به گزارش همشهری آنلاین، او «کولهگردی» را در پیش گرفت. او که امروز یک گردشگر حرفهای است در این مصاحبه از فراز و نشیبهای زندگیاش میگوید. تا چند سال پیش در شهر «کرمان» خیلیها از او به عنوان یک مرد ثروتمند یاد میکردند.
«خوب پول خرج میکردم و فقط کارم شده بود پول روی پول گذاشتن، همه آن هایی که مرا میشناختند میگفتند که او خیلی خوب بلد است چطور پول دربیاورد و اگر ۱۰۰ بار هم ورشکست شود میتواند باز هم پولدار شود، همین تعریفها باعث شده بود اعتبار خوبی در بازار وکسب و کار برایم فراهم شود. همه چیز خوب و بر وقف مرادم بود که ناگهان یک شوک بزرگ زندگی ام را از این رو به آن رو کرد، همه چیز در طول چند ماه تغییر کرد، یک تغییر ناگهانی و ناخوانده همه ی دنیا را روی سرم آوار کرد.»
آغاز سرطان
یک روز از خواب بیدار شد و فهمید که حالت عادی ندارد، سرش گیج میرفت، نمیتوانست چیزی بخورد یا بنوشد. به دکتر مراجعه کرد و متخصص نتوانست بیماریاش را تشخیص دهد و فقط گفت مشکلات جسمیات به خاطر حجم بالای کاری و استرس است، دکتر آنقدر بیماری او را ساده تشخیص داده بود که در حین معاینه به او که کارش ساخت و ساز بود سفارش ساخت یک ویلای بزرگ و لوکس را هم داد.
مرد جوان به خانه برگشت اما چهار روز بیشتر طول نکشید که وضعیت جسمیاش بد و بدتر شد : «دیگر نمیتوانستم راه بروم. تعادلم را از دست داده بودم، نمیتوانستم از سردرد یک جا بنشینم، همه چیز را دو تا میدیدم و هیچ غذایی نمیتوانستم بخورم.»
او دوباره به دکتر مراجعه کرد و این بار متخصص از او خواست حتما چند آزمایش و ام آرآی انجام دهد : «چند روزی درگیرآزمایشها بودم و پزشک متخصص بعد از دیدن آزمایشها و عکسها گفت که یک تومور مغزی سرطانی در سرم جوانه زده و بزرگ شده است. او حدس زد که این تومور سن زیادی هم دارد و وضعیتم را خیلی وخیم اعلام کرد.»
مرگ در یک قدمی
از آن روز به بعد، همه چیز برای آقای ماجراجو عوض شد او حالا فهمیده بود که به یک بیماری سخت مبتلا شده است، بیماریای که خیلی زود جانش را میگیرد و البته ثروتش هم نمیتوانست کاری برای زندگیاش بکند: «دکتر رک و راست به من گفت که با وضعیتی که دارم نهایتا ۵۰ روز دیگر دوام میآورم. اوتاکید کرد و گفت کاری از دست علم پزشکی بر نمیآید و فقط یک معجزه میتواند من را نجات بدهد.»
شهسواری که امید چندانی به زندگی نداشت، توانست با «پروفسور سمیعی» ارتباط بگیرد و پروفسور به او گفت که حتما باید برای درمان به کشور آلمان بیاید. شهسواری تصمیم به سفر برای درمان گرفت و چمدانش را به مقصد کشور آلمان بست اما حتی پروفسور سمیعی هم به او گفت که حساب و کتابهایش را بکند و اگر به کسی بدهکار است بدهیاش را بدهد و حلالیت بطلبد: «گفتند شاید که راه برگشتی نباشد و حتی برای برگشت جسدت به ایران هم برنامهریزی کن، آن زمان حدود ۷۰۰ هزار تومان به یک نفر بدهی داشتم بدهیام را پرداخت کردم و از تمام کسانی که میشناختم حلالیت گرفتم.»
پولهایی که بخشیده شد
از همان روز بخششها شروع شد. او حالا میدانست که مرگ در چند قدمی اوست و به همین خاطر برایش پول هیچ اهمیتی نداشت و سعی میکرد از خوشحال کردن دیگران انرژی بگیرد: «تمام مال و اموالم را بخشیدم. هر چه داشتم و نداشتم را به موسسههای خیریه و یتیمخانهها و... دادم، حتی کت و شلوارم را به مردی که ماشینم را میشست دادم، گلدان شمعدانیای داشتم که به آن خیلی وابسته بودم، گلدانم را برداشتم و راهی آلمان شدم و در بیمارستان خصوصی دکتر سمیعی بستری شدم.»
چطور به اینجا رسیدم!
او از زمانی میگوید که همه ی زندگی اش را وقف کسب و کارش کرده بود : «تمام صحنههای سخت زندگی ام مثل یک فیلم جلوی چشمانم رژه میرفتند. من فرزند یک خانوادهی متوسط بودم تا اینکه برای کار وارد یک شرکت ساختمان سازی شدم. اول یک سرکارگر ساده بودم و کارم جر و بحث با کارگران ساختمانساز بود اما خیلی زود توانایی مدیریت خودم را نشان دادم و علاوه بر سرکارگری، مسئول خرید هم شدم. در مدت کوتاهی آنقدر اعتماد مدیرم را جلب کرده بودم که انتخاب و خرید تجهیزات و وسایل را به من سپرده بودند به خودم گفتم باید فرد مهمتری بشوم و شروع کردم به تلاش.»
و من پیشرفت کردم...
در سال ۷۴ بعد از سه ماه کار کردن، حقوقش از ماهی ۲۷ هزارتومان به ماهی ۱۲۰ هزار تومان رسید و این در حالی بود که آن روزها حقوق روزانهی یک کارگر ۹۰۰ تومان بود.
سه سال در آن شرکت کار کرد و این در حالی بود که تمام فکر و ذکرش پیشرفت بود و بالاخره بعد از سه سال توانست به موقعیت خوب دیگری دست پیدا کند: «مدیر شرکت به من اعتماد پیدا کرده بود و میدانست امینتر از من پیدا نخواهد کرد و برای همین کمکم من در شرکت سهامدار شدم و پیشرفت کردم. در آن دوران فکر میکردم که تنها با پول داشتن است که قدرتمند به نظر میرسم.»
زنده ماندم
شهسواری از زیر تیغ عمل پروفسور سمیعی سالم بیرون آمد اما همه چیز رو به راه نبود و موقعیتی مانند «کما»، مانع دیگری بود که مرد جوان باید از آن رد میشد: « ۴۱ روز در کما بودم و بعد از روز چهل و یکم، چشمم را باز کردم، هر چند ضعیف شده بودم و کمی هم عوارض بعد از عمل و کما اذیتم میکرد اما دکتر گفت نه نیازی به شیمی درمانی دارم و نه فیزیوتراپی. همه چیز خوب و عالی بود. انگار نه انگار اتفاقی افتاده بود.»
من، یک «کوله گرد»
به ایران برگشتم، همه چیز را بخشیدم و دیگر حساب بانکیام پر نبود: «برگشتم به شهرم اما هم تنها بودم و هم بی پول، من فقط به اندازهی هزینهی عملم و نگهداری بعد از جراحی پول نگه داشته بودم، یک خانه داشتمکه نیمه کاره رها شده بود، رفتم و در طبقهی اول آن ساکن شدم، آن شب نگاهی به گل شمعدانیام کردم و به این فکر افتادم که قبل از مهندس شدن، همیشه دوست داشتم یک ماجراجو باشم، منظورم هر ماجراجوییای نیست بلکه من سبک زندگی «کوله گردی» را دوست داشتم. همان ماجراجوهایی که همهی زندگیشان در یک کوله خلاصه شده و با همان یک کوله، در دنیا سفر میکنند و در سفر و برای شناخت دنیایی دیگر کار میکنند.»
سبک زندگیاش را تغییر داد و خیلی زود توانست به یک گردشگر خوب تبدیل شود: «کل شهرهای بکر ایران را گشتم و علاوه بر آن توانستم به کشورهایی مانند هند، آلمان، فرانسه، سوئد، بلژیک، ترکیه، گرجستان، ارمنستان، نپال و... سفر کنم. در سفر کار میکردم، عکس میگرفتم و میفروختم و حتی گاهی ظرفهای رستوران را میشستم و یک وعده غذا میگرفتم. در چادرم میخوابیدم و با ماشینهای گذری سفر میکردم. ماشینهایی که خیلی ازآنها از من پولی نمیگرفتند.»
کوله گرد بودن دنیای جدیدی را به او یاد داد: «در کوله گردی من چیزهای زیادی یاد گرفتم یکی از آنها این بود که پول فقط تا حدی نیاز است که تو سالم باشی و آرامش داشته باشی، در این میان اهدافی هم داشتم و خیلی دوست داشتم روی افرادی کار کنم که اعتیاد دارند یا آنکه با مشکلات روحی دست و پنجه نرم میکنند من خوشحالم که همراه دیگران بودم تا خیلیها خودشان را از دره اعتیاد و منجلابهای زندگی بالا بکشند.»
معتادانی که در طبیعت ترک کردند
او داستان فرد معتادی را تعریف میکند که ۱۸ سال هروئین مصرف میکرد و یک روز او را سوار ماشینش کرد: «وقتی فهمید که توریست هستم، جلوی پایم توقف کرد، داستان زندگی اش را شنیدم، خمار بود و حال خوبی نداشت، بعد از مدتی سفر کردن با همدیگر، در یک سفر اعتیادش را ترک کرد و او هم کوله گرد شد. شاید باورش سخت باشد اما همین فردی که ۱۸ سال هروئین میکشید امروز در نپال ماجراجویی میکند و تصمیم گرفته کل اروپا را بگردد.»
شهسواری میگوید قصد ندارد مانند سالها پیشش به پول فکر کند و این روزها تمام فکر و ذکرش کمک به افرادی است که در مسیر زندگیاش قرار میگیرند: «من مطمئن هستم که باید کاری بکنم و به انسانهای دور و اطرافم نشان دهم که پول هیچ چیز جزی دردسر ندارد.»
خاطرات سفرهایی به سبک کوله گردی
دفترچهی خاطرات داریوش شهسواری پر است از خاطرات شیرین و تلخ سفر و ماجراجویی به سبک کولهگردی. او یادی میکند از سفرش به نپال و میگوید : «در نپال با یک پیرمرد آشنا شدم که در کوهستان زندگی میکرد. در آن جا ادعا میشد که او ۱۰۷ سال دارد ولی خبری از بیماری در وجود او نبود و بیشتر وقتش را در کوهستان کوهنوردی میکرد و سر حال بود.
او برایم تعریف کرد که تا سن ۸۷ سالگی شغلش بارکشی در کوهستان بوده است. او کولهها و بارهای کوهنوردان را به کمپها میبرد و تا موقعیتی که آنها میخواستند این بارها را حمل میکرد ولی میگفت به خاطر پایین آمدن توانایی جسمیاش تصمیم گرفته است که دیگر کار نکند.»
شهسواری خیلی دوست داشت ببیند که آیا او هم میتواند در کوهستان کولبری کند: «یک روز به او گفتم بگذار با کمک تو کار در کوهستان را یاد بگیرم اما جالب بود که وقتی یک بار را روی دوشم گذاشتم اصلا نتوانستم حتی این بار را تا مسافت یک متری حمل کنم.»
پیرمرد زمانی که دید او نتوانسته است این بار را بلند کند با خنده به او گفته است که کولبری کار هر کسی نیست: «سه روز من با این مرد زندگی کردم و جالب بود که بدانید با آنکه پول زیادی در جیبم نداشتم اما چیزهای زیادی که از او یاد گرفتم من را پولدارترین آدم آنجاکرد، یکی از جالبترین آموزشهایی که این پیرمرد به من یاد داد مهربانی به حیوانات بود. او از سن ۱۱ سالگی با یک عقاب و یک گراز دوست بود و من در این سه روز بارها به چشم خودم ارتباط دو حیوان وحشی را با یک انسان دیدم.»
ماجراجوی ایرانی میگوید یکی از تعجبآورترین افرادی که در سفرهایش دیده است همین مرد بوده است: «ما در فضای باز میخوابیدیم و آفتاب که میزد عقاب میآمد و روی دوش مرد مینشست، خوب به یاد دارم که حتی روی شانهی سمت راستش مینشست و گراز در بیشتر زمانهای شبانه روز همراه این مرد بود.»
برایم چاقو کشیدند
شهسواری از سفرش به ارمنستان میگوید : «اولین چیزی که از سفرم به ارمنستان به یاد میآورم این است که این کشور امنیت ندارد. این موضوع را از دید یک ماجراجو میگویم نه یک توریستی که با هواپیما به فرودگاه میآید، شبها را در هتل میخوابد و برای تفریح به بناهای تاریخی سر میزند.»
او یک شب در سفرش با چند مرد رو به رو میشود که به زور میخواستند وارد چادرش شوند: «من در شهری به نام کاپال در ۶۰ کیلومتری شهر ایروان چادر زدم تا استراحت کنم که ناگهان چند مرد که مشروبات الکلی هم مصرف کرده بودند و حال خوبی نداشتند وارد چادرم شدند. برایم چاقو کشیدند. هر چه داشتم را بردند. من هفت بار با پلیس تماس گرفتم حتی فیلم و عکس هم از این سرقت تهیه کردم اما پلیس اصلا پیگیر پروندهی شکایت من نشد و گفت تو باید مراقب وسایلت باشی نه نیروی پلیس. بعد از اینکه به ایران آمدم به سفارت ارمنستان مراجعه کردم و گفتم در کشور شما همهی دار و ندار من را دزدیدند و من میخواهم پیگیر شکایتم شوم ولی باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد.»
جالب است بدانید که او بیش از یک سال پیش در منطقهای میان رفسنجان و سرچشمه با توریستی که از رومانی آمده بود رو به رو شد که دوچرخهاش را از دست داده بود: «دیدم این مرد رومانیایی در حال پیادهروی در کنار جاده است. از او پرسیدم کوله گرد هستی؟ او جواب داد که دوچرخهسوار است. گفتم پس دوچرخهات کو؟ گفت که چند مرد به سراغم آمدند بعد دوچرخهام را روی یک وانت انداختند و رفتند.
خبر این دزدی به گوش فرماندار رفسنجان رسید و در نتیجه این مرد سه روز مهمان مسئولان این شهر بود. مسئولان دوچرخهای بهتر از دوچرخهی خودش برایش خریدند، آنقدر کیفیت دوچرخه خوب بود که خودش به من گفت اصلا باورم نمیشد ایرانیها هدیهای به این گرانقیمتی به من بدهند. آن وقت من در ارمنستان و چند کشور دیگر با ناامنی رو به رو شدم و مسئولانش حتی رسیدگی هم نکردند. باید بگویم من در این همه سال کولهگردی در هیچ جای دنیا، کشوری امنتر از ایران ندیدهام.»
منبع: سرنخ هفتهنامهحوادثوشگفتیها - اسفند ۱۳۹۵