همشهری آنلاین نازیلا ناظمی: این پیکره، در کنار مجسمه فردوسی در میدان فردوسی تهران، مجسمه نادر و همراهانش در باغ نادری مشهد، یعقوب لیث صفاری در زابل و دزفول، امیرکبیر در پارک ملت و ... جزء مشهورترین آثار این مجسمهساز خبره ایرانی است. ابوالحسن صدیقی که از شاگردان کمالالملک بود و از استادان «علیاکبر صنعتی»، جزء اولین مجسمهسازان ایرانی است و به نوعی پدر مجسمهسازی نوین ایران. در این چهار صفحه داستان کار و زندگی او را از زبان دخترش، «نوشیندخت»، میخوانید.
پدرم، ابوالحسنخان صدیقی، در سال ۱۲۷۶ در محله عودلاجان که یکی از محلههای قدیم تهران است، به دنیا آمد. پدر او، «میرزا محمدباقر صدیقالدوله» بود که بعدها عنوان او (صدیقالدوله) روی نام فامیلی فرزندانش (صدیقی) نشست. مادر ابوالحسنخان از شاهزادههای قاجار بود که ابوالحسن او را «شاجون» صدا میزد.
او که فرزند سوم خانواده بود، دوران کودکی را مانند همه کودکان به شیطنت گذراند، اما شیطنتی متفاوت. در آن زمان نان مصرفی خانواده در خانه پخته میشد و پدرم در کنار مادرش مینشست و از تکههای خمیر نان، شکلهای حیوانات را درست میکرد. علاقه ابوالحسن کوچک به این کار آن اندازه بود که همیشه مادرش در زمان پخت نان، او را سر خمیرگیری صدا میکرد و میگفت: «ابوالحسن بیا چانهات را بگیر و درست کن.» پدرم هم میرفت و به قول خودش کله گاو و خروس درست میکرد و در تنور میگذاشت و میپخت. او همین طور روی در و دیوار خانه با گچ و ذغال نقاشی میکشید؛ شیطنتی که هر چند با اعتراض پدر همراه بود، اما حمایتهای مادر را هم با خود داشت.
وقتی پدرم شاگرد کمالالملک شد
پدرم با پشت سر گذاشتن دوران کودکی، به همراه برادرانش به مدرسه اقدسیه رفت و تا کلاس ششم ابتدایی را در آنجا تحصیل کرد که البته خیلی هم طولانی شد. یعنی در سن سیزده یا چهاردهسالگی مدرسه را تمام کرد. بعد از پایان دوره ابتدایی، او به مدرسه الیانس رفت که فرانسویها آن را اداره میکردند.
واقعیت این است که او نیمکت مدرسه را دوست نداشت و با یکی از همکلاسیهایش یعنی استاد «علیمحمد حیدریان» از مدرسه فرار میکردند. آن دو دوست شنیده بودند که آقای پیر و مسنی در تهران هست که نقاشی یاد میدهد، پس از مدرسه فرار میکردند تا دور از چشم والدین خود به مدرسه این نقاش بروند و برای مدتی شاگردان این استاد و محیط آنجا را تماشا کنند. کمکم سروصداها درآمد و خانواده از فرار این دو از مدرسه آگاه شدند. پدر استاد صدیقی او را خیلی شماتت کرد، اما مادر به حمایت از او برخاست و گفت ابوالحسن نقاشی را دوست دارد و باید به مدرسه نقاشی برود. در نهایت، از آنجا که کمالالملک با پدر ابوالحسن صدیقی رابطه خویشاوندی داشت، پدربزرگم دست او را گرفت و به مدرسه کمالالملک برد.
پدرم درباره آن روز تعریف میکرد: «وقتی پدر ماجرای فرار ما را از مدرسه برای استاد تعریف کرد، استاد کمالالملک به جای اینکه شماتت کنند، فقط گفتند خیلی خوب، این دو تا را در مدرسه قبولشان میکنم.» از همان جا بود که ابوالحسن صدیقی همراه با دوستش در سن شانزدهسالگی در مدرسه کمالالملک به عنوان شاگرد شروع به یادگیری کردند. آنها ابتدا طراحی و نقاشی و بعد تابلو، رنگ و روغن و کپی و مانند آن را آموختند.
اولین مجسمه پدرم و کمکی که کمالالملک کرد
کمالالملک در بازگشت از اروپا، مجسمهای را به نام «ونوس دومیلو» که فیگوری از یک خانم بود، همراه خودش آورده و در مدرسه گذاشته بود. البته کمالالملک مجسمهسازی بلد نبود، ولی همانطور که میدانیم در طراحی و پرتره عالی و بینظیر بود. یک روزی ابوالحسن صدیقی که به کمالالملک «آقا» میگفت، به او گفت که آقا من میخواهم این مجسمه را بسازم، ولی نمیدانم که باید چه کار کنم؟ استاد کمالالملک هم جواب داد که من هم نمیدانم چه کار باید بکنی.
اما اگر میخواهی این کار را بکنی، به خیابان مولوی برو؛ یعنی جایی که آن موقعها برای مقبرهها سنگهای قبر درست میکردند و میتراشیدند. کمالالملک سپس به ابوالحسن جوان مقداری پول داده بود و گفته بود که از آنجا چکش، سنگ، قلم و هر چه که استاد سنگتراش به تو میگوید بخر و بیا ببینم که چه کار میکنی. این پول از طرف مدرسه بود. چون مدرسه کمالالملک یک مدرسه دولتی بود و از دولت پول میگرفت. در آن زمان کسانی که متمول بودند معمولاً بچههای خودشان را برای نقاشی نمیگذاشتند و بیشتر کسانی به این سمت میآمدند که عشق این کار را داشتند و از طبقه ضعیفتر بودند. البته استاد کمالالملک از کسانی که تمکن مالی داشتند شهریه میگرفت، ولی از کسانی که نمیتوانستند چیزی نمیگرفت و خودش کمک میکرد.
در نتیجه برای مدرسه کمالالملک از طرف دولت بهخصوص در زمان احمدشاه قاجار که خیلی به هنر اهمیت و علاقه نشان میداد، بودجهای برای جذب جوانان به هنر در جهت مدرن کردن هنر اختصاص داده شده بود. به هر حال استاد صدیقی پول را گرفت و به آنجا رفت و یک تکه سنگ پیدا کرد. وقتی میخواست آن را بخرد، مرد سنگتراش از او پرسید که میخواهی چه کار کنی؟ پدرم هم گفته بود که میخواهم مجسمه بسازم.
او به پدرم گفته بود که تو یک ذره بچه میخواهی مجسمه بسازی؟ تو برای چی و از کجا آمدهای؟ استاد صدیقی جواب داده بود که من را استاد کمالالملک فرستاده است. آن مرد هم گفته بود که اگر شاگرد استاد کمالالملک هستی ایرادی ندارد، این قلم را بگیر و روش زدن چکش روی قلم را به او یاد میدهد. خلاصه او به قول خودش با کلی زحمت و زخمی شدن دست و مشکلات دیگر بالاخره آن مجسمه ونوس را از سنگ مرمر یا طبق بعضی از صحبتهای استاد صدیقی از سنگ دودی رنگ ساخت. البته بعدها این مجسمه گم شد و ما آن را پیدا نکردیم. ولی پدرم در خاطرهای تعریف میکرد که یک روز استاد کمالالملک یک گاری میگیرد و آن مجسمه ونوس را با آن به دربار میبرد تا به احمدشاه نشان دهد.
از استاد صدیقی هم که حدود هیجده نوزدهساله بودند، میخواهد تا با او برود. وقتی نزد احمدشاه میرسند استاد کمالالملک موضوع را توضیح میدهد که خیلی مورد توجه قرار میگیرد. احمدشاه آن مجسمه را میگیرد و یک مقرری پنجاهتومانی هم برای استاد صدیقی در نظر میگیرد.
در راه بازگشت از دربار کمالالملک به پدر میگوید که ابوالحسنخان، ببین پنجاه تومان خیلی پول است، شاگردان دیگر هم هنرمند هستند، اما هنر مجسمهسازی ندارند، اگر من بخواهم این پنجاه تومان مقرری را تنها به تو بدهم شاگردان دیگر غمگین و دلخور میشوند. من سی تومان را به تو میدهم و بیست تومان آن را برای نیازمندان مدرسه و کمک به مخارج مدرسه اختصاص میدهم. پدرم هم میگوید که اختیار با شماست و قبول میکند. بنابراین از آن به بعد هر ماه سی تومان به استاد صدیقی میداد و بیست تومان آن پول را هم استاد کمالالملک خرج بچههای دیگر و شاگردان کمبضاعت میکرد.
جد ما، صدیقالدوله معلم مظفرالدینشاه بود
پدربزرگ پدرم از بزرگان شهر نور و کجور مازندران بود. صدیقالدوله بزرگ مشاور و معلم مظفرالدین میرزا ولیعهد و سپس مشاور او در زمان پادشاهی بود. چهار سال هم تولیت آستان قدس رضوی را بر عهده داشت. هنوز هم موقوفه صدیقالدوله موجود است که مدتها عموهای من مسئول آنها بودند. اما موقعی که این موقوفات به پدرم رسید، او قبول نکرد و گفت که من اهل این جور کارها نیستم و بعدها هم رسید به دست برادرزادهها، عموزادهها و نوهها.
فکر میکنم که استاد صدیقی در دوران یادگیری و آموزش خودش، قبل از اینکه به قول خودشان مواجب یا حقوق بگیرد، خیلی به سختی گذران زندگی میکرد. چون دیگر پدرش پیر شده بود و پدربزرگش، صدیقالدوله بزرگ که میرزارضای بزرگ باشد هم، همه اموال و داروندار خودش را وقف کرده بود. حتی پدر من با عموها و عمههایم در خانه وقفی زندگی میکردند. یعنی بعد از این که پدر استاد فوت کرد، دیگر آن رفاه سابق را نداشت، تا وقتی که پس از اتمام دوره نقاشی در مدرسه شروع به تدریس کرد و حقوق گرفت.
اولین مجسمه امیرکبیر به دست پدرم ساخته شد
در سال ۱۳۰۵ و ۱۳۰۶ کمالالملک را به نیشابور تبعید کردند. اما پدرم او را رها نکرد و پیشش میرفت. استاد کمالالملک هم به پدر اصرار میکرد که اینجا نمان و از اینجا برو، اینجا برای تو هیچ فایدهای ندارد، ببین که چه بلایی سر من آوردند سر تو هم میآورند و از اینجا به فرانسه برو. آن موقع رفتن به فرانسه کار آسانی نبود، ولی بالاخره در فروردین سال ۱۳۰۷ که پدربزرگم هم فوت کرده بود، مادربزرگ من با فداکاری زیاد پدر را به فرانسه فرستاد و او تا اسفند سال ۱۳۱۰ یعنی تقریباً چهار سال در آنجا بود و کار میکرد، البته مقداری هم از طرف خانواده، مادربزرگ و عموهایم به استاد کمک میشد.
در آن زمان سفیر ایران در پاریس آقای «حسین علاء» بود که خیلی به هنر علاقه داشت. وقتی که علاء فهمید پدرم به پاریس آمده، با روی خوش از او استقبال کرد و چون متوجه شد دست او تنگ است به او سفارش کار داد. او سفارش ساخت یک مجسمه گچی از امیرکبیر را به پدرم داد که اولین مجسمه ساختهشده از این شخصیت بود. پدرم این مجسمه را ساخت و در سفارتخانه گذاشت. این را که الان آن مجسمه هست یا نیست نمیدانم، ولی من عکس آن مجسمه را دارم.
ابوالحسن صدیقی دانشگاه سوربن را رها کرد
در آن سالها پدرم مدتی در دانشگاه هنرهای زیبای سوربن فرانسه درس خواند و مجسمهسازی را زیر نظر استادی به نام «آنژ البر» که مجسمهساز خیلی معروفی بود، آموزش دید. در دوره آموزش پدرم یک طرح و مجسمهای ساخت که هیچ عکسی از آن نیست، ولی این مجسمه در آخر سال بین کار بقیه دانشجویان برنده شد و رتبه اول را گرفت.
مطابق معمول باید به این کار یک دیپلم میدادند و یک مقدار هم پول. ولی وقتی فهمیدند که برنده یک ایرانی است، نه به او پول دادند و نه دیپلم. این رفتار خیلی به پدر برخورد و به همین دلیل از دانشگاه هنرهای زیبای فرانسه بیرون آمد و در واقع درسش را تمام نکرد، ولی با تجربهای که اندوخته بود، خودش شروع به کار کرد. مجسمه ساخت، نقاشی کشید و بعد مدتی به ایتالیا رفت و در فلورانس کار کرد و بعد از چهار سال به ایران برگشت.
پدر و مادرم عاشق هم بودند
پدرم پیش از عزیمت به فرانسه با بانو «قدرتالسادات میرفندرسکی» نامزد کرده بود و وقتی برگشت با هم ازدواج کردند. پدر و مادرم، دخترخاله و پسرخاله و عاشق یکدیگر بودند و در سال ۱۳۰۷ قبل از رفتن پدر به فرانسه با هم نامزد شده بودند. بعد از چهار سال که در اسفند سال ۱۳۱۰ پدر برگشت، در ۱۵ فروردین ۱۳۱۱ ازدواج کردند. آنها عاشق هم بودند و چون مادرم عاشق پدرم بود، در نتیجه عاشق کار او هم بود. در همه سختیهایی که پدرم در زمان ساخت مجسمه میکشید و در همه شرایط بیپولی مادر بسیار پدرم را حمایت میکرد و هرگز اعتراضی نمیکرد.
علی اکبر صنعتی شاگرد پدرم بود
در حدود سال ۱۳۱۸ که استاد صدیقی رئیس مدرسه کمالالملک (که بعدها مدرسه مستظرفه نامیده شد) بود، استاد علیاکبر صنعتی که یک جوان هیجدهسالهای بود، از کرمان برای آموزش مجسمه سازی وارد این مدرسه شده بود، اما بضاعت زیادی نداشت و با دست خالی آمده بود. پدر که علاقه و استعداد استاد صنعتی را دید، گلخانه انتهای مدرسه را برای او تبدیل به آتلیه کرد تا او هم در آنجا زندگی کند و هم مجسمه بسازد. استاد صنعتی همیشه در سخنانش به این موضوع اشاره میکرد.
ابوالحسن صدیقی نمیخواست چیزی جز مجسمه از خود باقی بگذارد
پدر و مادرم دقیقاً شصت سال باهم زندگی کردند. در جشن سالگرد شصتسالگی ازدواجشان فقط من کنارشان بودم، چون هر کدام از خواهر و برادران جایی در مسافرت بودند و فقط من در کنارشان بودم. از شصتسالگی ازدواجشان من چند عکس گرفتم که عکسهای خیلی جالبی شد. دو نفری نشستهاند داخل ایوان خانه قدیمیشان و با یک غمی به در بسته خانه نگاه میکنند که بعد من از داخل آتلیه در اتاق بدون اینکه خودشان اطلاعی داشته باشند این عکس را از پشت انداختم.
این عکس برای ماه فروردین بود که در هشتم تیر همان سال یعنی سال ۱۳۷۱ مادرم فوت کرد. وقتی مادرم فوت کرد خواهر بزرگم آمریکا بود. حالا وقتی آن عکس را نگاه میکنم که پدر و مادرم به در قدیمی نگاه میکنند میگویم شاید این نگاه انتظار مادر برای آمدن دخترش بود.
پدرم در سال ۱۳۷۴ یعنی سه سال بعد از فوت مادرم در سن نودوهشتسالگی فوت شد. خیلی دوران سختی بود. پدرم نمیخواست جای خالی مادرم را ببیند و قبول نمیکرد که ما یا پرستار از او نگهداری کنیم. بالاخره ما سه خواهر هر طور بود به پدر رسیدگی کردیم و از صبح تا شب به او سر میزدیم و شب به خانه میآمدیم. پدرم شبها تنها میخوابید. البته خانه هم مناسب نبود. یک خانه قدیمی بود که خودش ساخته بود و از لحاظ بهداشتی مناسب سن او نبود، پله زیاد داشت و آشپزخانه، حمام و دستشویی خیلی از هم دور بودند و هر کدام در یک گوشهای قرار داشتند.
هر چه میگفتیم که یک آپارتمان تهیه کنیم گوش نمیکرد و میگفت فقط همین جا. بعد نفهمیدیم چطور شد که در سال ۱۳۷۳ پدر گفت که من دیگر در این خانه نمیمانم و خانه را بفروشید. پس به خواست ایشان خانه را با وجود خاطراتی که آنجا داشتیم، فروختیم. استاد سه چهار ماه رفت آمریکا پیش برادر کوچکم، بعد آمد تهران و در ونک آپارتمانی اجاره کردیم که در سال ۱۳۷۴ در همان جا فوت کرد.
ابوالحسن صدیقی با استفاده از چه منبعی چهره افراد مشهور را ساخته است؟
پدرم با امیرکبیر نسبتی داشت
چون تصویری از صورت شخصیتهای تاریخی نیست، ابوالحسن صدیقی از کتابها، شرح حالها و نقل قولهای تاریخی، تا جایی که ممکن بود، ویژگیهای ظاهری افراد را درمیآورد و طرح صورت را استخراج میکرد. مانند طرح ابنسینا، فردوسی، ابوریحان بیرونی و سعدی که به تأیید انجمن آثار ملی رسیده بود و امروز چهره رسمی ابنسینا همان طرحی است که آقای صدیقی کشیده: «از امیرکبیر چند تایی نقاشی وجود داشت، اما مهم این بود که پدر من یک نسبتی هم با امیرکبیر دارد. برای اینکه همسر اول پدربزرگم یعنی آقای محمدباقر صدیقالدوله، نوه دختری امیرکبیر بوده است. بنابراین من عموهای ناتنیای دارم که همه از نوادههای امیرکبیر هستند.
همسر پدربزرگم چون نوه امیرکبیر بود، «امیرزاده خانم» نامیده میشد که بعد از اینکه همسر صدیقالدوله میشود و چند فرزند میآورد، بیمار میشود و بعد محمدباقر صدیقالدوله، شاجون که مادر استاد صدیقی و مادر بزرگ ما باشد را به همسری میگیرد. در نتیجه پدر من که به دنیا میآید، امیرزاده خانم یعنی نوه دختری امیرکبیر که آن زمان بیمار هم بوده با پدر من با هم زندگی میکردند. یعنی دو همسر با هم زندگی میکردند. امیرزاده خانم از پدربزرگشان و شکل و شمایل ایشان طبق شنیدههایش تعریف میکرد و پدر من هم که از کودکی عشق و علاقه بسیار به امیرکبیر پیدا کرده بود، این تعریفها را به یاد داشت.
شهرداری تهران چطور پس از ۳۲ سال مجسمه امیرکبیر را از ایتالیا به ایران برگرداند؟
آخرین کار پدرم
مجسمه برنزی امیرکبیر که در سال ۱۳۵۷ ساخته شد، آخرین کار ابوالحسن صدیقی است. این مجسمه در ایتالیا ساخته شد، ولی به دلایلی تا سال ۱۳۸۹ امکان انتقال به ایران را پیدا نکرد. وقتی آقای صدیقی در سال ۱۳۵۴ در ایتالیا و شهر رم بود، از طرف انجمن آثار ملی سفارش ساخت یک مجسمه برنزی یعقوب لیث و یک مجسمه از شاه عباس گرفت که قراردادهای آن هنوز وجود دارد. دو سالی که گذشت انجمن گفت از مجسمه یعقوب لیث دو تا ساخته شود و ابوالحسن صدیقی قبول کرد.
ابتدا قرار بود مجسمه را در زابل بگذارند، ولی در انجمن اختلاف افتاده بود. یک عده میگفتند چون محل کشورگشایی و دفن یعقوب لیث دزفول بوده است، بنابراین آنجا مهمتر است و خلاصه به این نتیجه رسیدند که دو تا مجسمه سفارش بدهند که یکی را در دزفول و یکی را هم در زابل بگذارند. به دلایلی هم که معلوم نیست ساخت مجسمه شاه عباس منتفی شد و سپس در سال ۱۳۵۶ به استاد صدیقی سفارش دادند که مجسمه امیرکبیر را بسازد؛ مجسمهای که ساخته شد اما ۳۲ سال طول کشید تا به وطن برگردد. ماجرا را از زبان نوشیندخت صدیقی بخوانید.
پدر تا سال ۱۳۵۷ که تحولات ایران دیگر اتفاق افتاده بود در ایتالیا بود. تا کار مجسمه تمام شد و آن را بستهبندی کردند که به ایران بفرستند دو سال طول کشید. موقع ارسال باید پول و آخرین قسط را میگرفتند تا آن را بفرستند. اما به دلیل انقلاب امکان ارسال ارز و قسط آخر نبود. در این زمان انجمن آثار ملی منحل شده و وزارت ارشاد مسئول کارهای انجمن بود، اما از پرداخت قسط آخر به کارخانه میکلوچی که مجسمه در آنجا ساخته شده بود، به مبلغ ۱۵۰هزار تومان سرباز زد.
پدرم به صورت خصوصی برای کارگاه میکلوچی نامه مینویسد که فعلاً ما هیچ ارزی برای ارسال مجسمه نمیتوانیم بفرستیم. مشخص بود که یک مجسمه سهونیممتری در کارگاه، جلوی دست و پای آنها را میگرفت. آن موقع هم ۱۵۰هزار تومان خیلی پول بود و پدر هم نمیتوانست این پول را جور کند و اگر هم جور میکرد، بانک نمیتوانست ارز بفرستد. حالا بگذریم از اینکه خود پدر هم ۵۰هزار تومن طلبکار بود. ولی دیگر او از سهم خود گذشت و فقط دنبال ۱۵۰هزارتومان بود که مجسمه را به تهران بیاورد.
اما در نهایت به او خبر دادند که دیگر کاری نمیشود کرد و وضعیت کشور به این صورت است و هر کاری میخواهی خودت به انجام برسان. آقای میکلوچی اول به برادر کوچکم گفته بود که من مجسمه را آب میکنم، ولی بعد به پدر خبر داده بود که خیر شما خیالتان راحت باشد تا وقتی که من زنده هستم مجسمه را نگه میدارم. ایشان تا پانزده سال بعد هم که زنده بود مجسمه را نگه داشت و بعد از آن یعنی هفده سال بعد هم پسرش آن را نگهداشت. با وجود این که پسرش کارگاه برنزریزی را به کارگاه در و پنجرهسازی تبدیل کرده بود، این مجسمه را در حیاط به صورت دمر روی چمن نگه داشته بود.
پدرم لقای مجسمه را به بقایش بخشید
در سال ۱۳۶۰ نامههایی از طرف انجمن آثار ملی قدیم که حالا شده بود انجمن مفاخر ایران برای پدرم آمد و همین طور کارشکنیهایی در انتقال مجسمه شد که در نهایت پدرم بعد از این با ناراحتی همه کاغذهای مربوط به مجسمه و پرداختها را پاره کرد و گفت که از امروز به بعد (یعنی سال ۱۳۶۰) هیچ کسی حق ندارد درباره مجسمه امیرکبیر با من حرفی بزند. تمام شد و از همان زمان هم شد که پدر دیگر تو خودش رفت. یعنی خیلی راجع به هنرش صحبت نمیکردن و دوست نداشت کسی راجع به هنر حرف بزند.
فقط نامهای به میکلوچی نوشت و گفت که دیگر امیدی نیست و هر کاری که میخواهی بکن. حتی ما هم دیگر یادمان رفت که یک مجسمه امیرکبیری وجود داشته است و پدر هم در سال ۱۳۷۴ فوت کرد.
خبر بزرگداشت ابوالحسن صدیقی آمد
در سال ۱۳۸۸ آقای «حامدی» (مدیر مجله تندیس) تصمیم گرفت تا یادواره و بزرگداشتی برای استاد صدیقی برگزار کند و به همین دلیل دنبال خانواده استاد صدیقی میگشت. ما از طریق مجله تندیس فهمیدیم که قرار است در هشتم اردیبهشت بزرگداشت استاد صدیقی در نگارخانه برگ برگزار شود. من وقتی خبر را دیدم بلافاصله با دفتر مجله و آقای حامدی تماس گرفتم و گفتم: «آقای حامدی شما راجع به استاد صدیقی میخواهید مراسم برگزار کنید؟» گفت: «بله چطور؟» گفتم: «چرا دنبال فرزندانش نگشتید؟ من دختر او هستم.»
وقتی این را گفتم خیلی هیجانزده شد و خودش میگفت که داشت قلبم میایستاد. چون به هر دری زدم هیچ کسی اقوام ابوالحسن صدیقی را نمیشناخت. گفتم: «نه من هستم، خواهرهای بزرگ من هم هستند و خیلی هم کار و حرف راجع به پدرم دارم و همه را در اختیار شما میگذارم» و همین کار را هم کردم.
چمدان خاطرهها چهارده سال زیر تخت بود
وقتی پدر فوت کرد، ما همه کارهای هنری او را بین خودمان چهار فرزند قرعهکشی کردیم و تقسیم کردیم و هیچ کسی هم اعتراضی نداشت. ولی پدر یک چمدانی داشت که کاغذ و کارهایش در آن بود که به اینها که رسیدیم همه بچهها گفتند که ما جا نداریم و این را کجا بگذاریم و از این حرفها. من گفتم اگر کسی نمیخواهد من میبرم. همین چمدان پدرم چهارده سال زیر تخت بود و کسی به آن دست نمیزد.
وقتی موضوع نکوداشت مطرح شد من این چمدان را باز کردم. بعد قراردادها، عکسها، آثار و نوشتهها را دیدم و شما نمیدانید که من چه حالی شدم. من به آقای حامدی گفتم که به من یک هفته فرصت بدهید تا مدارک را کپی و دستهبندی کنم و بیوگرافی پدر را بنویسم. بعد از یک هفته آقای حامدی آمد و همه این اسناد را با خود برد حتی چند تا مجسمه برادر من داشت، یکی من داشتم و یکی هم نوه برادر پدر داشت که ایشان همه را با خود برد و این نکوداشت خیلی با آبرو برگزار شد، به طوری که هر دو سالن نگارخانه از کارهای پدر پر بود.
روزی که قالیباف به نمایشگاه آمد ورق برگشت
در آن مراسم عکسهایی از تندیس امیرکبیر یعنی همان مجسمه برنزی آخری بود. عکسی بود که میکل لوچی برنزریز برای پدرم فرستاده بود. من اتفاقی زیر آن نوشتم: «مجسمه امیرکبیر از برنز که هرگز به وطن بازنگشت.» بعد از ده روز که نمایشگاه تمام شد، مثل اینکه آقای قالیباف و چند نفر از تیمش برای بازدید آمده بودند و به فکر افتاده بودند که چرا این مجسمه برنگشته است؟ بعد با همین مدارک کمی که من داشتم از طریق سفارت و دیگر جاها پیگیری کردند و بالاخره فهمیدند که آن کارگاه هنوز هست، ولی صاحب کارگاه فوت کرده و به پسرش رسیده است، ولی هنوز مجسمه یک شخص دینی در حیاط آن کارگاه وجود دارد.
پسر میکلوچی گفته بود که این مجسمه یک فرد دینی و روحانی است. خلاصه اوایل فروردین سال ۱۳۸۹ گروهی به کارگاه رفتند و مطمئن شدند که همان مجسمه امیرکبیر است و پولی به صاحب کارگاه پرداخت شد و مجسمه با کمک گمرک ایتالیا خارج شد. بالاخره اواخر اردیبهشت این مجسمه به تهران رسید و در دهم مرداد به طور موقت در پارک گفتوگو گذاشته شد و آقای قالیباف هم از آن پردهبرداری کرد. بعدها پس از مذاکراتی که شهرداری و سازمان زیباسازی داشتند، تصمیم گرفته شد که تندیس به پارک ملت منتقل شود. در نهایت مجسمه در مهرماه طی یک مراسم در پارک ملت نصب شد. جالب اینکه با وجود اینکه ۳۲ سال این مجسمه در آن منطقه مرطوب و کوهستانی بود، کوچکترین صدمهای ندیده بود.