همشهری؛ دوچرخه-سیدسروش طباطباییپور: بعد از ورود «منصور ضابطیان» به سالن دبیرستان و تشویق بچهها، مجری مراسم که از دانشآموزان بود، گفت: «امروز ما دور هم جمع شدهایم؛ اول به پاسداشت کتاب، دوم به عشق سفر، سوم به افتخار منصور ضابطیان عزیز و چهارم بهخاطر خودمان که کتاب، سفر و منصور برایمان ارزشمند است. کف و جیغ و هورا، سالن مدرسه را منفجر کرد...
بچهها برای «طرح کتاب سال» دبیرستان، حدود چهارماه سنگتمام گذاشته بودند؛ طرحی که جزء اصلی کلاس ادبیات بود و معلم، بعد از امتحانهای نیمسال اول، شش عنوان کتاب را برای مطالعه به بچهها معرفی کرد: «مارکدوپلو» اثر منصور ضابطیان، «یک شب فاصله» به قلم «جنیفر ای نیلسون» و ترجمهی «عادله قلیپور»، «کلاس پرنده» از «اریش کستنر» و ترجمهی «سپیده خلیلی»، «قلبهای نارنجی» کاری از «مینو کریمزاده»، «پسری به نام امید» نوشتهی «لارا ویلیامسون» و ترجمهی «بیتا ابراهیمی» و «بازگشت پروفسور زالزالک» که «جمالالدین اکرمی» آن را نوشته.
و حالا در پایان سال تحصیلی و بعد از داوری بچهها، سفرنامهی خواندنی مارکدوپلو بالاترین امتیاز را آورده بود و قرار شد بچهها، خالق اثر را برای شرکت در جشن کتاب سال، دعوت کنند. پیداکردن منصور ضابطیان، با آن همه سرشلوغی، کار آسانی نبود، اما عزم بچهها جزم شده بود و لطف منصورخان هم فراهم!
کتاب؛ یار مهربان!
برای رسیدن به قلهی موفقیت، باید تجربههایی بسیار اندوخت؛ اما زمان کوتاه است و در طول همین عمر مختصر هم، فرصتهایی متنوع و رنگارنگ برای همه پیش نمیآید. مطالعهی کتاب، این فرصت را به ما میدهد تا بهشکلی فشرده و با کمترین هزینه، از تجربهی انسانهای دیگر استفاده و آنها را به اندوختههای خودمان اضافه کنیم. تازه؛ مطالعهی کتاب میتواند بهعنوان تفریحی سالم و کم هزینه، اوقات فراغت ما را پر کند.
البته این روزها، فضای مجازی به رقیبی جدی برای کتاب تبدیل شده، اما تفاوتی جدی میان مطالعهی کتاب و مطالب ریز و درشت فضای مجازی وجود دارد. اطلاعات کتاب، معتبرتر است و قابل پیگیری. مطالعه کتاب ، تمرکز ما را هم به محتواهای ارزشمند، بیشتر میکند؛ اما اطلاعات موجود در فضای مجازی، خیلی پراکنده است و درست و غلطبودن آن هم در پردهای از ابهام. و حالا ما نوجوانها خوشحال بودیم با طرح کتاب سال مدرسه، در کنار درس و مشق، مطالعهی این یار مهربان هم یکی از برنامههای اصلی تحصیلی ماست.
امیرعلی عسکری، کلاس هشتم
***
سفر زندگی
بخشی از برنامهی جشن، تئاتری بود با موضوع سفر؛ آن هم سفر زندگی! که بچههای هشتم آن را تدارک دیدند. بعد از لحظاتی سکوت، رهگذری کوله به دوش و عصا به دست، با احتیاط از سمت چپ صحنه، وارد جنگلی خیالی میشود و چون خسته است، کولهاش را روی زمین میگذارد و میخوابد. در گوشهی سمت راست صحنه، نقش دوم نمایش، با دقت، رفتار بازیگر نقش اول را زیر نظر دارد و بر روی تختهای سفید، خطوطی مبهم را مینویسد. با صدای موجودی درنده، رهگذر از خواب میپرد و سریع خودش را بالای نردبانی که نماد درخت است میرساند؛ اما خوش اقبال نیست و باران، دوباره او را به پایین درخت میکشاند. در سالن صدای خروس پخش میشود و انسان قصهی ما بیدار میشود و برای سیرکردن خود تلاش میکند: شکار پرنده و ماهیگیری.
پس از چند تلاش ناموفق، یک ردپا صید میکند! و با کمک نوشتههای روی رد پا، کشاورزی میآموزد و خوشحال، شروع به کاشتن دانههای گندم میکند و از طرف راست صحنه خارج میشود.
لحظاتی بعد، رهگذری دیگر وارد صحنه میشود و پای خود را جای پای گذشتگان میگذارد و با الهام از نوشتههای روی تخته، و با صدای موسیقی سهتار، شروع به دروی گندمهای برآمده از زمین نفر قبل میکند و نمایش نمادین بچهها، به پایان میرسد.
در پایان نمایش هم صدای خسرو شگیبایی عزیز به گوش میرسد که میگوید: «سفر مرا به در باغ چند سالگیام برد / و ایستادم تا / دلم قرار بگیرد / صدای پرپری آمد / و در که باز شد / من از هجوم حقیقت به خاک افتادم...»
بعد از تماشای نمایش، در این فکر بودم که در سفر زندگی، تجربههای خودم را ثبت کنم تا شاید نسلهای بعدی، از آن استفاده کنند.
احسان انواری - کلاس هشتم
***
نوبر انجیر سیاه
ساعت 9 و سی دقیقهی صبح بود که زنگ تفریح خورد و با نظم خاصی، بچهها به سالن مدرسه رفتند. چرا ؟ چون مهمانی عزیز را دعوت کرده بودیم. به بهانهی جشن کتاب سال و سفرنامهی مارک دوپلو که بهترین کتاب از نگاه بچههای مدرسه شده بود، قرار شد منصور ضابطیان به مدرسهی ما بیاید و او هم دعوت ما را پذیرفته بود.
حدود ساعت 10، روی ماه آقای ضابطیان را در قاب ورودی سالن مدرسه دیدیم و همه به رسم ادب از جا بلند شدیم و با دستزدن، به ایشان خوش آمد گفتیم.
مهمان جشن، روی یکی از صندلیهای ردیف اول سالن نشست و بعد از تلاوت قرآن، ویدیویی کوتاه را همراه با بچهها تماشا کرد؛ ویدیویی که برای معرفی او پخش شد و آن را یکی از دوستانمان ساخته بود. نمایش مفهومی بچههای هشتم هم برنامهی بعدی بود و مجری، بعد از نمایش، نویسندهی سفرنامهی مارکدوپلو را به صحنه دعوت کرد.
او در همان آغاز سخن، از بچههای نمایش تشکر کرد و از «سعید کرمی» که ویدیوی معرفی آغازین جشن را ساخته بود، خواست بلند شود و همه او را تشویق کردند.
حالا نوبت به اجرای سرود بچههای کلاس ششم رسید. بازخوانی اثری از «بابک افرا»، شعری از «سهراب سپهری» با این آغاز: «زندگی نوبر انجیر سیاه... در دهان، گس تابستان است...»
معلم فارسی هم که تحتتأثیر هماهنگی اجرای بچهها قرار گرفته بود، پشت بلندگو به شوخی گفت: «بچهها هزار بار این سرود رو توی کلاس اجرا کرده بودن، ولی هیچکدوم به خوبی این اجرا نبود! انگار از دیدن شما خیلی ذوق کردن و...» که منصورخان و بقیه خندیدند.
مراسم با خواندن جملههای منتخب کتاب سال مدرسه توسط بچهها ادامه پیدا کرد و بعد از تماشای ویدیویی، جلسهی پرسش و پاسخ آغاز شد. قبل از گرفتن عکس یادگاری پایانی، مهمان دیگری هم وارد سالن شد؛ کیک خامهای بزرگی که تصویر جلد کتاب مارکدوپلو را به تن داشت و دلش میخواست حدود 137 نوجوان گرسنه، به او حمله کنند.
طاها اعرابی- کلاس هشتم
***
یک کتاب بخر؛ شش تا بخوان!
امسال، در کنار تدریس شعرها و داستانهای کتاب فارسی، کار جدی دیگری منتظر ما بود؛ مطالعهی کتاب در قالب طرح کتاب سال.
بچهها به شش گروه تقسیم شدند و هر گروه، کتاب مشخصی را که معلم ادبیات تعیین کرده بود، میخرید. قرار شب بچهها شبی 20 صفحه از کتاب را بهعنوان تکلیف کلاس ادبیات، مطالعه کنند و در پایان هفته، پنج پاراگراف جذاب کتاب را در دفتر فارسی خود بنویسند.
بعد از سه هفته، فرم داوری کتاب، در کلاس پخش میشد و بچهها نظر خود را در قالب امتیازهایی جزئی، نسبت به کتاب مطالعه شده، در برگهای اعلام میکردند. حالا زمان آن رسیده بود که کتابها جابهجا شود. یعنی بچههایی که مثلاً کتاب مارکدوپلو را خریده و خوانده بودند، کتاب دیگری را بهشکل امانت، تحویل میگرفتند و کتاب خودشان را به امانت، به گروهی دیگر میدادند.
به زبان ساده، در پایان طرح، بچهها یک کتاب خریده بودند، اما ششکتاب را بهشکلی جدی مطالعه کردند و بندهای جذاب هر کتاب را هم در دفترشان نوشتند. و حالا روز موعود رسیده بود؛ جشن کتاب سال با حضور نویسندهی منتخب کتاب سال از نگاه بچهها! نویسندهای که با خواندن کتابش، همراه او به کنیا، یونان، بلژیک و... سفر کردیم و لذت بردیم.
محمدپارسا صالحی - کلاس هشتم
***
سفر با خودم!
بخشی از برنامه، به پرسشهای بچهها و پاسخهای منصورخان اختصاص داشت. برخی سؤالهای بچهها هم حسابی چالشی بودند. یکی از بچهها گفت: «اقای ضابطیان! شما هزینههای سفرهاتون رو از کجا تأمین میکنید؟»
بچهها منتظر بودند تا پاسخ را از زبان آقای ضابطیان بشنوند:
- خب، هر کسی کار میکنه و پول در میاره. من هم مثل بقیه. اما بهجای اینکه درآمد خودم رو صرف کارهای دیگه کنم، بیشترش رو برای رفتن به سفر هزینه میکنم...
به نظرم اولویتبندی زندگی آقای ضابطیان با خیلی از آدمها متفاوت است. او از خیلی از خرجهای ریز و درشت زندگی چشمپوشی میکند و بیشتر آن را خرج سفر میکند.
پاسخ این پرسش هم شنیدنی بود: «شما به حدود 47 کشور سفر کردین؛ میخوام بدونم تاحالا به فکر مهاجرت نیفتادین؟»
- شما هم مثل من از مشکلات توی ایران خبر دارین؛ اما من طی این همه سفر به کشورهای جهان، این رو فهمیدم که در سرزمینهای دیگه هم مشکلات زیاده. من خودم توی ایران، با همهی این مشکلات، راحتترم...
یکی از بچهها گفت: «آقای ضابطیان! شما چرا تنهایی سفر میکنید؟»
- خب ببیند اگه هر کس بخواد با خانواده سفر کنه باید به همراه اونا باشه و با اونا خوش بگذرونه و دیگه نمیتونه دوستان جدیدی پیدا کنه. من این سبک سفر رو بیشتر میپسندم...
علی زمانی - کلاس هشتم
***
استوری فضایی!
وقتی خانه رسیدم، هنوز در حال و هوای جشن بودم. بعد از کمی استراحت، تلفن همراهم را برداشتم تا گشت و گذاری توی اینترنت و فضای مجازی بزنم. از مدتها پیش، صفحهی ضابطیان را دنبال میکردم و حالا استوری جدیدش توجه مرا جلب کرد. وقتی به تصویر منصور ضربه زدم، سر جایم خشکم زد؛ با حدود 19 عکس و فیلم متوالی، کل جشن را با آب و تاب تعریف کرده بود. البته تصوری آخرین، برایم دلچسبتر بود: «اعتراف: در همهی این سال ها بهعنوان نویسنده، به جاهای فراوانی دعوت شدهام... اما راستش هیچکدام به اندازهی برنامهی امروز، برایم خوشایند نبود.
محمد امین داورپژوه
***
جشن امضا!
مدیر نشر «مون»، ناشر آخرین سفرنامهی منصور ضابطیان، برای تشویق بچهها به کتابخوانی، کتاب سفرنامهی «استامبولی» او را که مربوط به کشور ترکیه است، به تعداد بچهها فرستاده بود. در واقع ما قرار بود به مهمان عزیزمان هدیه بدهیم، اما حالا او ما را با هدیهی خود غافلگیر کرده بود. اما کتابهایی که روی صحنه چیده شده بود، یک خاصیت دیگر هم داشت: امضا! بچهها منتظر بودند تا کتابها پخش شود و آنها هم کتاب به دست، توی صف امضا بایستند.
البته قرار بود بهخاطر گرفتن امضا، برای مهمانمان مزاحمت ایجاد نکنیم، اما گوش بچهها به این حرفها بدهکار نبود. کلی دانشآموز کتاببه دست و حتی کاغذ به دست، در پایان جلسه، منصور را دوره کرده بودند تا امضا بگیرند. حتی توی ناهارخوری هم او را رها نکردند. البته او هم با سخاوت برای بچه ها وقت میگذاشت.
محمدرضا رمضانی- کلاس هشتم
***
منصورخان را بیشتر بشناسیم!
منصور ضابطیان پس از سالها روزنامه نگاری، در سال۱۳۷۸ به تلویزیون پیوست و در ساخت برنامههایی با سبکی جدید، نقش داشت. «رادیو هفت»، یکی از شاخصترین کارهای تلویزیونی او به همین سبک جدید است. او حتی در کار اجرا هم نوآور بود. او تلاش کرد قواعد اجرای کلاسیک تلویزیونی را پشت سر بگذارد و با شیوهی خلاقانهی جدید خود، توجه مخاطبانش را با خودش جلب کند.
او با آرامش و صلحطلبی مختص به خودش، توانست با نگاهی نو به برنامههای ادبی، دل مخاطبانش را برباید.
بعدها اما او به جهانگردی روی آورد و آثار کمنظیری مثل مارک و پلو ، مارک دو پلو، استامبولی و... را به رشته تحریر درآورد. البته سفرنامههای او در حوزهی بزرگسال تعریف شده، اما جشن کتاب امسال مدرسهی ما، به همه ثابت کرد که این نگاه متفاوت و جزئینگر به سفر، برای نوجوانها هم جذاب است.
سروش شیخ محمدی
***
فاصلهای اندازهی یک شب!
بقیهی کتابهای طرح هم خواندنی بود. بهخصوص کتاب یک شب فاصله! انگار این کتاب، با اختلاف کمی، دومین کتاب برتر مدرسه از نگاه بچهها شده بود.
قصهی کتاب یک شب فاصله، به زمان ساخت دیوار برلین و تقسیم آلمان به دو نیمهی غربی و شرقی بر میگردد. شخصیت اول آن، گرتای نوجوانی است که با شجاعت تلاش میکند شرایط زندگی را برای خودش و خانوادهاش بهتر کند. اما در لایههای زیرین داستان، مفاهیمی چون شجاعت، شهامت، آزادی و... ذهن مخاطب را به خودش جذب میکند.
پارسا فیضاصفهانی
***
خاطرهبازی!
بچهها در طول اجرای طرح، پاراگرافهای جذاب هر کتاب را در دفتر فارسی مینوشتند و آنها را در کلاس بررسی میکردند. و حالا برخی از بچهها دفترهای خود را در سالن آورده بودند و میکرفون دست به دست میچرخید و بچهها پاراگرافهای جذاب کتاب مارکدوپلو را برای منصور ضابطیان میخواندند.
یکی از بچهها جملههایی مربوط به کشور کنیا و میوههای عجیب و خوشطعمش را خواند. دیگری به جملهای دربارهی تنتن و اهمیتش بین بلژیکیها اشاره کرد و نفر سوم، به دوستی با امیرعلی و بخشی از خاطرات سفر به نایروبی گفت. یکی از بچههای شکمو هم پاراگراف مربوط به سیبزمینی و غذاهای خوردنی بلژیک را بلند بلند خواند. یکی دیگر از بچهها هم به داستان غمآنگیر پیرزنی اشاره کرد که زندگی سادهای داشت و حتی کریسمس هم برای او بیمعنا بود.
وقتی بچهها پاراگرافهای برتر کتاب را میخواندند،منصور ضابطیان هم حسابی محو خوانش بچهها شده بود. از اتفاقات کتاب مارکدوپلو حدود 10 سالی میگذشت و شاید منصور خان، حالا با خواندن دوبارهی بخشهایی از سفرنامه، یاد خاطرات خوش آن روزها افتاده بود.
عرفان بیات