در یکی از سلسله نشستهای سرای اهل قلم که هفته گذشته برگزار شد، چنین وضعیتی رخ داد. دکتر حکمتالله ملاصالحی، دکترای باستانشناسی از دانشگاه فلسفه آتن و استاد و نویسنده که درباره کتاب خود؛ یعنی «باستانشناسی در بوته معرفتشناختی» سخن میگفت، باستانشناسی را نه یک رشته صرفا علمی که در درجه اول، حاصل چرخش بنیادین انسان غربی نسبت به کل هستی دانست و در تعبیری دیگر، آن (باستانشناسی) را واپسین حد تاریخیگری درنظر آورد. به نظر وی، به دلیل شکافی که بین سوژه و ابژه در باستانشناسی وجود دارد، در بسیاری مواقع باستانشناسان خود را جای فاعلان آثارگذشته و میگذارند و این مورد سؤال جدی است.
از اینرو، به نظر وی این تلقی از باستانشناسی، باید جای خود را به تلقی جدیدی از باستانشناسی بدهد؛ تلقی و موضع جدیدی که باستانشناس و به طور کل انسان معاصر را در ارتباط دیگری با دادههای گذشته و باستانشناختی قرار میدهد. به نظر ملاصالحی، این ارتباط یا بهتر است بگوییم نسبت، جز از طریق بازگشت به حقیقت دادهها یا «آرخه» و «لوگوس»های مفقود در بستر تاریخ بازیافتنی نیست. این نشست که قرار بود با حضور دکتر حسین کلباسی به عنوان منتقد برگزار شود، به دلیل مشغله کاری وی تنها با حضور نویسنده کتاب برپا شد. چکیدهای از این نشست را از پی میخوانیم:
دورهها، تمدنها و فرهنگها تا به مرز بحران نرسند، پرسشهای بنیادین سر از افق وجود آدمی برنمیکشند. وقتی زلزلههایی عرض وجود آدمی را- تعبیر قرآن- به لرزه درمیآورند، آن هنگام است که انسان طلب خبر و حدیث از وضع وجودی خود میکند. شاید این سوره «زلزال» حکایت از لحظهای داشته باشد که انسان زیر قیامتی از پرسشهای بنیادین قرار گرفته باشد. این جملهها، آغاز بخش سخنان دکتر حکمتالله ملاصالحی، باستانشناس و نویسنده بود. او با این مقدمه میخواست ذهن شنوندگان حاضر در جلسه را کمکم به این نکته رهنمون سازد که باستانشناسی در عصر جدید، نه به عنوان یک رشته علمی که چونان پرسشی از وضع وجودی انسان ظهور یافت. به نظر دکتر ملاصالحی «آرکئولوژی» (باستانشناسی) واژهای است هلنیتبار که به هیچ زبانی ترجمهپذیر نیست. این ترکیب از دو واژه «آرخه» و «لوگوس» شکل گرفته است.
«آرخه» را در معانی حاکمیت الهی، نقطه اقتدار، آغاز و فرجام گرفتهاند، نیز واژه «لوگوس» به کلام، نطق، کلمه، دلیل و معرفت معنا شده است. با این حال، همانگونه که میدانیم، معانی لفظی چیزی از لایههای بنیادیتر مفاهیم نمیدهند. از اینرو، واژههای «آرخه» و «لوگوس» از معانی بنیادیتری برخوردارند. این دو واژه در هر دورهای از معانی متفاوتی برخوردار شدهاند: برای فیلسوفان پیش از سقراط، فیلسوفان پس از سقراط و در دوران مسیحیت و تا به اکنون. در دوران مسیحیت «آرخه»، «لوگوس» و «تئوس» هر سه در کنار هم قرار میگیرند. آغاز انجیل یوحنا، بازتابی از این پیوند را در بر دارد.
نویسنده کتاب «باستانشناسی در بوته معرفتشناختی» در ادامه تبارشناسی خود از واژه «آرکئولوژی» به معنای جدید آن در تاریخ مدرن اشاره کرد و افزود: «آرخه» و «لوگوس» در ترکیب «آرکئولوژی» از «آرخه» و «لوگوس» دیگری برمیخیزد. این «آرخه» و «لوگوس» تاریخی است. اولین بار از طریق مفهوم «آرکئولوژی» است که انسانغربی موقعیت مطلق تاریخی خویش را به عنوان موجودی مطلق تاریخی میپذیرد. او میپذیرد که جز در درون تاریخ، ساحت و مرتبه دیگری وجود ندارد که وی بتواند موقعیت خویش را معنا کند. در تنها جایی که او میتواند موقعیت خود را معنا بخشد، تاریخ است. بنابراین «آرکئولوژی» مولود چرخش بنیادینی است که در ذهنیت و نظام دانایی غرب اتفاق افتاده است.
وقتی میشل فوکو، ظهور نظام جدید در غرب را به انقلاب «آرکئولوژی» تعبیر میکند، براین قصد است که انقلابی در «آرخه» و «لوگوس» غربی رخ داده است. این نظام بر شانه «لوگوس» و «آرخه»ای استوار است که- برخلاف گذشته- الهی نیست. به تعبیری؛ انقلابی است در بنها و ریشهها و از اینرو، با تاریخ، نظام دانایی و عالم و آدم دیگری مواجهایم. از آنجایی که انسان غربی پس از وقوع رنسانس نسبت خود را با عالم الوهیت میگسلد، و دیگر، فراتاریخی وجود ندارد، لذا محشر را باید با کلنگ باستانشناسی در تاریخ برگزار کرد. اینجاست که حشر باستانشناسی به تاریخ معنا میدهد. در این وضعیت، باید وجببهوجب، از گوری به گوری، از دورهای به دورهای را کاوید، یافت و تاریخ را از نو معنا کرد.
نویسنده کتاب «جلوههای کهن هنر آیینی» با توضیح این نکته که «آرکئولوژی» حاکی از بروز یک چرخش در نگاه آدمی نسبت به کل هستی بوده است، گفت: این چرخش خود را در جستوجوی «آرخه» و «لوگوس»های مفقود تاریخی نشان داد. به این معنا که «آرخه» و «لوگوس»های مفقودشده را میتوان به واسطه آثارشان (آرخیه) باز شناخت. در واقع این آثارند که باید تاریخ را «آرخه» و «لوگوس» ببخشند. اینجاست که انسان تاریخ را بن میبخشد و میخواهد به «آرخه»هایی که در گورستانهای تاریخ مفقودند، برسد. در این حالت، انسان عارف میرود و توریست جای آن را میگیرد. محشر باستانشناسی ظهور میکند.
استاد باستانشناسی دانشگاه تهران در بخش دیگری از سخنان خود درباره ارتباط تاریخ با باستانشناسی (آرکئولوژی) براین نظر بود که انسان یک وجود تاریخی شده و تاریخمند است. او افکنده در سیلابی از رویدادهای تاریخی است. بیتردید باستانشناسی فراورده رویکردهای جدید تاریخی است. «اشپنگلر» میگوید: یکی از وجوه ممتاز تمدن جدید غرب بر تمدنهای دیگر، کشف باستانشناسانه تاریخ است.
جالب اینجاست که باستانشناسی از یکسو، مولود نگاه تاریخیگری غرب است، اما از دیگر سو، به عنوان یک ابزار شناخت آن اندازه گسترش پیدا میکند که حتی علم تاریخ هم حیثیت خود را از آن اخذ و استخراج میکند. به تعبیر دیگر، باستانشناسی افراطیترین یا حد نهایی تاریخیگری غرب است. تا قبل از رنسانس، انسان با حقیقت قطع ارتباط نکرده و هنوز در تاریخ هبوط نکرده بود، از اینرو، باستانشناسی در مفهومی که امروزه در جهان مطرح است با حقیقت، نسبتی ندارد. حال آنکه مفهوم دیگری از باستانشناسی به ویژه از قرآن قابل فهم است؛ یعنی در آنجا که قرآن انسان را به شناخت آثار گذشتگان فرامیخواند؛ اما باید توجه داشت که این شناخت و بازکاوی کار انسان حقیقتجو است. حال آنکه، باستانشناسی امروز، در ذات خود کثرتگراست. باستانشناسی فاقد آن حقیقتی است که این کثرت را وحدت بدهد.
نویسنده کتاب «زیبایی و هنر از منظر وحیانی اسلام» با اشاره به این نکته که باستانشناسی با ارزشهای مدرن درهم تنیده، به تشریح نسبت انسان معاصر با باستانشناسی روی آورد. او اومانیسم، تاریخیگری و عقلانیت (خرد خود بنیاد) را همگوهر باستانشناسی دانست و افزود: امروزه موزه پناهگاه انسان مدرن است. انسان با ورود به موزهها، خود را معنا میکند، اما چه دلیلی در دست هست که نشان دهد این معنایی که انسان از آثار گذشتگان میکند، همان معنای گمشده است؟ برای غرب امروز، ماده یک چیز بیروح مرده است؛ حال آنکه ماده در یک نگاه و حیانی (یا اشراقی) زنده است و با اِنس اُنس دارد. ما امروزه میخواهیم با خشم و قهر بر ماده تسلط یابیم. در این وضعیت، ماده هم، خود را محجوب میکند و میپوشاند. نسبت قبلی ما با ماده از میان رفته است. اگر با ماده موانست پیدا کنیم، به وحدت میرسیم؛ وحدت نشانهها.
عضو واژهگزینی فرهنگستان زبان و ادبفارسی در توضیح بیشتر اهمیت موزهها در دنیای معاصر یادآور شد: «موزه در عهد باستان هم وجود داشت منتها در آن زمان موزهها جایگاه ستایش «موز»ها (دختران نه گانه زئوس) بودند؛ الهههای الهام و حافظ میراث گذشتگان و
الهام بخش شاعران. بنابراین در «موزه»های باستانی الوهیت زنده وجود داشت. در آنجا میشد با الوهیت ارتباط برقرار کرد. موزه در معنای مدرن، با یک چرخش بنیادین در نسبت انسان به میراث خویش همراه بود. در این وضعیت بود که آدمی با جسم و جسد خود زندگی کرد. در موزههاست که ما به دنبال هویتیابی هستیم و لذا حقیقت را در خدمت هویت میخواهیم. در گذشته انسان در درون میراث خود میزیست و تماشاگر نبود؛ حال آنکه نظام دانایی جدید، تماشاگرانه است.
وقتی گسست انسان از میراثش حاصل شد او شتابناک به طرف مدرنیته رفت. طرفه آنکه هرچه انسان مدرنتر زیسته، بیشتر خواسته گذشته را حفظ کند؛ به این معنا که حال که حقیقت را نداریم، باید جسم و جسد میراث را در زیر سقف موزههای مدرن صیانت کرد. این تعارض روح مدرن است؛ بنابراین تصادفی نیست که روزانه میلیونها انسان به طرف موزهها میروند تا خود را معنا کنند. از این رو موزهای شدن فرهنگ از ویژگیهای تمدن جدید است. به همین دلیل، هیچ تمدنی به اندازه انسان مدرن ابزارهای تماشایی را ابداع نکرده است.به تعبیری دیگر، انسان مدرن تماشاگر است، نه زائر.»
با همه اینها، باستانشناسی با مادههایی (آثارگذشتگان) سروکار دارد که خموشاند و به یک معنا، عاملان و پدیدآورندگان آنها غایباند. در باستانشناسی بین سوژه و ابژه فاصلهای عمیق وجود دارد؛ از اینرو باستانشناسی، دانش نایافتههاست. باستانشناس باید نایافتهها را بازسازی کند. اما آیا این بازسازی امکانپذیر است؟ آیا حاصل این بازسازی با آنچه در گذشته در ذهن و روح پدیدآورندگان آن آثار بوده، منطبق است؟ آیا این بازسازی واقعی است یا صرفا انعکاسی از ذهنیت باستانشناسی است؟ اصولا باستانشناسی در امر تفسیر دادهها تا کجا میتواند پیش رود؟ آیا ابزارهای لازم برای نیل به این کار را دارد؟ دکتر ملا صالحی در پایان در پاسخ به این پرسشها گفت: «البته هنوز باستانشناسی ابزار لازم برای صورتبندی دادههای متفاوت باستانشناختی را ندارد؛ با این حال شاخهای از باستانشناسی یعنی باستانشناسی تفسیری عهدهدار پاسخ به چگونگی تفسیر دادههای باستانی است.
باستانشناسان مدعیاند که مادههای مورد مطالعه بیمعنا نیستند؛ آنها قراردادها، نیتها و اندیشهها هستند. درست است که اینآثار از معناهای اولیه خود فاصله گرفتهاند و در واقع در خدمت انگیزههایی نیستند که آنها را آفریدهاند اما معنا دارند و باید آنها را معنا کرد و بنابراین، باید در جستوجوی ابزار لازم برای تفسیر آنها بود. اینجاست که باستانشناسی تفسیری یا باستانشناسی هرمنوتیک پا به عرصه میگذارد. البته باستانشناسان معترف هستند که کار تفسیر دادهها آسان نیست ولی در برخی موارد امکانپذیر است. اصلا باستانشناسی یک دانش فینفسه هرمنوتیکی است. باستانشناس چارهای جز تفسیر ندارد لذا او باید از توصیف بیرونی عبور کند تا به تفسیر برسد. در این نقطه، پیوندهای باستانشناسی با فلسفه آشکار میشود و باستانشناسی باید ابزارهای لازم را از فلسفه وام گیرد.»