال کرده است. برای ما خبریها دیگر سوخت شده بود، اما ماند به یادگار.
ما را از ورزشگاه به بیمارستان بافت بردند، موقع جابهجایی از شدت درد فقط داد میزدم، در بیمارستان یکسری کارها را برای ما انجام دادند، دو، سه نفری آمدند و گفتند، مدیرکل صدا و سیما پیگیر حال شماست و هرچه سریعتر به کرمان منتقل میشوید.
در آمبولانس موقع انتقال از بافت به کرمان در آن شرایط جسمی متوجه شدم چقدر جاده بافت خراب است و تکانهایش برای افراد مسن و دردمند و بیماران چقدر زجرآور است، با خودم فکر کردم ما خبرنگاران چقدر از این جاده غافل بودیم». طیبه به این قسمت صحبتهایش که رسید، گفت باید بهسازی جادههای استان از جمله جاده بافت را پیگیری رسانهای کنیم.
او حضور آدمهایی که بعد از سقوط بالگرد مانند فرشته در کنارش بودند را یکی از اتفاقات فراموشنشدنی میداند و میگوید: «خانمی خودش را به بیمارستان رسانده بود و همه کارهای من را پیگیری میکرد و میگفت تا لحظهای که در بیمارستان بافت هستی، خودم همه کارهایت را انجام میدهم، با گوشی او اولین تماسم را با همکارم گرفتم و گفتم به خانوادهام خبر بدهد، زنده هستم، خانم پرستار مهربانی هم مانند یک خواهر در آمبولانس از بافت تا کرمان کنارم بود و برایم خواهری کرد، اسمش را نمیدانم، اما همیشه قدردانش هستم».
شاکی نیستم اما دلخورم
طیبه داستان آن بعد از ظهر فراموش نشدنی را چنین ادامه میدهد: «لحظهها خیلی بد گذشت، به بیمارستان باهنر که رسیدیم، کادر درمان رسیدگی را شروع کردند و ممنون آنها هستیم. چند روزی مزاحمشان بودیم و از هیچ کاری برای درمان ما دریغ نکردند.
در این مدت بعضی از آقایان مسؤول هم آمدند و عکس و فیلمی گرفتند و رفتند. شاکی نیستم اما برخی دلخوریها شاید بیجا نباشد. بعضی از مصدومان سرشناس حادثه که وضعشان از ما بدتر نبود برای تکمیل درمان به بیمارستانهای مجهزتر در شهرهای بزرگتر برده شدند، اما ما را مشمول بحث تکمیل درمان ندانستند، از برخی کادر درمان شنیدم مشکل ریه آنها که به بیمارستانهای مجهزتر برده شدند زودتر حل شد اما درمان مشکل ریه من مشمول گذر زمان شده و هنوز هم به سرانجام مطلوب نرسیده است، بگذریم ...».
طیبه آهی میکشد «اینها چیزی نیست، خوب میشود، شاید بدترین اتفاق برای من بعد از سقوط بالگرد ضربه روحی شدیدی بود که به دخترم وارد شد».
وقتی میخواستم عازم ماموریت شوم به همسرم گفته بودم قرار است با بالگرد بروم، خواهرم خبر سقوط بالگرد را که میشنود، با همسرم تماس میگیرد، گوشی روی بلندگو بوده و گلاره صدای خالهاش را میشنود که میگوید: بالگرد سقوط کرده، همسرم شروع به لرزیدن میکند و گلاره هم میزند زیرگریه و از اتاق بیرون میرود، اما از پشت در تمام صحبتهای پدرش درباره سقوط بالگرد را میشنود.
در بیمارستان با آنکه حالم خیلی بد بود و درد امانم را بریده بود، میدانستم گلاره حال خوبی ندارد، به پرستاری که همراهم بود گفتم با همسرم تماس بگیرد. با دخترم صحبت کردم و سعی کردم او را آرام کنم، گریه میکرد و میگفت: مامان تو رو خدا، پیش خدا نرو». به این قسمت صحبتهای طیبه که رسیدیم، بغض ما هم ترکید و با هم اشک ریختیم.
«خانوادهام به بیمارستان آمده بودند، به خواهرم گفتم بروید و تولد گلاره را برگزار کنید، گفت امشب نمیتوانیم اما قول میدهیم فردا شب جشنی بگیریم که برایش خاطره شود، این کار را هم کردند.
در بیمارستان مراحل سیتیاسکن و عمل جراحی برایم انجام شد و به آیسییو فرستاده شدم، توی دستم پین گذاشتند و انگشتانم را هم آتل بستند، دو لوله (چست تیوپ) هم وارد ریههایم کردند تا آب و خون تخلیه شود، حالا دردی جدید و طاقتفرسا بهدردهایم اضافه شده بود و فقط مرفینها بودند که بهدادم میرسیدند».