به گزارش همشهری، او یک پترولوژیست است و ترجمه این کلمه به زبان شیرین فارسی میشود سنگشناس؛ زن سرسختی که با وجود ناتوانی جسمانی تحصیلاتش را ادامه داده و به موفقیت شغلی و اجتماعی رسیده است. فریده با سماجت و پشتکار بالا در برابر مشکلات مقاومت کرده است.
توی خانه شیون و واویلا به پا بود؛ آخر پدربزرگ خانواده حلمی فوت کرده بود و همه اهل خانه عجله داشتند به سبزوار بروند و در مراسم تدفین او شرکت کنند. هوا گرگ و میش بود و چشمهای راننده به سختی چند متر دورتر را میدید. چند دقیقه بعد، ماشین با صدای گوشخراشی گوشهای از جاده چپ کرد. همه سرنشینان خودرو آسیب دیده بودند و همگی با آه و ناله پیاده شدند به جز یک نفر. ۳ ساعت بعد دکتر هندی در بیمارستان شاهرود تلاش میکرد تا سطح هوشیاری فریده دختر۲۴ساله خانواده را بسنجد؛ «دخترجان، اسمت چیه؟ چند سالته؟». دختر حرفهای دکتر را میشنید و میفهمید اما درد شدید گردن امانش را بریده بود.
شوک بزرگ
«نتیجه معاینهام توسط پزشکان، آویزان شدن کلی وزنه به گردن و زانویم بود. دکترها میگفتند امکان دارد در اثر یک شوک بتوانم دوباره روی پاهایم راه بروم. گفته بودند سه روز و سه شب که بگذرد، دوباره میتوانی راه بروی. بین امید و ناامیدی دست و پا میزدم و روزها را میشمردم.» روز سوم زمان آن بود که از تخت کنده بشود اما پاهایش مثل یک تکهسنگ بودند. تحمل آن همه وزنه در ۱۸ روز بعداز آن هم کار هر کسی نبود و بالاخره روز نوزدهم با یک آمبولانس به خانه برگشت. از بخت بد لگنش هم شکسته بود.
توی خانه جای سوزن انداختن نبود و پشت سرهم آدم بود که از شهرستان به خانه آنها میآمدند تا فریده را ملاقات کنند؛ «اتاقم پر بود از دستههای گل. آن قدر سرم به دید و بازدید استادها و همدانشگاهیها و فامیل و آشنا گرم شده بود که اصلا یادم رفته بود پاهایم را از دست دادهام. دست و پایم خیلی ضعیف بودند و باید آنها را تقویت میکردم». پاهای فریده از کار افتادهبودند و او در این زمان، هم فیزیوتراپی میکرد، هم روی تشک مواج میخوابید وگرنه زخم بستر میگرفت والان جلوی چشم ما نمیتوانست برشهای نازک سنگهای معدنی و آتشفشانی را زیر میکروسکوپ نگاه کند و فرمولهایشان را بنویسد.
یک همدرد خوب
فریده فیزیوتراپی میکرد اما این برای قوی شدن عضلات ضعیف بدنش اصلا کافی نبود؛ «خیلی خوششانس بودم؛ با زنی آشنا شدم که سالها پیش در اثر تصادف معلول شده بود و بهتر از هر کسی میدانست به چه چیزی احتیاج دارم. میگفت شرایط تو دیگر عوض نمیشود. دیگر نمیتوانی با پاهایت راه بروی. باید یاد بگیری از این به بعد بدون تکیه به دیگران کارهایت را انجام بدهی. اصلا فکر کن اتفاقی در زندگیات نیفتاده». فریده ذهن و مغز سالمی داشت و باید از آن استفاده میکرد. باید به همه ثابت میکرد؛ «حتی درشرایط سخت هم میتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم؛ کاری کنم تا همه افتخار کنند از اینکه من را از پلهها بالا ببرند».
تمرینهای سخت
گریه، عصبانیت، ناراحتی، کم آوردن و رها کردن همه چیز؛ حالتهایی که خانم دکتر کاملا با آنها آشنایی داشت. اما چاره چه بود؟ «ببین، توی این کاسه پر است از نخود، لوبیا و عدس. باید همه اینها را از هم جدا کنی». دستان ضعیف فریده حتی نمیتوانست یک خودکار بگیرد، چه برسد به اینکه بخواهد نخود، لوبیا و عدس به آن کوچکی را بین انگشتانش بگیرد. «اما باید از تمام ظرفیتت استفاده کنی» حرف اول و آخر آن دکتر بود؛ «خودکار دستم میداد و میگفت بنویس و من هم خطوط کج و معوجی روی کاغذ میکشیدم تا انگشتانم فرم بگیرند.
اشیایی را روی زمین میانداخت و مجبورم میکرد تا آنها را بردارم». چارهای نبود. باید عضلات ساق و دستهای فریده قوی میشدند؛ «حوله را زیر آب خیس کرده و مجبورم میکرد تا آن را بچلانم. پارچ و لیوان را روی زمین میگذاشت تا آنها را روی میز بگذارم. میل بافتنی دستم میداد و میگفت یالا بباف. سینهخیز رفتن، نشستن و بلند شدن از روی تخت، غلت زدن روی زمین...». حلمی تن صدایش بالا رفته و گریه میکند: «لباس پوشیدن». یادآوری آن روزها او را که حالا ۴۷ ساله است حسابی آشفته کرده. برگردیم سر کلاس تمرین خانم دکتر. او که کاملا با این حالتها آشنا بود، داد میزد؛ «خجالت بکش، آدمی که میخواهد استقلالش را به دست بیاورد، گریه میکند؟». پدر و مادر فریده از پیشرفت دخترشان راضی بودند و حتی در شانه زدن موهایش هم کمکش نمیکردند.
بازگشت به خوشبختی
«دختر! تو چطور روی ویلچر نشستهای؟ باورم نمیشود. این غیرممکن است!» قیافه متعجب و چشمهای گشاد دکتر چهرهاش را خندهدار کرده بود. این شخص همان دکتر ارتوپدی است که آب پاکی را روی دست پدر و مادر فریده ریخته و گفته بود دخترتان تا آخر عمرش باید روی تخت بخوابد «فیزیوتراپی و آبدرمانیام یک سالونیم ادامه داشت؛ آخر میخواستم به دانشگاه برگردم. سال ۵۷ توی کنکور رشته زمینشناسی که ۸۰درصد صندلیهای دانشگاه را آقایان قرق کرده بودند و رشتهای کاملا مردانه محسوب میشد، شرکت نکرده بودم که حالا قافیه را ببازم». کلی از واحدهایش هنوز مانده بود و پاس کردنشان فقط مرد میدان میخواست؛ «دیگر میتوانستم روی صندلی بنشینم. استادان و همکلاسیهایم عکسها و منابع مورد نیاز درسی را از منطقه ساوه برایم میآوردند». همان موقعی که داشت با سنگها سروکله میزد، (سال ۶۸) در سازمان زمینشناسی استخدام شد و مهرماه سال۱۳۷۰هم از پایاننامه فوقلیسانساش دفاع کرد.
مغزم نفس میکشد
«من آدمی نبودم که وابسته به تخت بمانم. تکتک سلولهای بدنم فریاد میکشیدند که ما زنده هستیم و میخواهیم تکاپو داشته باشیم. تا هدف و انگیزه نباشد، تغییر و تحولی توی زندگی آدم اتفاق نمیافتد. این اتفاق خواست خدا بوده. مهم از آن به بعد بود که چطور از نیرویم استفاده کنم.»نتیجه این طرز فکر میشود روزی ۱۶ساعت کار با کامپیوتر و آزمایش سنگهای مختلف معدنی و ترجمه کتابهای زمینشناسی. حالا دانستههایش آنقدر زیاد شده که مولف کتابهای تخصصی هم هست. حلمی آنقدر توی کارش خبره است که به دانشجویان مقطع کارشناسی ارشد هم مشاوره میدهد. یک چشم خانم حلمی به ساعت است و چشم دیگرش به میکروسکوپ و کامپیوترش. این یعنی اینکه مهمان باید زحمت را کم کند چون کلی کار سنگی روی سر صاحبخانه ریخته.