به گزارش همشهری آنلاین، به سمتشان دوید و همدیگر را در آغوش کشیدند. بغضشان ترکید و به گریه افتادند. ۶۳ سال دوری به پایان رسیده بود و سه خواهر برای نخستین بار یکدیگر را ملاقات کردند. اما ماجرای این جدایی چه بود و چرا سه خواهر که یکی در نخجوان متولد شده و دو نفرشان در ایران این همه سال از یکدیگر جدا افتاده بودند و تلاشهایشان برای پیدا کردن یکدیگر ۶۳ سال طول کشید.
قصه از کجا شروع شد؟
اسماعیل عشایری و یکی از پسرخالههایش همیشه به دنبال پیدا کردن خانوادهی دوم پدربزرگشان بودند. آنها سرنوشت عجیب پدربزرگ را از زبان مادرهایشان شنیده بودند. مادر اسماعیل و دو خواهر دیگرش زمانی که سن و سال زیادی نداشتند، بیسرپرست شدند. این اتفاق در دههی ۲۰ شمسی رخ داد. وقتی که پدربزرگ آنها به نام «نوروز عبداللهزاده» برای تجارت داروهای گیاهی از مرز نخجوان راهی شوروی سابق شد و دیگر به کشور برنگشت. تا پیش از آن محل زندگی نوروز که آن موقع مرد جوانی بود و صاحب همسر و سه دختر، در روستای تبنق شهرستان مشگینشهر بود و پس از رفتن او بود که همسر و فرزندانش بیسرپرست شدند.
نوروز به خاطر درسی که خوانده بود، در داروسازی فعالیت میکرد و به خاطر کارش گاهی مجبور بود به کشورهای اطراف سفر کند و پس از تهیهی گیاهان دارویی به ایران بازگردد. اما آخرین سفر او هیچ بازگشتی نداشت.
در آخرین سفر، نوروز همراه چند تاجر دیگر راهی منطقهی آذربایجان در شوروی سابق شدند اما در آن زمان دولت شوروی به دستور استالین همهی ایرانیانی را که در این کشور حضور داشتند به بهانههای واهی از جمله جاسوسی دستگیر کرد و هر کدام از آنها به مناطقی از جمله اردوگاههای کار اجباری یا سیبری تبعید شدند. نوروز نیز در میان دستگیر شدگان حضور داشت که در آن زمان به منطقهی سیبری تبعید شد. این درحالی بود که همسر و سه دخترش همچنان در ایران چشم انتظار پدر بودند.
سالها گذشت و نوروز پس از سپری شدن دوران محکومیتش در تبعید، وقتی معلوم شد بیگناه بوده و برای تجارت به شوروی سابق سفر کرده آزاد شد اما دیگر اجازهی بازگشت به ایران را نداشت. او در نهایت به شهر گنجه در جمهوری آذربایجان فعلی رفت و آنجا تجدید فراش کرد. او پس از ازدواج صاحب دو پسر و یک دختر شد. نوروز اما تا پایان زندگی اش هیچ وقت موفق نشد زن و سه فرزند ایرانیاش را ببیند و با این آرزو و حسرت سالها به زندگیاش ادامه داد.
او وقتی دخترش شش سال داشت همسر روسیاش را بر اثر بیماری از دست داد و پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی نیز خودش و سالها بعد پسرانش فوت شدند و لیود میلا، تنها دختر او در روسیه به تنهایی به زندگیاش ادامه داد.
در این سو و در ایران نیز با گذشت چند سال از این ماجرا همسر نوروز و دختر بزرگ او فوت شدند اما دو دخترش ازدواج کردند و هر کدام زندگی تازهای در پیش گرفتند و صاحب فرزند شدند. فرزندان آنها وقتی بزرگتر شدند تصمیم گرفتند به دنبال نشانی از پدربزرگشان بروند. آنها سالها به جست و جوهایشان ادامه دادند تا آنکه موفق شدند تنها بازمانده از خانوادهی دیگر پدربزرگشان را پیدا کنند و این سرآغازی شد برای پایان سالها دوری دختران نوروز.
به دنبال نشانی از پدربزرگ
اسماعیل عشایری، یکی از نوههای نوروز عبداللهزاده است. او ماجرای پدربزرگش را بارها از زبان مادر و خالههایش در ایران شنیده بود. او و دیگر بستگانش همیشه دلشان میخواست نشانی از نوروز پیدا کنند. تا آنکه با استقلال جمهوری آذربایجان و عادی شدن تردد اتباع ایران و آذربایجان در دههی ۹۰ میلادی، بستگان ایرانی نوروز برای یافتن نام و نشانی از وی در جمهوری آذربایجان تلاششان را آغاز کردند. در این میان پسرخالهی بزرگ اسماعیل با جدیت زیادی به دنبال پدربزرگش و دیگر بستگانش بود.
اسماعیل دراینباره به سرنخ میگوید: پسرخالهام سالها پیش نامهای نوشت و شماره تلفن کافهای در مشکینشهر را در انتهای آن یادداشت کرد. او این نامه را به دست یکی از دوستان قدیمی پدربزرگمان که به روسیه و کشورهای استقلالیافته رفت و آمد داشت داد تا آن را به دست پدربزرگم یا خانوادهاش برساند. او نیز با کلی تلاش و جستوجو توانست این نامه را به دست خاله و داییهای روسیمان که هنوز زنده بودند برساند.
پس از آن آنها از باکو با کافهی مشکین شهر تماس گرفته و از صاحب کافه خواستند تا ماجرای تماس آنها را به ما خبر بدهد اما صاحب کافه در این کار کوتاهی کرد. محل زندگی ما در روستای تبنق اطراف مشکینشهر بود. راه دور بود و آن زمان تنها کسی که تلفن داشت صاحب کافه بود اما او به خاطر دوری راه حوصله نکرد تماس بستگانمان را به ما اطلاع بدهد و به این ترتیب این بی خبری ادامه پیدا کرد.»
این درحالی بود که فرزندان نوروز در کشور آذربایجان منتظر بودند تا پس از این تماس، خواهران ناتنیشان از ایران به دنبالشان بروند اما این اتفاق هرگز رخ نداد. «انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا این جدایی همچنان ادامه پیدا کند. با این حال همچنان پسرخالهی بزرگم به دنبال پدربزرگ بود تا آنکه مادرش فوت کرد.» اسماعیل ادامه میدهد: «پس از مرگ خالهی بزرگم در ایران، پسرخالهام از ادامهی جستوجوها دلسرد شد. او دیگر دنبال پدربزرگ و خانوادهی دیگرش نرفت. سالها به همین شکل سپری شد تا آنکه اینبار من تصمیم گرفتم عزمم را برای پیدا کردن نشانی از بستگان گمشدهمان جزم کنم.»
شروع دوباره جستوجوها
اسماعیل هم به اندازهی پسرخالهاش کنجکاو بود تا دربارهی سرگذشت عجیب پدربزرگش بیشتر بداند و نشانی از او و خانوادهی دیگرش پیدا کند. به همین دلیل مادرش به کمک او آمد و هر اطلاعاتی که از پدربزرگ در طول این سالها به خاطر داشت، در اختیار اسماعیل گذاشت. او میگوید: «مادرم برایم تعریف کرد که وقتی پدرش برای سفر راهی شوروی شد، به خاطر مشکلاتی که بین ایران و شوروی پیش آمد و به دستور استالین و سیاستمداران آن زمان، مرز نخجوان بسته و پدربزرگم و دوستانش که به این سفر تجاری رفته بودند دستگیر شدند. آنها مدتی در زندان و در تبعید بودند تا آنکه در جریان بازجوییها بیگناهیشان ثابت شد.
به همین دلیل پدربزرگم و دوستانش آزاد شدند اما هیچ وقت اجازهی بازگشت به ایران، برقراری تماس تلفنی یا فرستادن نامه نداشتند. اگر این قانون را زیرپا میگذاشتند بدون شک، این قانونشکنی به قیمت جانشان تمام میشد. به همین دلیل پدربزرگم هیچ وقت نتوانست به زادگاهش بازگردد.»
او ادامه میدهد: «مادرم تعریف کرد که آنها حتی پس از مدتی شنیدند که پدرشان ازدواج کرده است. به نظر میرسید پدربزرگم چارهای جز این نداشت که زندگی جدیدی برای خود شروع کند. او پس از مدتی در کارخانه تولید دارو مشغول به کار شد اما هیچگاه تابعیت شوروی را قبول نکرد. امید داشت تا شاید روزی به ایران بازگردد. اگر تابعیت شوروی را قبول میکرد دیگر هیچ وقت نمیتوانست رنگ ایران را ببیند. او که با زنی روسی ازدواج کرده بود، از وی صاحب دو پسر و یک دختر شد اما همچنان دلش در ایران و به فکر سه دختر و همسر ایرانیاش بود.» این اطلاعات دست و پا شکسته کافی بود تا اسماعیل سرنخهایی برای پیدا کردن پدربزرگش و خانوادهی او به دست آورد.
تنها بازمانده
سالها غربت و دوری برای دو خانوادهی عبداللهزاده ادامه داشت. در این میان اسماعیل که حالا خبردار شده بود پدربزرگش فوت شده است، همچنان به دنبال سرنخهای جدیدی از محل دفن پدربزرگش بود.
«در این مدت من خبرهای زیادی به گوشم میرسید. مدام سراغ دوستان پدربزرگم میرفتم تا خبر تازهای به دست آورم. اما نمیدانستم برای پیدا کردن خانواده او از کجا شروع کنم. این درحالی بود که بعضی از دوستان پدربزرگم که تابعیت روسیه را پذیرفته بودند، میتوانستند نامه بدهند و مخفیانه نامهها را به بستگانشان در ایران میرساندند. یکسری از این افراد پدربزرگم را میشناختند و اطلاعاتی از او به دست آورده بودند. آنها به ما خبر دادند همسر دوم پدربزرگم در حالی که دختر روسیاش شش سال داشته، بر اثر بیماری فوت میکند. در این مدت پدربزرگم تنهاتر از قبل شده بود و باید فرزندانش را به تنهایی بزرگ میکرد.
او چند سال به همین شکل زندگی کرد تا اینکه در سال ۱۳۴۰ زمانی که دخترش هجده ساله بود، در ۵۴ سالگی فوت کرد. پس از آن خاله و داییهایم از شهر گنجه در آذربایجان به مسکو سفر کردند.» به گفتهی اسماعیل سالها پس از فوت پدربزرگش، داییهای روسی او نیز فوت میشوند. یکی بر اثر بیماری و دیگری در سانحهی تصادف.
حالا تنها بازمانده از خانواده روسی نوروز، دخترش به نام «لیود میلا» بود. «تقریبا بعد از فوت پدربزرگم بود که شوروی فرو پاشید و آذربایجان به کشوری مستقل تبدیل شد.» در طول این سالها اسماعیل بستگان زیادی را از دست داد. از پدربزرگ و داییهایش در آذربایجان گرفته تا مادربزرگ و خالهی بزرگش در ایران.
با این حال مادر اسماعیل و خالهی کوچکترش همیشه به فکر پدرشان و تنها خواهر روسیشان بودند. آنها آرزویشان این بود که نشانی از خواهرشان پیدا کنند و این تنها آرزوی آنها قبل از مرگ بود. به همین دلیل اسماعیل تصمیم گرفت هر طور شده خالهی ناتنیاش را پیدا کند.
سفر به گازان بولاخ
«دیگر نمیتوانستم منتظر بمانم تا کسی از خالهام برای ما خبری بیاورد. مادرم و خالهام خیلی دوست داشتند خواهرشان را که هرگز او را ندیده بودند ببینند. خودم هم دلم میخواست قبر پدربزرگم را پیدا کنم و این حس عاطفی برای پیدا کردن گذشته خانوادگیمان لحظهای دست از سرم بر نمیداشت. تا اینکه چندی پیش در بهمن ماه امسال تصمیم گرفتم به همراه همسر و فرزندم به باکو سفر کنیم. پس از آن به شهر گنجه رفتیم. شهری بزرگ در باکو. آنجا به خانهی یکی از دوستان پدربزرگم رفتیم. او در آن سفر تجاری که پدربزرگم دستگیر و تبعید شد، همراه وی بود. هر چند دوست پدربزرگم فوت شده بود اما قبل از مرگش اطلاعات خوبی دربارهی پدربزرگم به خانوادهاش داده بود. خانوادهی او به ما گفتند که احتمال میدهند پدربزرگم در روستایی به نام «گازان بولاخ» در اطراف شهر گنجه به خاک سپرده شده باشد. با همین سرنخ از گنجه عازم آن روستا شدیم.»
اسماعیل و خانوادهاش وقتی به روستا رسیدند از مردم سراغ نوروز عبداللهزاده را گرفتند. اما هیچکسی او را نمیشناخت. با این حال روستا کوچک بود و ماجرای اینکه اسماعیل در آن روستا به دنبال فردی به نام نوروز میگردد دهان به دهان بین مردم پیچید تا اینکه پیرمردی شصت و هشت ساله با شنیدن نام نوروز به سمت اسماعیل رفت و به او گفت من نوروز را میشناسم. او به همراه پدر من و چند نفر دیگر از ایران برای تجارت به اینجا آمده بودند که گرفتار میشوند.
«آن مرد نامش جمشید بود و به ما گفت که پدربزرگم فوت شده و فرزندانش به روسیه رفتهاند. همراه با جمشید سر خاک پدربزرگم رفتیم و این اولین بار بود که من میتوانستم با همهی وجودم نزدیک بودن به پدربزرگم را احساس کنم. در آن لحظه بغض کردم و به خاطر سالهای سختی که او و دخترهایش در ایران تحمل کرده بودند اشک ریختم. در کنار قبرش عکس انداختم اما هنوز کارم تمام نشده بود.» اسماعیل عکسها را به سرعت برای بستگانش در ایران میفرستاد تا آنها این عکسها را به مادر و خالهاش نشان بدهند. همهی فامیل در ایران از پیدا شدن مزار نوروز عبداللهزاده خوشحال و هیجانزده بودند. اما هنوز مرحلهی اصلی هدفی که اسماعیل در ذهن داشت باقی مانده بود.
در جستوجوی لیو
«جمشید خالهی مرا میشناخت. او گفت که دختر یکی از دوستانش در بخشداری روستا مشغول به کار است و اطلاعات تماس اهالی روستا را در شبکهی کامپیوتری دارد. این بود که به سراغ او رفتیم. خیلی دلم میخواست از خالهام نشانی در سیستم باشد. وقتی به بخشداری رسیدیم خانمی که در آنجا بود اطلاعات خاله را در سیستم جستوجو کرد و نام و مشخصات ایمیل او دیده شد. واقعا از خوشحالی نمیدانستم چه کار کنم.
آنها چند پیغام به ایمیل خالهام فرستادند اما جوابی نیامد. تا آنکه من از آنها خواهش کردم عکس مرا در کنار مزار پدربزرگم برای خالهام ارسال کنند. همین طور هم شد و پس از ارسال عکس، خالهام جواب پیغامهایمان را داد. او پرسید که شما چه کسی هستید که در کنار مزار پدرم عکس انداختهاید. من هم خودم را معرفی کردم و گفتم پسر خواهرت هستم و از ایران آمدهام. خیلی زود او اطلاعات تماسش را داد و قرار شد به او زنگ بزنم و این کار را بدون اتلاف وقت انجام دادم.»
اولین دیدار
ماجرای جستوجویی که اسماعیل برای یافتن نشانی از خانوادهی پدربزرگش در روسیه آغاز کرده بود به آخرین مرحله نزدیک شده بود. در این میان و در ایران مادر او و خالهاش لحظهشماری میکردند تا خبری از خواهرشان به دست آورده و او را ملاقات کنند. اسماعیل میگوید: «دل توی دلم نبود و دوست داشتم بدانم خالهام چه شکلی است و چه کار میکند. شماره او را در واتسآپ گرفتم. با به صدا درآمدن بوق آزاد تلفن نفسم بند آمد. کمی بعد خالهام جواب داد و چهرهاش در صفحهی گوشی نمایان شد.
برای اولین بار بود که او را میدیدم. اشک ریختم و خودم را معرفی کردم. هر دوی ما به زبان ترکی آذربایجان تسلط داشتیم. او هم هیجانزده بود و گریه میکرد. شروع به صحبت با هم کردیم. گفت ۶۳ سال دارد و از جوانی به دنبال بستگانش در ایران بوده است. او همچنین تاحدودی دربارهی اتفاقاتی که در طول این سالها برای مادر و پدر و برادرانش رخ داده برایم تعریف کرد و گفت خیلی تلاش کرده بود که ما را پیدا کند اما موفق نشده بود. او از روزهای دلتنگی پدربزرگم برای دیدن خانوادهاش در ایران حرف زد و گفت که پدرش دربارهی خانوادهی ایرانیاش برای آنها تعریف کرده و گفته بود که دلش به شدت برای آنها تنگ شده است. میگفت که پدرش همیشه دوست داشت دخترهای ایرانی و همسرش را بار دیگر ملاقات کند اما اجل به او فرصت نداد و جان سپرد.»
دعوت به ایران
حالا اسماعیل حرفهای زیادی داشت که با خالهی روسیاش بزند. او در ادامهی مکالمهی تلفنیاش از او دعوت کرد به ایران بیاید تا مفصل دربارهی گذشته حرف بزنند و گفت که همهی اقوامش در ایران منتظر او هستند. پس از تماس اسماعیل خالهاش گفت که همهی کارهایش را انجام میدهد تا هر چه زودتر به ایران سفر کند و خواهرانش را ببیند. به این ترتیب قرارها گذاشته شد و زن روسی خیلی زود بار سفر را بست و از روسیه عازم باکو شد تا از آنجا به ایران بیاید.
اسماعیل میگوید: «او آدرس یکی از دوستانش در باکو را به ما داد و ما از گازان بولاخ عازم آنجا شدیم. من به خاطر کار خودم و مدرسهی پسرم مجبور بودم خیلی زود به ایران بازگردم اما همسرم خانهی دوست خالهام ماند تا همراه او به ایران بیاید و من هم به ایران بازگشتم تا مقدمات استقبال از او را فراهم کنیم.»
خالهی اسماعیل با اینکه شوهر و فرزند داشت اما تصمیم گرفت به تنهایی به ایران سفر کند و هر چه زودتر خواهرانش را ببیند. یک روز بعد از این تماس تلفنی زن میانسال و همسر اسماعیل همدیگر را در باکو ملاقات کردند. «قرار بر این شد آنها ۲۶ بهمن ماه وارد ایران شوند. در این مدت من به دنبال ویزای خاله رفتم و این تاریخ برای سفر او به ایران هماهنگ و مورد تایید قرار گرفت. در این مدت من عکسهای مادر و خاله ام در ایران را برای او فرستادم تا با آنها آشنا شود. از طرفی عکس خالهام را به مادرم و خالهی دیگرم نشان دادم. حالا همه «خاله لیو» را میشناختند و او هم ما را.»
۲۶ بهمن ماه زن میانسال روسی برای دیدن خواهرهایش و پس از ۶۳ سال دوری وارد خاک ایران شد. همهی فامیل به جادهی اصلی مشکین شهر رفتند تا از او استقبال کنند. او وقتی از ماشین پیاده شد با ازدحام فامیل روبهرو شد. انگار باورش نمیشد همهی آنها برای دیدن او آمده باشند. در میان جمعیت چهرهی خواهرهایش را شناخت. او به سمت خواهرهای ایرانیاش دوید و آنها یکدیگر را برای اولین بار در آغوش گرفتند. «مادرم و خالههایم لحظهای از آغوش هم بیرون نمیآمدند. اشک میریختند و خدا را برای این لحظه شکر میکردند. این صحنه در طول تاریخ زندگیمان واقعا دیدنی بود. آنها باورشان نمیشد بعد از این همه سال به یکدیگر رسیده باشند.»
ملاقات پس از ۶۳ سال
به گفتهی اسماعیل با گذشت چند روز از حضور خالهاش در ایران او ناگفتههای زیادی را از پدرش برای آنها تعریف کرد. «او به ما گفت که پدربزرگم تنها آرزویش بازگشت به ایران بوده است و حتی دلش میخواست زن و فرزندان روسیاش را نیز برای زندگی به ایران بیاورد اما هیچ وقت اجازهی این کار به او داده نشد. از طرفی خالهی او، پس از مرگ اعضای خانوادهاش تنها آرزویش این بود که خواهرهایش در ایران را پیدا کند.»
وقتی اسماعیل او را پیدا کرد همه چیز برای این دیدار مهیا شده بود اما پسرها و عروسهای زن میانسال مخالف سفر او به ایران بودند. «اطلاعات اشتباهی به آنها داده شده بود و فرزندان خاله مخالف سفرش بودند اما وقتی او به ایران آمد باورش نمیشد همه چیز به این خوبی باشد. به سرعت با فرزندانش تماس گرفت و به آنها گفت اینجا همه چیز عالی است و همهی اقوامش را پیدا کرده و دوست دارد زمان بیشتری را با خواهرهایش سر کند.»
از روزی که این سه خواهر پس از ۶۳ سال همدیگر را پیدا کردهاند لحظهای فرصت درددل با هم را نداشتهاند. «ما هر روز خانهی یکی از بستگانمان دعوت هستیم و از روزی که خاله پا به ایران گذاشته مهمانی میرویم و حتی یک شب در خانهی خودمان نبودهایم.»