همشهری؛ بچهها- یسنا میرزائی: شغل پدرم ما را مجبور کرد به یک شهر خیلی کوچیک برویم و من از این موضوع اصلا خوشحال نبودم. چند روزی بدون ارتباط با کسی در حالی که خیلی ناراحت بودم، به مدرسه میرفتم. در مدرسه شنیده بودم که خانهای در شهر هست که تمام بچهها بعد از مدرسه به آنجا میروند و از همه جالبتر این بود که هیچ پدر و مادری حق ورود به آن خانه را ندارد. خیلیکنجکاو بودم که بدانم در آن خانه چه چیزی است که همه مشتاق رفتن به آنجا هستند. ولی خجالت میکشیدم به آنجا بروم . تا اینکه یک روز وقتی از مدرسه به خانه برگشتم مادرم گفت که به یک مهمانی دعوت شدهام. چون هنوز با کسی آشنا نشده بودم، راستش اصلا خوشحال نشدم. ولی وقتی متن نامه را خواندم؛ نظرم عوض شد. درون پاکت یک کارت کوچک با یک نقاشی زیبا بود که روی آن نوشته بود: «دوست خوبم سلام؛ خوشحال میشوم بیایی و با هم وقت بگذرانیم» آدرس هم مربوط به همان خانه بود.
بهترین بهانه
منکه بالاخره توانسته بودم بهانهای پیدا کنم برای ورود به آن خانه، سریع بهترین لباسم را پوشیدم و راه افتادم. وقتی رسیدم، یک حیاط کوچک ولی پر از گل را دیدم. درخت آلو با شکوفههای زیبایش نظرم را به خود جلب کرد. از همه بهتر بوی عطر یاسی بود که در کل حیاط پیچیده بود. دیوانه کننده بود.
بوی کیک توتفرنگی
از دو پلهی جلوی در بالا رفتم و زنگ را زدم. بعد از چند دقیقه خانم مهربانی درب را به رویم باز کرد. به داخل دعوت شدم. بوی کیک توت فرنگی همهی خانه را پر کرده بود. صدای خنده و شادی بچهها از یکی از اتاقها به گوشم میرسید. با راهنمایی آن خانم وارد اتاقی شدم. چیزیکه میدیدم اصلاً قابل توصیف نبود. یک اتاق بزرگ و خوشگل که پر از قفسههای رنگی بود و یک عالمه کتاب روی هر کدام قرار داشت. نمیدانم چه چیزی باعث میشد که اتاق آنقدر جذاب باشد. انگار هر کتاب برای خودش یک رنگی داشت. دور تا دور اتاق مبلهای راحتی چیده شده بود که بچهها به راحتی بنشینند و کتاب مورد علاقهشان رو بخوانند.
دوست جدانشدنی من
چیزی که آن خانه را از بقیه کتابخانهها متمایز میکرد این بود که هر روز برای کسانی که یک کتاب را مطالعه کرده بودند جشن میگرفتند. این باعث میشد که همه آنجا را دوست داشته باشند و یک کتاب دیگر برای خواندن انتخاب کنند. از آن روز به بعد من هم یکی از بچههایی شدم که واقعا برای رفتن به آن خانه شور و شوق زیادی داشتند. دیگر کتاب دوست جدانشدنی من شد.