به گزارش همشهری آنلاین، اما همین پسربچه شش ساله روی تخت، سِرتِقتر از این حرفها بود که به راحتی تن به مرگ بدهد. آخر یکی نبود به این پسر شیطان و بازیگوش بگوید، بچه جان، این همه بازی، چکار به کار چراغ نفتی زبانبسته داشتی!؟ حالا۲۷سال از آن موقع گذشته و آن آقا کوچولوی رو به مرگ، سرو مرو گنده با نهایت اعتماد به نفس زندگیاش را میکند.
هر کسی بود و این بلاها سرش میآمد، از مردم و زندگی یک جا متنفر میشد؛ «دلیلی نداشت ازمردم بدم بیاید. زشت بودم؛ به جایش صداقت و روابط عمومی خوبی داشتم. استخر که میرفتم، همه دلشان میخواست من را پرت کنند بیرون». خب، گاهی هم آقا کوچولوی داستان ما عصبی میشد، گریه میکرد اما با وجود برخوردهای زشت مردم، توی هشت سالگی به باور قشنگی رسیده بود؛ «احساس میکردم آینده خوبی در انتظارم است. اگر با شرایط وحشتناکی که داشتم، زنده ماندهام، لابد قرار است کارهای بزرگتری در آینده انجام بدهم». ورزش و عکاسی میکرد. عشق فیلم وعضو انجمن سینمای جوان بود.
تازه توی دانشگاه و رشته مدیریت دولتی اراک هم قبول شد. اما پسرهای دانشگاه، خیلی بیمعرفت بودند؛ «حتی یک نفرشان هم با من دوست نشد. همه مسخرهام میکردند». حتی به زن و زندگی هم فکر میکرد. دارد جوراب پای پسر پنجسالهاش صدرالدین میکند. بله، ازدواج هم کرده، آن هم با یک خانم سالم. داستان ازدواجش، خواندنی است؛ «همسرم، دوست همسربرادرم بود. همسرم و پدر و مادرش من را توی مراسمی دیده بودند. همسر برادرم از او خواستگاری کرد و او هم که من را دیده بود، پیشنهاد ازدواج را پذیرفت».
حالا بماند که فک و فامیل عروس خانم وقتی آقاداماد را دیدند چه عکسالعملی داشتند و میگفتند چرا قبول کردی و همه میخواستند رای دختر را بزنند. اما برای آزاده، همسر علی، اخلاق و متانت شوهر آیندهاش مهمتر از ظاهرش بود. حتی وقتی برای خرید حلقه ازدواج به طلافروشی رفته بودند، فروشنده با اکراه حلقهها را جلوی روی علی و نامزدش گذاشت و اما با خوشخلقی علی، برخورد طلا فروش هم عوض شد؛ «افتخار میکنم خریداری مثل شما دارم».
بعد از ازدواج هم دست خانمش را گرفت و دو نفری از مجالس عروسی فیلمبرداری میکردند. بخوانید از واکنش عروس و دامادها؛ «خیلی از عروسخانمها وقتی میفهمیدند من فیلمبردارشان هستم، یک دعوای جانانه با داماد بیچاره میکردند. حتی از همسرم میپرسیدند، چرا با این مرد ازدواج کردی؟ الان هم میپرسند. بعد از مدتی وقتی عروس و دامادها برخورد خوب و کارم را میدیدند حتی با ما عکس میگرفتند». سال ۸۶ عکسش که درباره مراسم تعزیه بود، از میان هزاران عکس شرکتکنندههای مختلف از سرتاسر دنیا در انگلستان به عنوان عکس برگزیده انتخاب شد و دیپلم افتخار برد. از سال۸۵ تا به امسال نمایشگاههای مختلف عکس برگزار کرده که کلی هم بیننده داشته است.
بوی بتادین میدهی
داستان زندگی علیآقا از یک روز تابستان شروع میشود؛ یک روز مادرش دست او و خواهر و برادرهایش را گرفت و به خانه خواهرش رفت. خاله گوشه حیاط یک چراغ نفتی گذاشته بود که تویش هم لب به لب پر از نفت بود. تا علی چوب کبریت را به سمت چراغ گرفت، یک هو سرتا پایش الو گرفت؛ «آی سوختم، سوختم».
برادرش او را بغل زد و به بیمارستان رساند؛ «سوختگیام خیلی شدید بود و دکترها که احتمال میدادند بمیرم، با آمبولانس به تهران منتقلم کردند. درصد سوختگیام آنقدر بالا بود که دکترهای بیمارستان مطهری فکر میکردند، یکی دو روزه مردنی هستم؛ حتی لباسهای سوختهای را که به پوستم چسبیده بودند از بدنم نکندند و زخمهایم را از روی لباسها پانسمان کردند». قسمت راست بدنش به شدت سوخته بود و قسمتهایی هم از سمت چپ بدنش. در مدتی که در بیمارستان بستری بود، ۱۴عمل ترمیمی روی بدنش انجام دادند و پوست رانش را به قسمتهای سوخته پیوند زدند.
علی تمام دروس کلاس اول ابتدایی را با کمک معلم خصوصی که پدر و مادرش برایش گرفته بودند، خواند و تابستان سال ۶۲ امتحان داد و قبول شد؛ «چه بوی بدی میدادم! بوی عفونت و آنتیبیوتیک. بوی گند پانسمان. همه بچهها ازمن دوری میکردند. حتی خیلیهایشان از دیدنم وحشتزده میشدند. به بچهها حق میدادم که ازمن بترسند. ازدستشان ناراحت نمیشدم سعی میکردم کنار بچههایی که ترسیده بودند، ننشینم».
برادر، من مشکلی ندارم!
«من همه مشکلاتم را یکییکی حل کردهام. با تمام مشکلات و سختیهای که داشتم، مطمئن بودم که روزی ازدواج میکنم و بچهدار میشوم. همیشه اعتقاد داشتم و دارم که خدا در هر کاری اعتدال را رعایت میکند». به نظر علی، اگر کسی در زندگی برد میکند، به خاطر تلاشی است که کرده ولی اگر شکست بخورد، حتما مستحق آن شکست بوده. «همیشه فکر میکنم باید به خیلیها که امکان دارد ناامید باشند، روحیه بدهم. اصلا زنده ماندهام برای همین کار. من از گذشتهام درس گرفتم. همه میگویند یاد گذشتهها به خیر اما از نظر من آینده همیشه پربارتر از گذشته بوده و هست».
علی به کرسی استادی فکر میکند؛ «برای اینکه به دانشجویانم بگویم، شما ثروتمندید چون جوان و سالم هستید. باید از این سرمایهها استفاده کنید. اگر مچ پایم قطع میشد، اگر نابینا میشدم یا هر بلای دیگری سرم میآمد، باز هم به دنبال آموزش و بیشتر یاد گرفتن بودم». علی بخش مهمی از اعتمادبهنفس بالایش را مدیون دکتری است که مقاومت او را در برابر سوختگی در بیمارستان به رخ بیماری کشید که صورتش خراش کوچکی برداشته بود؛ «از این بچه یاد بگیر. تو از او هم کمتری؟»