همشهری آنلاین- الناز عباسیان: یک به یک شمعها را میچینند، آمادهاند تا تو فوت کنی و خواهرها برای تولد سی و سه سالگی تک برادرشان کف بزنند؛ یک، دو، سه... شمع خاموش میشود... نسیمی عبور میکند، گویا نفس آسمانی توست...
به جای کف زدن بغض میکنند و به جای بادکنکهای شادی، بغضهای نترکیده از این همه سال دوری می ترکند در گلویشان. پانزده سالی هست گرفتن تولدت برای آنها حسرت شده و نمیدانند هدیه تولدت را کجا بفرستند. دقیقا کجای بهشت؟ وقتی فریاد میزنند محمدرضا جان تولدت مبارک، رو به کدام سمت آسمان بایستند...
این روزهای اردیبهشتی تولدت خلاصه شده در شستن مزارت، چیدن گلها و خیرات قطعات کیکی که لذت خیراتش به تو می رسد...
اینها روایت دلتنگیهای خانواده شهید محمدرضا سلیمی در آستانه سالروز تولدش هست.
درست ۲۸اسفند سال ۱۳۸۶ بود که پسر ۱۸ سالهشان محمدرضا در کربلای معلی، در بینالحرمین مظلومانه در یک حمله تروریستی به شهادت رسید؛ اویی که یکی از زمزمههای همیشگیاش در محرم این بود: «آخرش حاجتمو ازت میگیرم- میون بینالحرمین برات میمیرم». این چنین هم شد... و اما این سو در ایران، دختر ۲۷سالهشان «اعظم» از لحظه شنیدن خبر شهادت برادر، بیتاب میشود و دیگر هیچچیز جز بازگشت برادر آرامش نمیکند... سجاده پهن میکند نماز بخواند... سر بر سجده مینهد و از خدایی که آرامبخش قلبهاست میخواهد تا او نیز به برادر بپیوندد؛ و چه زود به آرزویش رسید. در سالروز تولد شهید محمدرضا سلیمی که با هفته معلم مقارن است، پای درددلهای این مادر و پدر دلشکسته مینشینیم. و چه تقارن زیبایی که ورد زبان محمدرضا کرده بود و همیشه میگفت معلمها، مادر و پدر دوم ما هستند.
تحویل سال در بهشتزهراس
مادر باشی خواهی فهمید چه حس و حالی است، حسرت دیدن و شنیدن صدای فرزند؛ بهویژه وقتی جوان هم باشد. مگر ساده است یک لحظه فرزندت دیر میکند دلت هزار جا میرود... حال چه برسد که دیگر قرار نباشد انتظار بازگشتشان را بکشی... .
با خون دل بزرگشان کنی تا قد رعنایشان را ببینی و خستگی سالها شب بیداریها و... از تنت بیرون شود... حال به جای رفتن به استقبالشان وقتی در میزنند تا با یک دنیا لبخند و امید وارد منزل شوند، این بار تو باشی (در مقام مادر و پدر) با پایی که پشت سرت نمیآیند... هر پنجشنبه با گل و گلاب و حلوا یا خیرات بهدست تا بر سر منزل ابدیشان حاضر شوی... . حتی لحظات تحویل سال را نیز بر مزارشان سپری کنی تا سال جدیدت با آنها آغاز شود. از آن سختتر لحظاتی است برای یک مادر که بعد از شهادت پسر، درحالیکه کاروان پیشتر به ایران بازگشته در کشوری غریب، پیکر پسر را به طواف حرم امامحسین(ع) ببرد، از آقا اجازه بگیرد و از او صبر زینبوار طلب کند و با اشکهایی که بیصدا بر چهره جاری میشوند به ایران بیاید و نداند در ایران هم با خبر هجرت و جسم عاشق بیتاب دخترش مواجه خواهد شد و این بار باید جای خالی دو فرزند را تاب بیاورد.
تولدی که با چهلمش یکی شد
مادر وقتی حرف از دردانهاش محمد به میان میآید، اشک و لبخندی ناخواسته سراغش میآید. گاهی از شیرینی و شیطنت محمدرضا میگوید و گاهی از دلتنگیهای مادرانهاش: «خدا بعد از ۳دختر محمدرضا را به ما داد، عزیزکرده بود. همه فامیل دوستش داشتند. پسرم خیلی تودار بود. سنش کم بود اما وقتی حرف میزد مثل آدمهای بزرگ حرف میزد. همیشه اطرافیان از من میپرسیدند محمدرضا چه کتابهایی میخواند که اینطور با آگاهی و پخته حرف میزند؟» خاطرهگوییهای حاجیهخانمزهرا (حکیمه)سلیمی گل کرده است؛ آلبوم عکسی جلوی ما میگذارد و عکس به عکس از خاطرات آن روزها میگوید: «اینجا در این عکس درست ۲سالش بود که بردمش مشهد، موهایش را هم در همین سفر مشهد زدم. گفتم اول عکس بگیریم بعد موهایش را بزنم.»
به مادر میگوییم اگر تماشای این عکسها و مرور خاطرات شما را اذیت میکند، حرف را عوض کنیم که مادر در جواب میگوید: «نه دخترم، اتفاقا وقتی از دختر و پسرم حرف میزنم، دلم باز میشود، منتظر میشوم و احساس میکنم پشت در هستند.» بغض راه گلویش را میگیرد اما دلش نمیآید وقت گفتن از خاطرات محمدش سکوت کند. با همان لحن ادامه میدهد: «این عکس تولد ۵ سالگیاش است. تقریباً تولد ۱۸ سالگیاش با چهلمش یکی شد.» ادامه میدهد ولی سخت: «این هم عکس برگشتن ما از مکه است. پسرم قبل از سفر کربلا با ما همسفر مکه، مدینه و سوریه شده بود. سال ۸۲ مکه رفتیم.» از محمدرضا میگوید، نماز شبخواندنها، مسجد رفتنهایش و... . نوبت به عکس کارنامه و لوح تقدیرهای محمدرضا که میرسد، پدر سری تکان میدهد و مادر آهی میکشد. کنار آلبوم، چندین مدال روی میز گذاشته شده، با اشاره به آنها از توفیقات محمدرضا در دوومیدانی و فوتبال سخن میگوید و اینکه چندی بود که قدم در فوتبال باشگاهی گذاشته بود و خوش نیز میدرخشید. همچنین برایمان گفت که بخشی از آن مدالها در غرفهای در موزه شهدای بهشتزهرای تهران نگهداری میشوند.
با اذان آمد و با اذان رفت
چقدر سخت است حتی برای یک لحظه خودمان را جای این پدر و مادر بگذاریم. اشک نه آنها را امان میدهد، نه ما را. مادر رشته کلام را میگیرد و از زندگینامه محمدرضا میگوید: «۱۳اردیبهشت ۱۳۶۹بود که با صدای اذان ظهر در بیمارستان یاسر تهران به دنیا آمد همزمان با اشهد ان محمد رسولالله، همین شد که تصمیم گرفتیم نامش را محمدرضا بگذاریم.» کمی بغض میکند و میگوید: «محمدرضای من با اذان به دنیا آمد و با اذان هم رفت. محمدرضا درسش خوب بود. از دوران راهنمایی شروع به خواندن نماز شب کرد. هرچه بیشتر میگذشت علاقهمندیاش به ائمه اطهار بیشتر میشد. به نوحه بهویژه نوحههای مربوط به امامحسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) علاقه خاصی داشت. عمده زمزمهاش این شعر بود: آخر یه روز حاجتمو ازت میگیرم/ میام تو بینالحرمین برات میمیرم. سال ۸۲بود که به مکه مشرف شد و در سال ۸۵نیز به زیارت نماد صبر حضرت زینب(س) در سوریه رفت. سال ۸۶بود که در رشته نقشهکشی عمومی در دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهرانغرب ثبت نام کرد و دانشجو شد ولی قسمتش نشد درسش را تمام کند.»
انگشتر خونی؛ سوغات کربلا
مادر عجیب دلش برای جگرگوشهاش تنگ شده این بار مقاومت نمیکند و اجازه میدهد با گریه سبکتر شود. قطار خاطراتش دل ما را به روز ۲۸ اسفند سال ۱۳۸۶ میبرد؛ روز پرواز معصومانه محمد: «روز آخری بود که در کربلا بودیم و کاروان آماده بازگشت به ایران بود. محمدرضا گفت مادر اجازه بده برای زیارت آخر و وداع با امامحسین(ع) بروم. مدارک شناسایی و موبایلش را به من داد. گفتم محمد بگذار اینها همراهت باشند گفت دیگر نیازی به آنها ندارم.
حال و هوای عجیبی داشت روزهای آخر سفر. حتی قبل از رفتن به سمت حرم گفت غسل شهادت کردم، این کار را متأثر از خوابی که دیده بود انجام داده بود. نگرانش بودم. در زمان وقوع انفجار حدیث کسا میخواندم. به خدا گفتم پسرم را به تو میسپارم، به امامحسین(ع) هم متوسل شدم. دلشوره عجیبی داشتم. در شهر آشوبی به پا شد. حکومت نظامی بود و اجازه تردد نمیدادند. چند جایی که میتوانستم با یک مأمور سر زدم دیگر بیشتر از آن اجازه به کسی داده نمیشد. هر ساعتی که میگذشت بیشتر آتش به جانم میافتاد. چند ساعت بعد تلویزیون کربلا، مصدوم جوان و بینام و نشانی را نشان داد. رئیس کاروان خبر آورد که محمدرضا مجروح شده. نمیدانید با چه حالی خودم را به بیمارستان رساندم و دیدم آرام روی تخت خوابیده! بدنش سرد بود. این آخرین دیدار بود. ترکش در سر، گردن و سینه محمدرضا جاخوش کرده بود. اما صورتش صحیح و سالم بود. عزیزم آرام خوابیده بود.»
حالا مادر مانده و همسفری که دیگر نیست. حال باید بیتک پسرش به خانه برگردد، اما با چه رویی... محمدرضا آسمانی شد؛ آنهم همزمان با اذان ظهر در بیمارستان امامحسین(ع) کربلا. در آخرین روزها، انگشترهایی برای پدر، خواهران و دوستانش خریده بود و یا به امانت انگشترهایی از دوستانش همراه داشت تا همه را متبرک کند. چنین هم کرده بود. بعد از شهادتش، مادر انگشترهای خونین را به خواهرانش داد و چه سوغاتی خونینی شد.
خواهری که فدای برادر شد
مادر از ارتباط صمیمانه اعظم و محمدرضا برایمان میگوید: «اعظم و محمدرضا خیلی با هم صمیمی و وابسته بودند. اعظم ۲۷ساله و کارمند بانک بود. ازدواج نکرده بود و هر وقت حقوق میگرفت اول از همه برای محمدرضا یک کادوی گرانقیمت میخرید. حتی کل نخستین حقوقش را هم برای محمدرضا کادو گرفت. پول توجیبی هم به او میداد و برادرش را از روی دوستداشتن زیاد مرغ عشق صدا میکرد. وقتی به خانه میآمد و او را نمیدید به من میگفت مامان مرغ عشق کجاست؟ نگرانش میشد و سریع به محمد پیام میداد تا زود به خانه بیاید. وقتی هم محمد میآمد رو به من دستش را روی سینه میگذاشت و میگفت سلام مادرجان. اعظم با دیدن محمد میگفت بیا قلبت را آوردم. محمد هم میگفت نگران نباش صحیح و سالم آمدم. نمیدانم چرا در کربلا حسرت این جملهاش را در دلم گذاشت و من را داغدار کرد و تنها راهی شد. اعظم همیشه در خانه میگفت محمد فدای تو بشم من! تو جان بخواه من جانم را هم فدا میکنم.» همینطور هم شد.
وقتی خبر انفجار به تهران رسید، پدر و خواهرها بهویژه اعظم دائم پیگیر احوال محمدرضا بودند. مادر دست آخر مجبور میشود به اعظم بگوید که برادرش زخمی است. بیتابی اعظم شروع میشود. مادر به او سفارش میکند در نمازش برای سلامتی برادر دعا کند. سر سجاده دعا، قلب اعظم برای همیشه ایستاد. حالا اعظم و محمدرضا در بهشت زهرای تهران در یک مزار آرام گرفتهاند.
خوابی که بعد از ۴سال تعبیر شد
از مادر میخواهیم تا از سبک تربیتی فرزندانش بگوید و کمتر با مرور خاطرات ناراحتش کنیم، میگوید: «دل ما پر است و این گریه و بغضها همراه ثانیه به ثانیه ماست. باید یکجوری خودمان را سبک کنیم دیگر. این اشک هم که نباشد از پا میافتیم.... محمدم خیلی وابسته به من بود. ۱۴ساله بود که به سفر حج اعزام شدیم، در مدینه، روحانی کاروان برای ما زائران از ثواب خواندن نماز امامزمان(عج) و نماز شب گفت. یکی از مردهای مسن کاروان به روحانی گفت نماز شب سخت است و نمیتوان خواند. محمدرضا با احترام خاصی به آن مرد گفت حاجآقا ببخشید شرمنده اما نماز شب اصلا هم سخت نیست. ساده و روان نحوه به جایآوردن نماز شب را توضیح داد؛ آنقدر که زائران خوششان آمد.
رئیس کاروان گفت درست است که از همه ما کوچکتر هستی اما مقام تو بالاتر است. آفرین پسرم! نماز شب را از چهکسی یاد گرفتی؟ با چهکسی نماز میخوانی؟ محمد من را نشان داد و گفت از مادرم یاد گرفتم و با مادرم نماز شب میخوانم. تمام جمع به من نگاه کردند و من از روی حیا، شرم کردم. در همان سفر حج، من و محمد همزمان خواب عجیبی دیدیم. خوابی که ۴سال بعد از کربلا و بینالحرمین تعبیر و محمدم شهید شد.
تربیتیافته چنین پدر و مادری
مادر عارفانه از ارتباطش با خدا حرف میزند، ناگفته معلوم است که محمدرضا و دیگر فرزندانش چگونه از این مادر الگو گرفتند و صبوریشان را از حاجاحمد سلیمی به ارث بردهاند؛ پدری که کمحرف است اما یک دنیا حرف پشت سکوتش پنهان شده.
مادر از نکتههای تربیتیاش برایمان میگوید: «گاهی برای من و خواهرانش نکتههای دینی و اخلاقی را توضیح میداد که تعجب میکردیم. من به شوخی میگفتم من باور نمیکنم که تو را من تربیت کرده باشم! تو این چیزها را از کجا یاد گرفتی؟ محمد که همیشه خوشخنده بود میخندید. روش تربیتی من این بود که به بچهها همیشه میگفتم سراغ آدم موفق بزرگتر از خودتان بروید. آنها تجربههای زیادی دارند، پختهترند. به همینخاطر محمد اغلب دوستانش از خودش بزرگتر بودند مثل معلمها و مربیانش. وقتی به خانه میآمد با آنکه کلید داشت، اول دو تقه در میزد بعد کلید میانداخت. میگفتم چرا در میزنی وقتی کلید داری میگفت مادر در خانه دختر بزرگ داریم.»
گفت بابا حلالم کن
داغ جوان سخت است و کمرشکن. حال اگر این داغ را ۲بار تجربه کنی آن هم در کمتر از یک روز با سختی این امتحان، مادر و پدر محمدرضا و اعظم، خدا را شاکرند و راضیاند به رضای حق. حاجاحمد سلیمی پدر شهید کمحرف میزند اما همین چند کلام هم کفایت میکند وقتی که میگوید: «جانم به فدای اربابم حسین(ع) و خواهرش حضرت زینب(س) که در کربلا دم به دم داغ دیدند و دم نزدند.
وقتی خبر شهادت محمدرضا را به من دادند انالله و اناالیه راجعون گفتم و بعد به سالار و سرور شهیدان و یاران وفادارش سلام و صلوات فرستادم. گفتم خدایا امانتی بود که خود گرفتی، خدایا صبر عنایت کن. محمدرضا با خوابهایی که دیده بود انگار خبر از شهادتش داشت. قبل از سفر کربلا برای خداحافظی به هیئت رفته بود و به دوستانش گفته بود حلالم کنید که من دیگر برنمیگردم. از کربلا هم با من تماس گرفت و گفت بابا حلالم کن.... برای تو یک تسبیح و انگشتر یادگاری گرفتم... اصلاً باور نمیکردم این آخرین صحبت من با محمدرضا باشد.»