به گزارش همشهری آنلاین، اما گاهی نمک بعضی زندگیها آنقدر زیاد میشود که کار را به دادگاه خانواده میکشاند؛ این دقیقا همان اتفاق تلخی است که در زندگی افسانه وخسرو افتاد؛ زن و مرد میانسالی که بعد از قهر و آشتیهای مکرر، آخر سر، کارشان به دادگاه خانواده کشید!
زن وقتی روی صندلی شعبه ۲۶۲ دادگاه خانواده مینشیند، آشفته و ناراحت به نظر میرسد: «آقای قاضی، من زندگیام را دوست دارم. آن موقع که تقاضای طلاق دادم عصبانی بودم و الان از تصمیمی که گرفته بودم پشیمانم اما شوهرم اصرار به طلاق دارد». این را افسانه ۳۰ ساله به قاضی صداقتی- رئیس شعبه ۲۶۲ دادگاه خانواده- میگوید و باز هم با همان ناراحتی، سکوت میکند و روی صندلی مینشیند.
اولین شکست
اما سر درد دل خسرو، وقتی باز میشود که قاضی از او میخواهد درباره تصمیمش برای طلاق بیشتر فکر کند؛ «انگار سرنوشت به جز سختی و گرفتاری در زندگی زناشویی برای من چیزی ننوشته بود و الان دیگر نمیخواهم به این گرفتاریها تن بدهم». خسرو این را میگوید و آهی میکشد؛ گویا تمام گذشتهاش از جلوی چشمش عبور میکند.
در حالی که هنوز به زمین خیره است میگوید: «وقتی ۲۵ساله بودم با زن اولم ازدواج کردم؛ درحالیکه هیچ نقطه تفاهمی با هم نداشتیم و من این را بعد از ازدواج فهمیدم. در تمام این سالها زندگی تلخی داشتیم و هر روز کار ما جر و بحث و دعوا بود. وقتی فهمیدم که همسرم باردار است تصمیم گرفتم به خاطر بچهمان هم که شده از خواستههای خودم کوتاه بیایم». اما انگار تولد بچه هم نتوانست مشکلات خسرو را با همسر اولش حل کند: «تفاوت اخلاقی من و همسر اولم آن قدر زیاد بود که گاهی اوقات وجود بچه هم نمیگذاشت بعضی رفتارها را نادیده
بگیرم. به خاطر همین تصمیم گرفتیم به صورت توافقی از هم جدا شویم. در دادگاه هم به خاطر اصرار و گریه و زاری زنم، سرپرستی پسرمان را به او واگذار کردم».
ازدواج دوم
«پنج سال از طلاق اولم گذشته بود و من ۳۳ ساله شده بودم. تنهایی خستهام کرده بود و دلم میخواست همسر مناسبی پیدا کنم که بقیه عمرم را در کنار او با راحتی و خوشی سپری کنم.» همین باعث شد که خسرو آستین بالا بزند و به فکر ازدواج مجدد بیفتد: «تا اینکه یک روز یکی از همکارانم افسانه را به من معرفی کرد. افسانه یکی از دوستان خواهر همکارم بود و از صحبتهای او فهمیدم افسانه هم قبلا ازدواج کرده است و ده سال از من کوچکتر است».
بالاخره افسانه و خسرو همدیگر را در مراسم خواستگاری دیدند و از هم خوششان آمد: «با خودم فکر کردم که چون موقعیت زندگیمان شبیه به هم است، میتوانیم خوشبخت باشیم و همدیگر را درک کنیم. در ضمن افسانه زن خوب و نجیبی هم بود و این نکته خیلی خوبی بود». به این ترتیب ازدواج خسرو و افسانه سر گرفت.
شروع اختلاف
زندگی افسانه و خسرو خوب بود اما کمکم اختلافاتی میان آنها پیدا شد که بالاخره کارشان را به دادگاه خانواده کشاند: «قبل از ازدواج با افسانه، نگران خیلی چیزها بودم؛ مثلا اینکه نکند با فرزند من مشکل داشته باشد یا اینکه از نظر مالی نتوانم او را تامین کنم. اما هیچ کدام از این مشکلات هیچ وقت بروز نکرد و در عوض من و همسرم با هم اختلافاتی پیدا کردیم که من هرگز فکرش را هم نمیکردم!»
خسرو با گفتن این حرفها با تاسف سرش را تکان میدهد ورو به قاضی ادامه میدهد: «همه مشکل من با افسانه سر این بود که او زیاد قهر میکرد، از همان روزهای اول زندگی مان هر وقت سر مسائل جزئی با هم بحث میکردیم، چند هفته با من قهر میکرد! و من مجبور میشدم هزاربار معذرت خواهی کنم حتی اگر مقصر نبودم! اوایل فکر میکردم که افسانه هم مثل خیلی از زنها دوست دارد که برای شوهرش ناز کند و موضوع را زیاد جدی نمیگرفتم».
زندگی آنها ادامه داشت تا اینکه کمکم مساله رنگ و بوی جدیتری به خودش گرفت؛ «به مرور زمان قهرهای افسانه با من حالت خیلی بد و زنندهای به خودش گرفت تا جایی که یک بار وقتی باز هم سر یک موضوع خیلی پیش پا افتاده قهر کرد، لباسهای من را از پنجره توی کوچه ریخت و من را از خانه بیرون کرد».
تقاضای طلاق
زندگی خسرو و افسانه به خاطر همین قهرها به دادگاه خانواده کشیده شد؛ «من همه رفتارها و قهرهای افسانه را تحمل میکردم تا اینکه خدا به ما یک دختر داد. فکر میکردم که مادر شدن افسانه باعث میشود از رفتارهای قبلیاش دست بردارد اما باز هم مشکلات ما حل نشد که نشد!».
تا اینکه افسانه بعد از آخرین دعوایش با خسرو به دادگاه خانواده رفت و تقاضای طلاق کرد: «یک روز وقتی به خانه برگشتم، افسانه و دخترم خانه نبودند. با منزل پدرش تماس گرفتم اما گوشی را قطع کرد و گفت دیگر با او تماس نگیرم. به رفتارهایش عادت کرده بودم وفکر کردم مثل همیشه چند روزی آنجا میماند و باز با هم آشتی میکنیم».
اما قهر آن روز آنها با همیشه فرق داشت؛ «همان شب خواهرم به من زنگ زد و پرسید که چه اتفاقی بین تو و افسانه افتاده است که او تقاضای طلاق کرده؟ خیلی تعجب کردم چون افسانه اختلافمان را به خانواده من کشانده بود. فکر کردم افسانه برای اینکه من را اذیت کند به دروغ به خواهرم گفته که تقاضای طلاق کرده اما وقتی نامه دادگاه به دستم رسید، همه چیز را باور کردم».
در دادگاه
افسانه رو به قاضی میگوید: «من فقط میخواستم که شوهرم را تهدید کنم، برای همین درخواست طلاق دادم اما واقعا قصد نداشتم طلاق بگیرم! حالا هم این خسرو است که به طلاق اصرار دارد و من نمیتوانم به زور او را وادار به ادامه زندگی کنم».
خسرو در جواب همسرش میگوید: «آقای قاضی، این خانم با این دادخواست، آبروی من را پیش خانوادهام برد. در ضمن دیگر طاقت این همه قهر را ندارم و نمیتوانم به زندگی با این خانم ادامه دهم».
قاضی از خسرو میپرسد: «اما شما یک فرزند دارید؟ تکلیف او چه میشود؟».خسرو میگوید: «من مهریه همسرم را میدهم و فرزندم را خودم بزرگ میکنم. در ازدواج اولم هم اشتباه کردم که سرپرستی فرزندم را به زنم دادم».
سرپرستی فرزند افسانه و خسرو به خاطر اینکه دختر است تا هفتسالگی به افسانه سپرده میشود. به این ترتیب، حکم طلاق بین زن و مرد جوان صادر میشود.