به گزارش همشهری آنلاین، بخش بعدی گردش دختر جوان به تماشای روش شکار کردن این مردم عجیب گذشت. او میگوید: «زمانی که داشتم در حوالی قبیله گردش میکردم، مردی را دیدم که روی درخت کمین کرده و داشت شکاری در همان حوالی را هدف میگرفت.
پسر کمسن و سالی هم با تیر و کمانش یک محل فرضی را نشانه میرفت، او دنبال شکار نبود فقط میخواست برایم شیرینکاری کند و نشان بدهد که چقدر در کارش خبره است. به تیر و کمانهای پسرک دست زدم. همهچیز چوبی بود و با تسمههایی از جنس الیاف طبیعی طنابمانند به هم محکم شده بود.
کمان، خیلی انعطافپذیر بود و راحت به هر طرف خم میشد اما خیلی سنگین بود و تکان دادنش اصلا کار سادهای به نظر نمیرسید. تمام کاری که توانستم انجام بدهم، این بود که کمان را از جایش بلند کنم و تکان بدهم. به زحمت کمان را بالا نگه داشتم و با دستهایم نیزه را در جایی که برایش تعیین شده بود، نگه داشتم. با هزار مشقت توانستم تیر را ۳ متر آنطرفتر پرتاب کنم. یک نکته در این میان کاملا واضح بود: من یک «هدزایی» خوب نمیشدم.»
دختر جوان در یکی از فصلهای پرباران به قبیلهی هدزا سر زده بود به خاطر همین این شانس را نداشت که شکارچیهای میمون را از نزدیک ببیند. به جای اینها، او توانست همراه با مردم به شکار میوه برود!
او دراینباره میگوید: «یکی از محبوبترین میوههای مردم این قبیلهی عجیب، نوعی میوهی جنگلی، ریز و خیلی شیرین است. این میوه اسمی ندارد. (از زبان هدزایی بیشتراز این هم نباید انتظار داشت) اما طعم جالبی دارد و بسیار نرم است. به محض اینکه این میوههای ریز و عجیب را در دستهایم گرفتم، پوستشان پاره شد و شیرهی درونشان بیرون چکید. مایع درون میوه خیلی چسبانک و لزج بود، درست مثل چسب.»
بلیت مرا خوردند!
داشتم آرام آرام به فکر برگشتن به خانه میافتادم که دیدم، «چیلی» مترجم من با یکی از مردان روستایی و یک بز کوچک به قبیله برگشتهاند. بزرگترین فرد قبیله به استقبالشان رفت و بز را از آنها تحویل گرفت. گردن حیوان بیچاره را تمیز کرد و به سوی محلی برد که خونهای دلمهبستهای در اطرافش ریخته بود. من تا قبل از آن فکر میکردم قرار است بز را به گلهشان اضافه کنند اما آنها ترجیح میدادند حقالورودی که از من گرفته بودند را قربانی کنند.
این بز قرار بود بخشی از ناهار مردم قبیله باشد. تماشا کردن آن لحظات برای من واقعا سخت بود. برای همین ترجیح دادم خیلی سریع آنجا را ترک کنم. بعد از دست تکان دادن برای مردم قبیله و تحویل دادن یک «خدا نگهدار» کشدار، سوار جیپ شدم و آن آدمهای عجیب را ترک کردم.
دست تکان دادنهایشان نشان میداد که منظور مرا فهمیدهاند اما کسی بدرقهام نکرد. فقط چند نفری از راه دور برایم دست تکان دادند. به نظرم، بز اهدایی من برایشان خیلی مهمتر از استقبال پایانی بود.
منبع: سرنخ. دوهفته نامه حوادث و شگفتیها. شنبه۱ اسفند ۱۳۹۴.