شصتوهفتسال، همین سه نت؛«سل... می... فا، سل... می... فا،سل... می... فا...»
او موسیقی تختهها را از 8 سالگی فراگرفت و حالا که 75سال دارد، در زیرزمینی به قدمت یکقرن، نتها را هر روز تکرار میکند؛ همان سه نت را... .
«تق... تق... تاق، تق... تق... تاق، تق... تق... تاق...»
نیاکان او، صدها سال پیش شانس بیشتری داشتند. آنها همان سه نت را نواختند و زمانی بر قله صنایع دستی ایران جای گرفتند.
سمفونی 7 مرد کهنسال قرنهاست که چند متر پایینتر از سطح زمین در میان دیوارهای
خشت و گلی یک کارگاه قدیمی در شهر کاشان برپاست.
یک سمفونی با سه نت؛ «تق... تق... تاق، تق... تق... تاق، تق... تق... تاق...». سمفونی سالخوردگان با مردانی کهنسال و قدمتی به پهنای یک تاریخ؛ تاریخ سرزمین ما.چینهای روی پیشانیشان را که ورق میزنم لابهلای هر ورق، تاریخ کهن هنر این سرزمین نهفته است. روزگاری پادشاهان این سرزمین، هنر مردان کهنسال را به خاقان چین هدیه دادند و او از آن تاریخ به بعد حریر هندی را به کناری نهاد و بر محصول آن سه نت سر تعظیم گذارد.
«تق... تق... تاق، تق... تق... تاق...»
... و این طور شد که بافندگان ابریشم ایران به مکنت رسیدند و کاشان شهر گلاب و صاحب تمدن سیلک، به قطب نساجی جهان تبدیل شد.
در دهههای نخستین قرن اول هجری، عربها به ایران حملهور شدند و کاشان به تاراج رفت. با این وجود «حمدالله مستوفی» در «نزهتالقلوب» بنای مجدد شهر کاشان در دوران اسلامی ایران را به «زبیده خاتون» همسر «هارونالرشید» نسبت میدهد.
سلاطین شیعه «آل بویه» به صنعت این شهر رونق میدهند و با آمدن سلجوقیان، علم و هنر در کاشان تکامل مییابد. قرن هفتم هجری است که مغولها بیرحمانه به ایران حملهور میشوند و مانند دیگر نقاط ایران، بخشی از کاشان را نیز از بین میبرند ولی دیری نمیپاید که رونق کارگاههای بافت پارچه و قالی و ساخت کاشی و سفال، جان تازهای در کالبد شهر میدمد.
«صفویه» که در ایران به حکومت رسید، صنعت و هنر بافندگی در کاشان قرن دهم هجری به اوج شکوفایی خود دست یافت و زیباترین پارچههای ابریشم، کتان، مخمل و مرغوبترین قالیهای پشم و ابریشم در کارگاههای نساجی و ابریشمبافی با قطعات زر و نقره بافته شد.
با صدای همان سه نت که از یک دستگاه سنتی نساجی، ساختهشده از چوب و الوار درختها پخش شد.
«تق... تق... تاق، تق... تق... تاق، تق... تق... تاق...»
به همین خاطر است که مینویسم قدمت تاریخ کهن نساجی این سرزمین را میتوان امروز در لابهلای چینهای صورت «حسین»، شَعربافی که 67سال پشت یک دستگاه نساجی سنتی نشست و حالا موسیقی دستگاهی که با حرکت دست و پاهای او با غلتیدن ماسوره چوبی میان تارهای نازک ابریشم، تنها سه نت را مینوازد، میتوان یافت.
«تق... تق... تاق، تق... تق... تاق...، تق...»
===
مرد سالخوردهای که کنار ظرف لعابگیری نخهای ابریشم به همراه سه سالخورده دیگر خم و راست میشود و کلافهای ابریشم را بالا و پایین میکند، از سختی کارش میگوید و الیاف سفید ابریشم را که حالا درست همرنگ موهایش است، لعاب میدهد.
«50 سال است که در این حرفه مشغولم... حالا هر شب وقتی که به خانه میروم، باید با خانوم جر کنم که... چرا سیاه شدی و بوی بد ازت مییاد... رنگکردن الیاف کار بسیار سختی است... کلافهای الیاف سنگین میشوند و من مجبورم مدام خم و راست شوم... الیاف را با زاج، مازد و پوست ساییدهشده انار رنگ میکنیم... نشاسته و سریشم را برای شستن الیاف و ازبینبردن پودهای زائد استفاده میکنیم... نشاسته را از گندم میگیریم و سریشم را از چربی استخوان و ضایعات پوست گاومیش.»؛ این دلیل تمام آن ایرادهایی است که همسر مرد ابریشمباف به او میگیرد. سمفونی دستگاه سنتی بار دیگر فضای فرسوده کارگاه را پر میکند و لابهلای ترکهای دیوارهای کاهگلی که شبیه به چینهای صورت مردان کهنسال شده است مینشیند.
«تق... تق... تاق، تق... تق... تاق...»
===
الیاف آماده شدهاند و شعربافها پشت دستگاهشان نشستهاند. در میان آنها مردانی هستند که دستگاهی را اجاره کردهاند تا آن سه نت را تبدیل به شالی کنند بر کمر مردان کرد ایرانی و دستاری بسازند برای زنی در کردستان عراق.
===
طراح جوان که چله الیاف طولانی را به دستگاه میکشد، کار در کارگاه «شعربافی» را شغل دوم خود میداند. وقتی کارش در باجه پرداخت پول یک بانک تمام میشود، به کارگاه میرود تا باقی هزینه خانواده را از «شعربافی» تامین کند. او الیاف نازک را با دقت، به دستگاه سنتی بافندگان ابریشم نصب میکند و چهرهاش در میان انبوهی از نخهای ریزی که از آسمان به شعربافها میرسند گم میشود. حتی نور اندکی که از نورگیر طاقضربی کارگاه به زیرزمین و روی تارهای ابریشم میتابد، تاثیری در نمایانشدن چهره مغمومش ندارد.
حرفه او کمی شبیه به آدمهایی است که سیمهای پیانو را برای نوازندهها کوک میکنند؛ البته با کمی تفاوت. او دستگاهی را کوک میکند که صدها سال است تنها سه نت را میخواند.
«تق... تق... تاق، تق... تق... تاق...»
«سل... می... فا، سل... می... فا...»
در پایتخت، فروشندههای پیانو مارکهای جدیدی را پشت ویترین مغازههایشان قرار دادهاند و نوازندهها ترجیح میدهند به جای نشستن پشت یک پیانوی قدیمی روسی بهجایمانده از عصر تزارها روی یک صندلی پلاستیکی پشت یک پیانوی ژاپنی بنشینند و شروع کنند به نواختن در عصر مدرنیته.
در کارگاه مردان کهنسال ولی تنها سه نت از یک دستگاه نواخته میشود؛ دستگاههایی که قدمت برخیشان به بیش از یک قرن میرسد و طراحان عصر مدرن، دیگر قادر به ساخت سنتی آن نیستند.
اینجاست که نتها یک به یک میشکنند و موسیقی الوارها رو به خاموشی مینهد تا حرفهای به موزه تاریخ فراموشی این مرزوبوم بپیوندد. به تمام اینها کمکاریهای حمایتی را هم اضافه کنید تا بدانید شعربافی که نیاکانش پیش از این قادر به تولید پارچه از موی انسان و اسب بودهاند امروز برای کار در یک کارگاه سنتی شعربافی در کاشان – شهری که تاریخ آن تا همین 30سال پیش به هزاران دستگاه نساجی سنتی گره خورده بود – برای اجرای سه نت مداوم و پایکوبیدن بر چهار پدال تختهای که تارهای ریز ابریشم را بالا و پایین میکند تا ماسوره چوبی با ضربه دست او روی ابریشم بغلتد و پارچهای رج بزند روزانه 5 تا 7 هزار تومان دریافت کند.
«تق... تق... تاق، تق... تق... تاق، تق... تق... تاق...»
===
گذر «تقی خان» کاشان تنها محلهای است که بافت قدیمی خود را حفظ کرده و کارگاههای «شعربافی» سنتی را که قدمت بیشتری دارند در کوچهپسکوچههای خود جای داده است. اینجا در گذر «تقیخان» اگر کمی دقت کنید صدای آن سه نت تاریخی را از ته یک کوچه باریک قدیمی میشنوید. حتی اگر کمی از تخیلتان استفاده کنید نتهایی را میبینید که در هوا پراکنده میشوند و از نورگیر طاقهای ضربی کهنه از درون یک زیرزمین تاریک بیرون میریزند.
«شعرباف»ها برخلاف امروز در تاریخ گذشته کاشان جایگاه ویژهای داشتهاند. آن سالها صاحب مکنت و دارایی بودند و امروز که صدای دستگاهشان رو به خاموشی میرود، موجودیتشان هم فراموش شده است؛ این را «شعرباف» کهنسالی به من گفت که در جریان ملیشدن صنعت نفت تابلوی «شرکت نفت ایران و انگلیس» را با پرتاب سنگ شکست، تحت تعقیب قرار گرفت و دو سال متواری شد. به کویت و امارات رفت و بعد دوباره به ایران بازگشت تا تارهای ابریشم را بار دیگر برای نواختن موسیقی الوارها کوک کند.
«تق... تق... تاق، تق... تق... تاق...»
===
«حسین» مرد 67ساله «شعرباف» که لابهلای چینهای صورتش تاریخ این مرز و بوم سخن میگوید به دلیل کار مداوم در کارگاه شعربافی و کوبیدن پاهایش بر روی پدالهای کهنه دستگاه چوبی، دچار آرتروز و کمردرد شده است. به همه اینها ضعف بینایی را هم اضافه کنید که برای ردکردن تارهای ریز ابریشم از درون یک ماسوره چوبی بزرگ باید از پشت شیشههای قطور یک عینک قدیمی چند بار تلاش کند تا موفق شود وقتی پشت دستگاه نشسته است، هر سه نت را اجرا کند.
سیگار کوچک تولید داخل را که آتش میزند، عکس پرترهاش را که عکاس به او هدیه کرده است پایینتر از ماسورههایی که به دیوار کاهگلی آویخته است میگذارد وعمیقتر دود میکند.
«ما سالهاست که مردهایم... شغلی پرزحمتتر از این شغل نیست... زندگیکردن ما مردن تدریجیه... آنچه جان کندهایم یک عمر، حرامش میکنیم... .»
میپرسم اگر روزی خبردار شوی که پارچههایی را که تولید کردهای در موزه فرانسه به نمایش درآمده است، چه احساسی خواهی داشت؟
«از من دیگه گذشته... حتی اجازه نمیدهم فرزندانم مانند من وارد این کار شوند... بعد از نماز صبح به کارگاه میآیم و تا 5 عصر کار میکنم... پارچهها را متر به متر میبافم و برای هر متر 2 تا 3هزار تومان میگیرم... در کارخانه این ماشین است که میبافد ولی اینجا فقط باید پا بزنید...»
او برای بافتن هر متر پارچه ابریشمی ساده باید ششصد مرتبه پاهایش را روی پدال فشار دهد و ششصد ضربه دست برای غلتاندن ماسوره چوبی بر تارهای ابریشمی بزند و ششصد بار آن سه نت تاریخی را تکرار کند.
«تق... تق... تاق، تق... تق... تاق...»
این داستان روزانه همه آن مردان کهنسالی است که میگویند «فراموش شدهایم».
===
موزههای ملی بهتدریج پر میشوند از تاریخ فراموششدگان؛ همانطور که تنها مخملباف ایران به استخدام اداره میراث فرهنگی کاشان درآمده است تا تبدیل به یک جاذبه توریستی برای بازدیدکنندگان و گردشگران علاقهمند به تاریخ این سرزمین شود. من او را در اداره میراث فرهنگی کاشان دیدم؛ جایی که یک دستگاه مخملبافی، تنها یادگار قدیمی کارگاههای تاریخی نساجی کاشان، تنها مخملباف ایران را که به چهرهای برای موزه تاریخ این کشور بدل شده است، همراهی میکند. شاید این سرنوشت محتوم آنهاست که وقتی حتی زنده ماندهاند فراموششان کنیم. او مردی است که از 5سالگی پای دستگاه مخملبافی نشست و از 15سالگی شروع به نواختن نتهای تاریخی کرد. با ورود طراحان ژاپنی به ایران که برای عکسبرداری از دستگاههای نساجی به کاشان رفته بودند، ماشینی اختراع شد تا صنعت سنتی مخملبافی را از میان بردارد.
تنها مخملباف ایران که حالا ناچار است پشت دستگاهی در یک موزه بنشیند حتی درخواست کشورهای ایتالیا و ژاپن را برای حضور در کارخانههای نساجی نپذیرفت و در ایران ماند تا پایبندی به تاریخ سنتی گذشتگان را به همه ثابت کند. او ولی از پشت ویترین یک موزه در تلاش برای احیای صنعت فراموششده است.
در شهری که روزگاری قطب نساجی ایران و جهان شناخته شد، حالا از میان هزاران «شعرباف» و سپاه نساجی تنها نزدیک به 150 نفر ماندهاند که کمتر از 50 نفرشان بافندهاند و بهتدریج آنچه از این میراث کهن باقی میماند تنها فراموشی است و نابودی.
===
«علی» مردی تقریبا 38ساله است با چهرهای شاداب و ریشهای بلند که کمی به رنگ خرمایی متمایل شده. در میان موهای سر و محاسن او میتوانید رشتههای سپیدی را پیدا کنید که به شما میگوید در آستانه میانسالی قرار دارد. شلوار چهارخانه بسیار راحتی بر تن دارد با رنگهای آبی و نارنجی و بافتی ظریف که پارچه آن «کرباس» و بافتهشده در آخرین نقطه از مرداب گاوخونی است. بلوزی که بر تن کرده به رنگ آبی تیره و پارچه آن کار همان شعربافهایی است که کمی با فعالیتشان آشنا شدیم. او و همسرش «یاسمین» دو سالی هست که علاقه شدیدی به احیای صنعت سنتی نساجی به ویژه «شعربافی» پیدا کردهاند.
علی در روستاهای ایران به کندوکاو میپردازد و پارچههای قدیمی دستبافت را که خیلی از روستاییان آنها را بیاهمیت میپندارند خریداری میکند. بعد به همراه همسرش به بررسی نوع، کیفیت، رنگ و نقشهای فولکلور پارچهها میپردازد.
«یاسمین» همسر «علی» با استفاده از طرحهای موزهای پوشش ایرانی اقدام به طراحی و بافت لباس میکند. برای هر دو آنها هر چه رنگ پارچه با استفاده از مواد طبیعی مانند پوست انار، عناب و... تهیه شده باشد ارزش بیشتری دارد. «علی» هدف خود و همسرش در سرکشی به روستاها و آشنایی با پوشش سنتی ایرانی را تلاش در احیای فرهنگ بومی ایران و صنایع منسوخشده یا در حال فراموشی میداند.
او که در تلاش برای رونقبخشیدن به یک حرفه سنتی در حال فراموشی است، میگوید: «به این نتیجه رسیدیم که برای احیای صنعت شعربافی بایستی درآمد بیشتری برای بافندهها ایجاد کنیم تا آنها با دلگرمی بیشتری به فعالیت بپردازند ولی من احساس میکنم که در صورت تداوم سیاستهای موجود فرهنگی در این بخش و عدم حمایت جدی از این صنعت، در نهایت شعربافی فراموش خواهد شد.
===
ضرباهنگ حرکت تاریخ که سریعتر میشود دیگر موزه فراموشی ما لبریزتر شده است. این اتفاق ممکن است همین حالا بیفتد؛ درست زمانی که تاریخ زنده صنعت سنتی در حال فراموشی این کشور پشت یک دستگاه نساجی سنتی نشسته است، با پاهایش بر پدالها ضربه میزند و آخرین نتهای سمفونی فراموشی یک تاریخ را اجرا میکند.
«تق... تق... تاق، تق... تق... تاق...»