به گزارش همشهری آنلاین، در مدتی کمتر از یک هفته، سه حادثه تیراندازی در مدارس ایالات متحده اتفاق افتاد که البته آخرین حادثه، در نوع خودش منحصربهفرد بود؛ طوری که تاثیر آن تا مدتها روی مردم باقی ماند و زندگی خانوادههای آمریکایی را با ترس و دلهره از امنیت و سلامت فرزندانشان همراه کرده. حادثه آخر کاملا غافلگیرکننده بود؛ یک راننده کامیون، ده دختر مدرسه «آمیش» در دهکده «نیکولاس ماینز» ایالت پنسیلوانیای آمریکا را گروگان گرفت و بعد در فرصتی مناسب نه نفرشان را کشت و آخر خودش هم خودکشی کرد!
«چارلز کارل رابرتز» در هفت دسامبر ۱۹۷۳ در شهر «لندکستر» پنسیلوانیای آمریکا به دنیا آمد. پدرش از نیروهای پلیس بومی منطقه بود. وضع مالی آنها چندان خوب نبود اما در هر حال باز هم به نحوی در روستا زندگیشان را میگذراندند. رابرتز در نوجوانی مجبور شد به عنوان کارگر ساده در رستوران کار کند. در سال ۲۰۰۴ پدر خانواده برای گرفتن گواهینامه پایه یک اقدام کرد تا با رانندگی کامیون درآمد بیشتری داشته باشد اما در امتحان قبول نشد و رابرتز به جای او امتحان داد و گواهینامه گرفت. بعد از آن بود که مرد جوان در شرکت «نورث وست فوت» به عنوان راننده یک کامیون تبلیغاتی شیر استخدام شد.
رابرتز ازدواج کرد و صاحب سه فرزند شد. او تا پیش از حادثه حتی یک سابقه کوچک هم در پروندهاش نداشت و سرش به کار خودش بود. البته دو نفر از همکارانش، «لورنس یونکین» و «لیزا میشل» در ۲۰ دسامبر ۱۹۹۱ به قتل زن جوانی در لنکستر محکوم شده بودند اما ظاهرا رابرتز هیچ ارتباطی با این موضوع نداشت. رابرتز زندگی سادهای داشت و هنوز معلوم نیست چرا در ۳۲سالگی آن دیوانگی را کرد.
قاتل دختران کوچک
رابرتز در روز حادثه یعنی دوم اکتبر ۲۰۰۶، ساعت ۹:۵۱ دقیقه وارد مدرسه کوچک آمیش شد؛ دبستانی که بچههای ۶ تا ۱۳ ساله در آنجا درس میخواندند. آمیش مدرسهای مذهبی بود که فقط ۲۵دانشآموز داشت؛ ۱۵ دانشآموزان پسر و ۱۰ دانشآموز دختر.
رابرتز روز حادثه یک کیسه بزرگ و یک جعبه به همراه داشت. داخل کیسه، یک اسلحه دستی نه میلیمتری، یک اسلحه شاتگان ۱، قوطیهایی از پودر سیاه، دو چاقو و کلی سلاحهای دیگر با یک دست لباس قرار داشت. در جعبه هم یک چکش، اره آهنبر، انبردست، سیم، آچار و نوار چسب جا داده بود. راننده کامیون با ظاهر آرامش خیلی راحت وارد مدرسه شد و یکراست به سمت تنها کلاس مدرسه رفت. او معلم کلاس و همه پسرها را از مدرسه بیرون کرد و فقط دخترها را در کلاس نگه داشت. معلم مدرسه در ساعت ۱۰:۳۰ با پلیس تماس گرفت.
نیروهای پلیس هم ده دقیقه بعد رسیدند و تلاش کردند با رابرتز که با دانشآموزان دختر در مدرسه بود، ارتباط بگیرند اما همه تلاشهای آنها بی نتیجه ماند. هنوز چند دقیقه از آمدن پلیس نگذشته بود که صدای تیراندازی بلند شد. پلیس به سرعت وارد عمل شد. شیشه و در مدرسه شکسته شد و ماموران از همه طرف وارد محوطه شدند اما دیگر خیلی دیر شده بود. رابرتز نه دختر را کشت و دست آخر هم با شلیک یک گلوله خودش را از بین برد.
قتل جلوی تخته سیاه
بررسی صحنه قتل نشان میداد که رابرتز، دخترها را مقابل تخته سیاه به صف کرده و پاهایشان را بسته بود. همه دخترها با شلیک گلوله به سرشان کشته شده بودند ولی دختر آخری شانس آورده و هیچ تیری به او اصابت نکرده بود؛ «رابرتز به سمت ما آمد. یکی از همکلاسیهایمان، ماریان از جایش بلند شد و به او گفت: «به من شلیک کن اما بگذار بقیه بچهها بروند». اما رابرتز به حرف او توجه نکرد و ماریان را هم مجبور کرد مثل بقیه جلوی تخته سیاه زانو بزند». همه دخترها همانجا جلوی تخته سیاه کلاس به رگبار بسته شده بودند. پلیس معتقد است که رابرتز یکی از دخترها را مورد آزار و اذیت هم قرار داده بود اما خانوادههای دخترها چنین موضوعی را رد کردند و نمیخواستند پلیس این مساله را مطرح کند.
جنایتی بدون انگیزه
رابرتز آخرین بار ساعت ۸:۴۵ با همسرش «ماری» و درحالی که بچههایشان را برای رفتن به مدرسه به ایستگاه اتوبوس میرساند، دیده شده بود. ماری ساعت ۱۱ به خانه برگشت و متوجه یک یادداشت شد؛ یادداشتی پر از ابراز ندامت و پشیمانی و گله و شکایت از دنیا و زندگی. همسر رابرتز برای پلیس درباره آن روز خیلی صحبت کرد؛ «رابرتز مثل همیشه بود. او با من و بچهها تا ایستگاه اتوبوس آمد. او کاملا عادی بود، حتی عصبانی هم نبود». هنوز با گذشت سالها از حادثه مدرسه آمیش، انگیزه این جنایت به شکل یک معما باقی مانده است. از یادداشتهایی که رابرتز برای همسر و فرزندانش باقی گذاشته بود چیز زیادی به دست نیامد. تنها نکته مهم در آنها شاکی بودن رابرتز از زندگی بود. او نوشته بود: «من از همه شکایت دارم».
تنها بازمانده هم چنین جملاتی را از زبان قاتل شنیده بود؛ «رابرتز عصبانی بود و زیاد حرف نمیزد، دائما داد میزد. صورتش سرخ شده بود. خیلی عصبانی بود. هیچ کس نمیتوانست او را آرام کند. ما همه ترسیده بودیم».
«لینت کوتین» - کمیسر پلیسی که به این پرونده رسیدگی میکرد- در مورد انگیزه رابرتز نظر خاصی نداشت؛ «انتظار چنین جنایتی از یک راننده کامیون شیر خیلی بعید بود. رابرتز معمولا از مزارع و مردم خود روستا شیر میگرفت و آنها را توزیع میکرد. در این مدت مشکلی با کسی نداشت و از او شکایتی نشد.
برای مردم روستا او مردی آرام و البته کم حرف بود». «یوناس بیلر» - مشاور روانپزشک- هم در مورد انگیزه رابرتز معتقد به یک پریشانی روحی گذرا بود؛ «تنها یک حمله شدید عصبی باعث این اتفاق شده. البته نباید گذشته رابرتز را هم از یاد برد. در هر حال او در گذشته، دوستانی داشته که مرتکب جنایت شدهاند. ممکن است آنها به نوعی الهامبخش او بودهاند. کسی چه میداند او در کودکی و جوانیاش چه دردسرهایی داشته!».
روستایی با مردمی صبور
بعد از جنایت روز دوم اکتبر و با وجود اینکه هنوز دانشآموزان این مدرسه در شوک به سر میبردند، مدرسه آمیش اعلام کرد که ما گناهکار را میبخشیم و نباید فکر کنیم که شیطان روح این مرد را تصرف کرده بوده. ظاهرا مادر و پدرهای قربانیان همچنین نظری داشتند. «جک مییر» - پدر یکی از دخترها- به ماموران پلیس گفت: «من فکر نمیکنم کسی بتواند کاری انجام دهد، اما اگر او را ببخشیم از دردهای خودمان و از دردهای خانواده آن مرد کم میکنیم».
ماری رابرتز و فرزندانش هنوز هم در روستای نیکولاس ماینز زندگی میکنند. در چند روز اول بعد از حادثه، پلیس از خانه آنها حفاظت میکرد که مبادا مردم خشمگین روستا به آنها آزاری برسانند اما در کمال تعجب، مردم روستا پیش این خانواده آمدند و به آنها گفتند که رابرتز را بخشیدهاند و آنها میتوانند در روستا بمانند و زندگی کنند.
ماری حتی به مراسم تدفین قربانیان آمد و به خاطر جنایتهای همسرش از مردم روستا عذرخواهی کرد. او نامهای سرگشاده برای مردم آمیش نوشت و از بخشش آنها تشکر کرد و آنها را خانواده خودش نامید. ریچارد جیمز گلس - متخصص جرمشناسی دانشگاه پنسیلوانیا- در مورد این عکسالعمل جالب و حتی تعجببرانگیز اهالی روستا نسبت به قاتل فرزندانشان، میگوید: «هرچند مرگ بچهها درد و رنج زیادی را برای همه روستا به همراه داشت اما تسلیم بودن آنها به عقاید خاص مذهبیشان باعث شد که آنها راحتتر با این مساله کنار بیایند».
حتی در مراسم دفن رابرتز، چند نفر از همسایگان او شرکت داشتند اما مراسم دفن قاتل جوان مدرسه آمیش کمی متفاوتتر از باقی آدمها بود. جنازه رابرتز را در هفت اکتبر ۲۰۰۶ سوزاندند و در قبر نامعلومی دفن کردند!