به گزارش همشهری آنلاین، به همین دلیل به سلاطین کلاهبرداری دنیا مشهور شدهاند. خبرهای کلاهبرداریهای عظیم این آدمها همیشه از داغترین اخبار رسانهها بوده است. البته این کلاهبردارها همیشه هم خوششانس نبودهاند و بالاخره به دام افتادهاند؛ این وسط بعضیهایشان سر به راه شدهاند و با تکیه بر همین نبوغ خاصشان حالا در خدمت نیروی پلیس هستند و بعضیها هم هنوز پشت میلههای زندان زندگی میکنند.
معمولا کلاهبرداران برای فریب بقیه از یک اصل کلی استفاده میکنند؛ تئوری معروف گوبلز که در آن مدعی شده است آدمها دروغهای بزرگ را راحتتر باور میکنند. کلاهبرداران معروف هم دانسته یا ندانسته از همین اصل استفاده میکنند. یکی از مشهورترین کلاهبرداریهای تاریخ هم با استفاده از همین اصل اتفاق افتاده است؛ کلاهبرداری فراموش نشدنی مرد شیادی که با استفاده از شرایط، خودش را مامور دولت جا زد و برج ایفل را به یک تاجر عجول و سادهلوح فروخت!
تعجب نکنید چون در این دنیای بزرگ، آدمهایی هم پیدا میشوند که آنقدر ساده لوح باشند که باور کنند برج ایفل را هم میشود خرید! البته به جز ساده لوحی فرد خریدار، هوش و استعداد «ویکتور لوستیگ» هم نقش مهمی در این کلاهبرداری داشته است. ویکتور بعد از چند فقره کلاهبرداری بیعیب و نقص در آمریکا، به پاریس رفت. در این شهر بود که با خواندن یک خبر چند خطی ناگهان فکرش به کار افتاد و در نهایت جرقه یکی از بزرگترین کلاهبرداریهای تاریخ زده شد. اما خبری که لوستیگ را به فکر کلاهبرداری انداخت چه بود؟ در این خبر که در یکی از روزنامههای صبح پاریس در سال ۱۹۲۵ پاریس به چشم میخورد، نوشته شده بود؛ «برج ایفل به تعمیر اساسی نیاز دارد اما دولت توانایی پرداخت هزینههای کمرشکن آن را ندارد».
ویکتور که یک جاعل حرفهای بود، بعد از دیدن این خبر، یک تصمیم بزرگ گرفت؛ فروش برج ایفل! به همین دلیل، ابتدا برای خودش مدارک جعلی معاونت وزارت پست و تلگراف که مالک ایفل بود را تهیه کرد. بعد از این کار، شش نفر از تاجران مشهور آهن را با نامههایی که سر برگهایی جعلی داشتند، به یک جلسه دعوت کرد.
او هیچ چیزی را از قلم نینداخته بود و به همین دلیل، محل ملاقات را هتل کرئون- که همیشه میزبان قرارهای دیپلماتیک وزیران و معاونانشان بود- تعیین کرد و از آنجا که این کلاهبردار بزرگ به پنج زبان زنده دنیا مسلط بود، هیچ کس به او که اهل چک بود شک نکرد و درنتیجه او با تسلط بسیار، نقشهاش را پیش برد.
ویکتور برای آن شش تاجر ساده لوح توضیح داد که به دلیل اینکه دولت در شرایط مالی بدی قرار دارد و از عهده هزینههای نگهداری برج ایفل بر نمیآید، تصمیم به فروش آن گرفته است. او همچنین با زبانبازی زیاد، به تاجرانی که دعوت کرده بود گفت دولت آنها را از بین سایر تجار فرانسوی، به دلیل شهرت خوبشان در معاملات انتخاب کرده است. به همین دلیل و به خاطر احتمال مخالفت عمومی، موضوع فروش برج باید تا بعد از پایان معامله مخفی بماند.
این کلاهبردار بزرگ از بین این شش نفر، آندره پویسون را که تاجر کمسابقهای بود به عنوان قربانی اصلی انتخاب کرد؛ چون فهمیده بود آندره امیدوار است با انجام این معامله بزرگ، یک شبه بقیه رقیبانش را زمین بزند. به خاطر همین، چند روز بعد به این تاجر ساده لوح خبر داد با اعمال نفوذ توانسته است او را در مناقصه برنده کند. به این ترتیب، آندره بعد از پرداخت رشوه به ویکتور لوستیگ بابت اعمال نفوذش، اسناد خرید را امضا کرد و با پرداخت مبلغی هنگفت، صاحب برج ایفل شد.
فردای آن روز، ویکتور لوستیگ ۳۵ ساله، به همراه پولهایی که از فروش برج به دست آورده بود، کیلومترها از پاریس دور شده بود. این در حالی بود که آندره یعنی همان تاجر سادهلوح و کارگرانش به جرم تخریب برج به زندان افتاده بودند و همه با شنیدن داستان آنها یعنی مالکیت برج ایفل به خنده میافتادند!
اگه میتونی منو بگیر
احتمالا اسم این فیلم را شنیدهاید؛ فیلمی که داستان یک کلاهبردار مشهور را روایت میکند؛ نوجوانی که تقریبا از بچگی حقهبازیهایش را شروع کرد و در سیاهه اعمالش یک فهرست طولانی از فریب، تقلب، جعل و کلاهبرداری به چشم میخورد. او کسی نیست جز فرانک ویلیام اباگنیل- یکی از مشهورترین کلاهبرداران تاریخ- که در سال ۱۹۴۸ در نیویورک به دنیا آمد. فرانک اولینبار در ۱۶ سالگی دست به کلاهبرداری زد؛ وقتی که به خاطر شوک روحی ناشی از جدایی پدر و مادرش از خانه فرار کرده بود.
او در طول دوران کاریاش به عنوان یک کلاهبردار، نقش پزشک، قاضی، استاد دانشگاه و خلبان را بازی کرد. البته این گوشهای از هنرهایش بود چرا که فرانک در جعل چک هم یک استاد مسلم و تمام عیار بود.
فرانک در اولین کلاهبرداریهایش خودش را به عنوان یک خلبان جا زد و تا مدتها از امتیاز آنها برای مسافرت مجانی استفاده کرد اما بعد از اینکه دستش رو شد، مجبور به فرارشد و به شهر جورجیا رفت. او این بار لباس یک پزشک را به تن کرد و با جعل مدرک پزشکی به کمک همسایهاش که یک پزشک واقعی بود، در یک بیمارستان مشغول به کار شد. باورنکردنی است اما فرانک با اعتماد به نفس تمام، ۱۱ ماه به عنوان جراح اطفال در آن بیمارستان کار کرد و بعد به شهر لوئیزیانا رفت.
این کلاهبردار بزرگ هم با پیروی از تئوری دروغ بزرگ، اینبار خودش را به عنوان یک حقوقدان که از هاروارد فارغالتحصیل شده، جا زد و به این ترتیب به عنوان دادستان در یک دادگاه مشغول به کار شد. این جاعل جوان و زرنگ بعد از اینکه مشتش به وسیله یکی از دانشجوهای سابق هاروارد باز شد، از لوئیزیانا هم فرار کرد اما باز هم دست از کلاهبرداری برنداشت و اینبار لباس استادان دانشگاه را پوشید و به عنوان استاد جامعهشناسی در دانشگاه بریگام مشغول به تدریس شد.
اباگنیل در حالیکه تنها ۲۱ سال داشت، یک جاعل حرفهای چک و اسناد و مدارک هم به شمار میرفت اما سرانجام در فرانسه دستگیر شد. فرانک در فرانسه یک چاپخانه بزرگ برای جعل چک راه انداخته بود؛ جالب اینکه بعد از دستگیری او، ۲۶ کشور خواستار محاکمهاش شدند.
اباگنیل در طول دوران کاریاش به عنوان جاعل و کلاهبردار، مبلغی نزدیک ۵/۲ میلیون دلار به جیب زد. اولین روش منحصربهفرد او نوشتن چک و برداشت از حسابهای شخصی دیگران بود اما بعدها با جعل چک به جای چکهای اصلیای که در جریان صادر شدن آنها قرار داشت، زودتر از صاحب چک اصلی، چک جعلی را نقد میکرد. او بعدها شیوههای پیچیدهتری را برای کارهایش ابداع کرد؛ شیوههایی که تا سالها پلیس به دنبال کشف رمزهای آنها بود.
با تمام این تفاسیر، فرانک به جرم کلاهبرداری، اخلال در سیستم بانکی و چند جرم دیگر، در آمریکا محاکمه و به ۱۲ سال زندان محکوم شد اما به دلیل همکاری با پلیس در شناسایی جاعلان حرفهای، بعد از پنج سال آزاد شد. همین همکاری مسیر زندگی او را عوض کرد. فرانک حالا با تاسیس یک شرکت، به بانکها درباره سیستمهای حفاظتی مشاوره میدهد و با پلیس هم همکاری میکند.
کلاه تو کلاه
در هر جایی که پول کلانی جابهجا میشود، میتوان انتظار داشت که سر و کله یک کلاهبردار هم پیدا شود. گالریهای خرید و فروش آثار هنری هم یکی از مکانهایی هستند که در آنها پولهای زیادی جابه جا میشود. اما خب، کلاهبرداری در این مکانها کار آسانی نیست و احتیاج به آشنایی و مهارت در هنر دارد.
اینجاست که به اسم «هان ون میگه رن» میرسیم؛ یکی از بزرگترین کلاهبرداران عرصه هنر که خودش یک نقاش حرفهای بوده! کار این نقاش هلندی آنقدر خوب بوده که بسیاری از کارشناسان هنری معتقدند اگر او کلاهبردار از آب درنمیآمد، حتما به یکی از بزرگترین نقاشان جهان تبدیل میشد. او یکی از بزرگترین جاعلان آثار هنری معروف بود. مهارت او در جعل آنقدر زیاد بود که با زیرکی تمام سر آلمانهای نازی را کلاه گذاشت.
هان در سال ۱۸۸۹ در هلند به دنیا آمد و از بچگی عاشق بازی با رنگ بود. وقتی بزرگتر شد، نقاشیهای زیادی کشید اما منتقدان هنری از کارش استقبال نکردند و خلاقیت او کور شد. منتقدان معتقد بودند نقاشیهای او تکراری و کپی است. همین ادعا باعث شد که او واقعا دست به کار شود و از روی آثار هنرمندان بزرگ تقلید کند. بههمین دلیل با تلاش زیاد، فرمول ساخت رنگهای قدیمی را پیدا کرد و با آن رنگها آثار نقاشی نقاشان دوره طلایی هلند مثل «فرانس هالس» و «ورمیه» را کپی کرد.
او آنقدر ماهرانه این نقاشیها را کشیده بود که هیچ کارشناسی نمیتوانست تقلبی بودن آنها را تشخیص دهد! به همین دلیل در نقش یک دلال آثار هنری، آثار جعلی خودش را به قیمتهای گزاف به مجموعهداران فروخت. بلای جنگ جهانی دوم که سراسر اروپا را در بر گرفت، برای او مثل یک نعمت بود چون نازیها(!) از مشتریهای پرو پا قرص آثار جعلی او بودند. مثلا مارشال گورینگ- از سران درجه اول حزب نازی آلمان- که به آثار نقاشان هلندی علاقه زیادی داشت، یکی از مشتریان او بود.
میگه رن تعداد زیادی از آثار تقلبیاش را به مارشال گورینگ فروخت اما ناگهان ورق برگشت و با تمام شدن جنگ، این نقاش تقلبی هم به دام افتاد و دادگاهی شد؛ البته نه به خاطر جرمی که انجام داده بود یعنی کپی و تقلب، بلکه به جرم فروش آثار ملی هلند به آلمانها به مرگ محکوم شد.
او در دادگاه اعتراف کرد آثاری را که فروخته همگی جعلی بودهاند اما کارشناسان هنری بر اصل بودن آثار صحه گذاشتند. سرانجام او با کپی کردن یکی از آثار هنری هلند در صحن دادگاه، از اتهام خیانت به وطن رهایی پیدا کرد. البته قانون دست از سر او بر نداشت و به جرم جعل آثار هنری به زندان افتاد و همان جا هم با زندگی سراسر تقلبش خداحافظی کرد. نکته جالب اینجاست که مارشال گورینگ هم بعد از این جریانات یک متقلب بزرگ از آب درآمد.
بعد از بررسیهای زیاد معلوم شد پولهایی که او به میگه رن داده است همگی تقلبی بودهاند. به این ترتیب دو متقلب در بحبوحه جنگ جهانی دوم به بازی موش و گربهای مشغول بودند که هیچ برندهای نداشت؛ نه نقاش متقلب پولی گیرش آمد و نه مارشال نازی نقاشی درست و حسابیای نصیبش شد.