همشهری؛ دوچرخه- شهره کیانوش راد: چند روزی بود صداهایی شبیه بمب در خرمشهر شنیده میشد. مردم دلیل این صداهای ترسناک را نمیدانستند اما خیلی زود خبر حمله عراقیها قوت گرفت. خرمشهر تبدیل به میدان جنگ شد و خانوادهها با چشمهای گریان مجبور بودند شهر آبا و اجدادی خود را ترک کنند. بهنام، دلش میخواست بماند، مانند جوانان خرمشهری اسلحه به دست بگیرد و از شهرش دفاع کند. به گفتهی دوستانش، شهید بهنام محمدی نوجوان پرشوری بود و هر کاری از دستش برمیآمد برای دفاع از خرمشهر انجام میداد. بهنام محمدی، 28 مهر 1359 در اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.
زیر بار حرف زور نمیرفت
صالح موسوی، چند سال از بهنام بزرگتر بود اما آنقدر با هم صمیمی بودند که بهنام او را صالی صدا میکرد. بهنام جثه کوچکی داشت و از سرو کله زدن با بچههای بزرگتر از خودش ابایی نداشت. حتی با صالی هم کل کل داشت و گاهی که از او دلخور میشد به او میگفت: «خوبه موقع مسابقه حریفت را تشویق کنم! » اما ته دلش همیشه میخواست صالی برنده مسابقه باشد. با اینکه کم سن و سال بود اما هنگام برگزاری مسابقات کشتی خودش را به سالن میرساند تا صالح موسوی بچه محل نقدی را تشویق کند. گاهی هم با بچههای بزرگتر از خودش کل کل میکرد و سالن را به هم میریخت. زیر بار حرف زور نمیرفت. یکی از نوجوانان هم سن و سالش سربه سرش گذاشته بود و قاعده بازی کشتی را رعایت نکرده بود. بهنام عصبانی شد و یک سطل آب خنک روی او ریخت. بعد هم چنان دوید و از سالن بیرون رفت که کسی به گرد پایش هم نرسید.
فرار از دست عراقی ها
تر و فرز بودن بهنام و داشتن چثه کوچک او و سماجتی که داشت همه دست به دست هم داد تا بهنام که همراه خانواده اش مجبور به ترک خرمشهر شده بود، بتواند با هزار ترفند به سمت خرمشهر حرکت کند. اما نزدیک خرمشهر به دست عراقیها گرفتار شد. بهنام در پاسخ به سوال فرمانده عراقی گریه کنان گفت: «مادرم را گم کردهام و دارم برای پیداکردنش به خرمشهر می روم!» سرباز عراقی هم دست و پای این پسرگریان را به تنه نخل بست و چند سیلی آبدار حواله صورتش کرد. هوا تاریک شده بود و بهنام که یک جا بند نمیشد، آنقدر با طناب ور رفت تا توانست خودش را از تنهی درخت جدا کند. راههای میان بر را بلد بود، پس از تاریکی هوا استفاده کرد و پیاده به سمت خرمشهر رفت.
فرمانده نظم دهی به فانوسها
جنگ که شروع شد، بهنام میدید که زنان و مردان روستایی از شلمچه و روستاهای اطراف به سمت خرمشهر میآیند. آوارگی آنها قلب کوچک او را به درد میآورد. به او اسلحه نمی دادند و میگفتند تو بچه هستی! او نمیتوانست بیخیال باشد و پی بازی برود. باید کاری انجام میداد. آن روزها برق مدام قطع میشد و مردم در صف نفت میایستادند تا فانوسهای خود را پر کنند. در شرایطی که شهر برق درست و حسابی نداشت، این فانوسها خیلی به کار میآمد و کار راهانداز بود. سید صالح موسوی، که مانند جوانان دیگر تفنگ به دست گرفته بود بهنام را شناخت. پسربچه تخس داشت فانوسها را مرتب میکرد. یاد شیطنتهای او در سالن کشتی افتاد. به دوستش گفت: «حواستان به این پسر تخس باشد!» در آن شلوغی اوضاع که همه لباس رزم پوشیده بودند، بهنام دوست قدیمی خود را نشناخت کرد و با عصبانیت رو به او گفت: «من تخسم؟ مگر من چه کار میکنم؟» جوری از کارش دفاع کرد که انگار ماموریت مهمی را به او سپرده اند. وقتی صالح موسوی خودش رامعرفی کرد، بهنام گل از گلش شکفت. به صالی اصرار کرد تا به او اسلحه بدهند و همان بهنام همیشگی شد که تا به هدفش نرسد کوتاه نمیآمد. او دل نترسی داشت. کافی بود از یک نفر بشنود که این بچه است... چرا اینجاست... بفرستیدش شهر.... آنوقت کارهای خود را پشت سر هم ردیف میکرد تا جوانان خرمشهری تسلیم شوند و حق را به این همرزم نوجوان سمج و شیرین خود بدهند.
تعویض پرچم عراقیها
تصور کنید دشمن خانه شما را تسخیر کرده و پرچم کشورش را بالای ساختمانها نصب کرده است! بهنام مانند هر نوجوان دیگری نمی توانست پرچم بیگانه را درشهرش تحمل کند. وقتی پرچم عراقی ها را در ساختمانی که تصرف کرده بودند دید خودش را از کوچه پس کوچهها به سمت عراقیها رساند و پرچم ایران را به جای آن نصب کرد! چنان با سرعت این کار را انجام داد که دستش زخمی شد اما او اهمیتی نداد. جوانان شهر وقتی دیدند بهنام از سمت عراقیها میآید تعجب کردند. میدانستند که نمیتوانند حریف این پسر تر و فرز که سر نترسی داشت بشوند. عراقیها تا چند روز بعد حتی متوجه تعویض پرچم نشده بودند.
بچه اینجا
مستندی به کارگردانی امین قدمی بخشهایی از زندگی بهنام محمدی را به تصویرکشیده است یکی از بخشهای دیدنی این مستند تصاویر سیاه و سفید به یادگار مانده از بهنام در حال حمل تیربار همراه وهاب خاطری، است. نگاه بهنام به دوربین در حالی که لبخند میزند و از چشمانش برق شادی پیداست، یکی از تصاویر دیدنی این مستند است. در بخش دیگری از این مستند خاطرهای با صدای بهنام پخش میشود. صدا و تصویر بهنام توسط محسن راستانی، در سال 1359 ضبط شده است.
*