یک دلیل دیگر که فیلم درباره‌ی الی را کار نکردم،اصلاً بهت دروغ گفتم که به‌خاطر اخلاق اصغر قبول نکردم! اصغر فرهادی با من خیلی هم خوش‌اخلاق بود. حتی خودش فهمید چرا قبول نمی‌کنم. من آن‌موقع با مانی حقیقی قهر بودم!

به گزارش همشهری آنلاین، هیچ ابایی ندارم که همین اول کار به صراحت و بدون ملاحظه‌کاری‌های معمول اعلام کنم که به نظرم بخش مهم و مؤثری از بازیگری سال‌های آینده‌ی سینمای ایران با حامد بهداد شکل می‌گیرد و تعریف می‌شود. این‌که می‌گویم، اصلاً به این معنا نیست که کارش عالی‌ بوده یا مسیرش نقص و خطا ندارد. بیشتر منظورم این است که این پتانسیل به دلایل مختلف و متنوعی وجود دارد و اگر بتواند از هفت‌خان خطرات پیش‌ رو و اما و اگرها و شرایط پیچیده‌ی این سینما به سلامت بگذرد، راهش را باز خواهد کرد و آن «اتفاق» خواهد افتاد. 
این گفت‌وگو سال ۱۳۸۸ با حامد بهداد انجام شده و همان سال در مجله همشهری ۲۴ منتشر شد.

   می‌خواهم در این گفت‌وگو بپردازیم به ریشه‌ها و برسیم به این‌که حامد بهدادی که امروز به عنوان بازیگر می‌شناسیم چه مسیری را طی کرده و از کجاها رد شده تا رسیده به الان و اولین نقطه‌عطف‌ها و لحظه‌های تعیین‌کننده کجاها بوده است؟
 حامد بهداد:  بگذار از یک نقطه‌ی مهم شروع کنم که فکر می‌کنم به بحثمان مسیر درستی می‌دهد. از ابتدای دهه‌ی ۱۳۶۰، شرایط شغلی پدرم و به تبعش زندگی خانوادگی ما تغییر کرد. پدرم در شرایط جدید، دیگر توان این که زندگی را در تهران ادامه بدهد نداشت و ما رفتیم نیشابور. اگر تهران می‌ماندیم و پدرم شغل دیگری دست‌وپا می‌کرد، اوضاع زندگی من خیلی بهتر می‌شد، اما شاید دیگر بازیگر نبودم. اگر هم بازیگر می‌شدم ـ که حالا فکر می‌کنم قطعاً می‌شدم ـ کیفیت کارم به این خوبی نبود.
  یعنی اگر این اتفاق در زندگی خانوادگی‌ برایت نمی‌افتاد، مسیرت به‌کلی تغییر می‌کرد و به سمت دیگری می‌رفت؟
بهداد: احتمال زیاد شرایط به شکلی جلو می‌رفت و مسیر زندگی ما طوری می‌شد که من زندگی را در جایی دیگر و به احتمال زیاد در خارج از کشور ادامه می‌دادم.
   وقتی از یک کلان‌شهر مثل تهران با همه‌ی ویژگی‌های خوب و بدش پرتاب شدی به شهر کوچک نیشابور با یک پیشینه‌ی تاریخی و دور از شرایط پایتخت، این تناقض و تغییر بزرگ را چطور با خودت حل کردی؟
بهداد: این وضعیت هیچ‌وقت حل نشد. وقتی رفتم نیشابور، با دافعه‌ی شدید مردم نسبت به تهرانی‌ها روبه‌رو شدم. می‌دانی که  بعضی از شهرستانی‌ها فکر می‌کنند مردم تهران حق آنها را خورده‌اند. همان‌طور که پایین‌شهری‌ها فکر می‌کنند بالاشهری‌ها حقشان را خورده‌اند.  
   پس تو از همان ابتدای کودکی با موضوع اختلاف طبقاتی و مشکلاتش مواجه شدی؟
بهداد: جالب این‌که این ناشی از اختلاف مالی ما و آنها نبود، چون ما هم از نظر مالی شکل آنها شده بودیم. تفاوت در رفتار و نوع لباس‌پوشیدن و تربیت من نسبت به هم‌سن‌وسال‌های نیشابوری‌ام دردسرساز می‌شد. من در تهران درست تربیت شده بودم، با من درست رفتار شده بود. با رسیدن به نیشابور شرایط عوض شد و حتی روش رفتار و مدل تربیتی پدر و مادرم هم با من تغییر کرد. مگر من چند سالم بود که بتوانم این تغییرات را هضم کنم؟ اولین کتک را در نیشابور از پدرم خوردم. آب‌وهوا و محیط روی رفتارها تأثیر گذاشته بود.
   آنجا ارتباطت با فیلم‌دیدن و سینما از چه طریقی بود؟
بهداد: آن موقع در نیشابور ـ و خیلی جاهای دیگر ـ پاترول‌های کمیته سرچهارراه‌ها ماشین‌ها را می‌گشتند و داشتن دستگاه ویدئوی بتاماکس جرم بود. ما این ویدئوها را با بدبختی کرایه می‌کردیم و فیلم می‌دیدیم.
   مسیر عشق‌ سینما تا جلوی دوربین را چطور طی کردی؟ چه اتفاقی در این راه افتاد که به سمت اجرا و بازیگری کشیده شدی؟
بهداد: تو به دلیل کارت حتماً خیلی از فیلمسازها و بازیگرهای این سینما را دیده‌ای و با آنها معاشرت داشته‌ای. قبول داری که خیلی‌ از خوب‌هایشان بیشتر از این‌که خوانده باشند و درس گرفته باشند، همین‌طور مادرزادی سینماگرند؟ من را هم که مدتی است می‌شناسی. قبول داری که من هم...
 

   انگار داری می‌روی سراغ حرف‌های حامد بهدادی‌زدن! بگذار بعداً سر این ماجرا مفصل کل‌کل کنیم، ولی قبول دارم که غریزه در هنر و سینما حرف اول را می‌زند و اگر آن چیز ویژه را نداشته باشی امکان ندارد چیزی بشوی. بقیه‌اش زورزدن الکی و بیخودی‌ است. برگردیم به بحث اصلی؛ رفتید به نیشابور...
بهداد: به محض‌ این‌که رسیدیم نیشابور، مادر من را در کلاس‌های کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ثبت‌نام کرد. نیشابور شهر عجیبی است. خیلی از نیشابوری‌ها اهل شعر و شاعری‌اند و ساز می‌زنند و اغلبشان تاریخ می‌خوانند. همه‌شان به این‌که نیشابوری هستند مغرورند.
  چون اعتقاد دارند نیشابور پایتخت اصلی و مهم سرزمین ایران بزرگ بوده.
بهداد: درست می‌گویند. در واقع تتمه‌ی رسوب فرهنگی ذهن تاریخی ما هنوز در آن شهر موجود است. من اگر هوای آنجا را تنفس نکرده بودم، به این درجه از بی‌پروایی نمی‌رسیدم. این شیدایی و سرگشتگی، سودازدگی و بی‌پروایی میراث تاریخی چنین فضا و جغرافیایی‌ است. این چیزها را کمتر در جای دیگری می‌شود پیدا کرد. جنس رسوایی من جنس یک ادبیات کهن است که ذره‌ذره‌اش در خاک و هوای خراسان نهفته و بخشی از آن هم در من موجود است. قبول قطعنامه‌ی ۵۹۸ دوباره زندگی خانوادگی ما را زیرورو کرد. ما بعد از امضای قطعنامه هم دوباره با ورشکستگی مجبور شدیم به مشهد برویم؛ جایی‌که در آن دنیا آمده بودم. من یک خراسانی‌ام، از نوع مشهدی‌اش.
   جالب است که برخلاف خیلی از سینمایی‌ها که زادگاه و محل تولد و رشدشان را پنهان می‌کنند و همه به شکلی می‌خواهند تهرانی محسوب شوند، تو مدام به این قضیه اشاره و تأکید می‌کنی.
بهداد: چون من مشخصات شوریدگی و سرگشتگی‌ام و پیشرفت درونی و بیرونی خودم را از این طول و عرض جغرافیایی به‌دست آورده‌ام و این را هم مدیون سید محسن شهرنازدار هستم.
  کی هست؟
بهداد: آسید محسن شهرنازدار مردم‌شناس و دوست نزدیک من است که معماری و موسیقی نواحی را خوب می‌شناسد و در این زمینه‌ها کتاب دارد. من اغلب اطلاعات شفاهی‌ام را با او چک می‌کنم. در شرایطی که فرصت و امکان مطالعه کم شده، هرازگاهی سراغش می‌روم و سینه‌به‌سینه ازش یاد می‌گیرم.  
   این دوست در این زمینه چه کمکی کرد؟
بهداد: در واقع به من تشر زد. من به دلیل محرومیت زیادی که در زندگی کشیده‌ام و صدمه‌هایی که تحمل کرده‌ام، دوست نداشتم درباره‌ی نیشابور و مشهد حرف بزنم. او بود که وقتی گفتم متأسفم که تهران نماندم و رفتم خراسان، برگشت به من گفت تو لیاقت نداری! چون همه‌جور جامع و مانع قبولش داشتم و مدتی هم بود که خودم به نتیجه‌ی مشابهی رسیده بودم، منتظر یک اشاره و تلنگر اساسی بودم. این حرفش تلنگر جدی بود و بعد همه‌چیز تا ابد برایم حل شد. فهمیدم باید منت‌دار و وفادار خاک و جغرافیایی باشم که در آن پرورده شدم. چشمم به این قضیه باز شد که چه جایی بهتر از خراسان؟  
  اگر موافقی برسیم به سینما و ورود به دنیای بازیگری.  
بهداد: من هنوز در نیشابور و کودکی و روزهای کانون می‌چرخم. زود ازش نگذریم. حیفم می‌آید.
  قبول. از همان‌جا ادامه بده و تعریف کن. چه کردی و چه چیزهایی یاد گرفتی؟
بهداد: گفتم که مردم عجیبی دارد این نیشابور. ما هر شب تفریحمان رفتن به جلسات شب شعر بود. آنجا همه شاعر بودند. تاریخ هم همین را می‌گوید که آنجا محل گذار تاریخی ادبیات است؛ از خیام و عطار و فردوسی تا مهدی اخوان ثالث، از هنرمند و ادیب و منتقد درجه هشتم تا بزرگان ادبیات و هنر یک جوری نسبتی با خراسان بزرگ دارند. پس چه‌چیزی برای یک هنرمند افتخارآمیزتر از این‌که خراسانی باشد؟  
  حضور در مراسم شب شعر برای یک نوجوان تفریح عجیبی‌ است...
بهداد: من این را مدیون پدرم و خانواده‌ی پدری هستم. شوهرعمه‌ی من جناب علیمردانی با آجرپزی رفیق بود که حتی سواد خواندن و نوشتن نداشت. اسم آن آجرپز یغما بود...
   این یغمای خشت‌مال نیشابوری را می‌شناسم.
بهداد: آره، یغمای خشت‌مال؛ خودش است. این یغما باغبان خانه‌ی ما بود و در باغچه‌ی ما گل می‌کاشت.
  خشت می‌مالید یغما تا بدانندی شهان/ بی‌نیازی سکه بر گل می‌زد و بر زر نزد.
بهداد: بی‌نیازی سکه بر گل می‌زد و بر زر نزد... دمت گرم...  چقدر خوشحالم که تو این بزرگ‌مرد را می‌شناسی و من شاهد دارم. خوشحالم که امروز این مصاحبه به اینجاها رسید. یغما شب‌ به شب می‌آمد خانه‌ی ما و شعر می‌خواند. اینها گیر هرکسی نمی‌آید. آقای علیمردانی شوهرعمه‌ام می‌آوردش. چند وقت قبل که سر راه برگشتن از مشهد رفتم پیشش چرتکه‌ای نشان من داد و گفت پدر خدابیامرزش با این چرتکه حساب‌کتاب گندم و جو کشاورزهایش را می‌کرده. گفتم این را بده به من. [به گوشه‌ی اتاقش اشاره می‌کند] ایناهاش اینجاست، همین چرتکه است. اگر می‌بینی دارم نشانی یک چرتکه‌ی قدیمی را می‌دهم، اهل دل معنی‌اش را می‌فهمند.  
   فضای خانوادگی آن دوران چه تأثیری در تو داشت؟  
بهداد: ما یک فامیل بزرگ هستیم که هر هفته جمعه‌ها مثل یک مراسم آیینی دور هم جمع می‌شدیم و آش می‌پختیم. پدربزرگ من شعر خیلی حفظ بود. یک تفریح خانوادگی ما مشاعره‌کردن دور کرسی بود. جایی که بساط چای و تنقلات مادربزرگم، که نور به قبرش ببارد، برقرار بود. تفریح ما چیستان و معما حل‌کردن بود. یک فضای کاملاً مؤدبانه و ادیبانه. عموی من استاد ادبیات دانشگاه مشهد بود و ادبیات در فضای خاندان پدری من موج می‌زد. من هنوز هم در مراسم‌های خانوادگی کسانی را می‌بینم که این پیوندهای خانوادگی دوباره ری‌کاوری و یادآوری می‌شود. برای همین شدیداً معتقدم فرد در دل خانواده و فضاهای خانوادگی تعریف و شارژ می‌شود، مثل یک سلول در یک توده‌ی بزرگ. هنوز هم هرچند وقت یک‌بار همه را می‌بینم؛ گاهی بیش از یک‌بار در سال. این وحدت خانوادگی خدا را شکر کماکان حفظ شده است.


  به اینجا نرسیدی که به عنوان حامد بهداد بازیگر معروف خودت را جدا کنی و تفاوت بدهی و دور بگیری؟
بهداد: نه بابا. کسی که با ریشه‌های خودش آشتی می‌کند، معلوم است که اینجا هم با خودش و دیگران آشتی‌ است. کسی که فهمیده ژست به دادش نمی‌رسد، دروغ و فریب و کلک به فریادش نمی‌رسد، معلوم است که اینجا هم راهی جز صداقت و خاکی‌بودن ندارد.  
  ولی نگاه و رفتار آنها باید فرق کرده باشد؟  
بهداد: تا حدودی طبیعی‌ است، ولی حربه‌ای که برای یکدست‌شدن پیدا کرده‌ام این است که همیشه به‌شدت آنها را می‌خندانم و شادشان می‌کنم. مجلسشان را گرم می‌کنم. نوجوان هم که بودم، مراسم جوک‌گفتن و خاطرات مسخره و ادای دیگران را درآوردن مال من بود و مادرم هم همیشه ناراحت و دلخور بود که چرا پسرش دلقک می‌شود! فقط خودم می‌دانستم که دارم تمرین بازیگری می‌کنم... الان می‌پرسم مادر چرا دیگر مثل آن روزها مهمانی نمی‌گیری و خانواده را دعوت نمی‌کنی؟ و جواب می‌دهد که خسته‌ام مادر، حوصله ندارم. اما من هنوز آبشخورم همان‌جا و همان روزهاست.  
  می‌خواهی بگویی فرصت تجربه‌های این‌چنینی و درک محیط‌ها و فضاهایی که دیگر نیست، با رفتن به نیشابور برایت فراهم شد؟
بهداد: این در زندگی من یک نعمت بود. این را وقتی فهمیدم که عقده‌هایم را درمان کردم، وقتی موفق شدم، وقتی توانستم پول بدهم به روان‌کاو تا کمی دردم آرام بگیرد؛ رنج اختلاف طبقاتی و تفاوت چهره و لباس و لهجه و هزار کوفت و زهرمار دیگر که با اطرافیان داشتم و دارم. این را امروز می‌فهمم و می‌توانم بگویم چه خوب که مجبور شدیم برویم نیشابور و مشهد. خدا را شکر که فرصت شد چوب دست بگیرم و دیگ هلیم را چمبه بزنم. یاد گرفتم که برای نذر و ایام مذهبی قرآن و دعا را درست بخوانم. چه خوشبختم که پدرم به من نمازخواندن یاد داد و امروز بلدم وضو بگیرم و نماز بخوانم... خوب بلدم. به‌خصوص که این برای همه واجب است و برای آرتیست واجب مؤکد.
  فشرده‌اش کنیم تا برسیم به سینما و بازی‌های تو.
بهداد: ولشان کن! چه‌کار داریم به سینما و بازیگری؟ همین‌ها که بهتر است. دارم لذت می‌برم.
  پس برویم به همان روزها و کلاس‌های هنری کانون. آنجا کلاس تئاتر ثبت‌نام کردی؟
بهداد: نه، نمی‌دانم چرا مادرم دوست داشت من نقاشی و موسیقی یاد بگیرم. کلاس تئاتر را خودم یواشکی ثبت‌نام کردم. پدرم مدام برایم کتاب می‌خرید و چون خودش شاهنامه را از حفظ است، شب‌های زیادی برای من و برادرم شاهنامه خواند. الحمدلله رب‌العالمین که به این شکل با اجداد تاریخی اسطوره‌ای خودم آشنا شدم. رستم و تهمتن می‌دانم یعنی چه و کوروش و شاهان دیگر ایران را می‌شناسم.  
  در آن دوره روی صحنه ‌ هم رفتی؟
بهداد: من از ۹ سالگی روی صحنه بازیگر بودم. مردم برایم دست می‌زدند و بلیت کارهایم را می‌خریدند. هیچ یادم نمی‌رود بار اولی که وارد آنجا شدم. داشتند تست بازیگری می‌گرفتند. یک نفر قرار بود نقش باد را بازی کند که می‌آمد توی دشت و مونولوگی می‌گفت. می‌فهمیدم کسی که دارد برای نقش باد تست می‌دهد بد بازی می‌کند و اصلاً با حضورش روی صحنه باد نمی‌آید! رفتم جلو گفتم می‌شود نقش باد را بدهید من بازی کنم؟ نقش باد را جوری بازی کردم که معلم بازیگری‌ام شگفت‌زده شد و گفت بچه‌ها برایش دست بزنید. هیچ‌وقت آن روز را یادم نمی‌رود که همه برایم دست زدند.
  چه حسی داشتی؟
بهداد: حسی که امروز هم موقع بازی دارم. حسی که موقع تشویق مردم بابت کاندیداشدن برای روز سوم در اختتامیه‌ی جشنواره داشتم... از ۹ سالگی به شکل حرفه‌ای روی صحنه بودم، یعنی تا امروز می‌شود ۴۱ سال. من الان درست ۴۱ سال است دارم بازی می‌کنم و شاید برای همین است که حرف مفت توی کتم نمی‌رود. من بچه‌ی دیروز و امروز بازیگری نیستم. برای همین حق خودم می‌دانم که بهترین باشم و برای معنی و حس هر دیالوگ و هر کلمه جلوی دوربین کار کنم. باید خوب بود، راه دیگری نداریم.  
  از همان باد که در ۹ سالگی شروع شد رسیدی به امروز.
بهداد: مطمئن باش این باد تا طوفان نشود و جایی را خراب نکند فایده‌ای ندارد! این باد هنوز در اول راه است.
  آن روزها روی صحنه‌ی تئاتر شهرستان به بازیگری در سینما و روی پرده بودن هم فکر می‌کردی یا همان بازی‌های کودکانه‌ی روی صحنه بس بود؟
بهداد: آن روزها هر لحظه‌اش حسرت است؛ حسرت این روزهایی که الان درش هستم. باور کن همان‌ موقع خودم را اینجا می‌دیدم. می‌دانستم که می‌توانم و خیلی برای رسیدن به امروز گریه کردم... و خیلی بیشتر برای روزهایی که هنوز نیامده. در مشهد با رضا صابری و داود کیانیان ـ برادر رضا کیانیان ـ تئاتر را ادامه دادم. بخش جدی‌تر من برای تلمذ بازیگری با رضا صابری در مشهد اتفاق افتاد.
  پس دوره‌ی زندگی در مشهد هم در شکل‌دهی تو به عنوان بازیگر مهم است؟
بهداد: حتماً. قبلش چیزی را بگویم که سلسه‌مراتب زمانی ماجرا به‌هم نخورد. پس از دوران مشهد، در روزهای نوجوانی و بلوغ، دوره‌ای شروع کردم به خواندن و حفظ‌کردن دیوان حافظ و قرآن، نماز و روزه‌داری و مراسم مذهبی. به‌شدت مشغول عبادت شدم. داشتم در خودم غور می‌کردم و بخش عبادی و بندگی من بیدار شده بود. من لذتی را که از این پرستش به‌وجود می‌آمد خیلی دوست داشتم. امروز فکر می‌کنم هر کسی در هر مقامی اگر خط‌وربط متافیزیکی‌اش درست‌تر تعریف شده و نخش به هر شکلی به ماوراءالطبیعه وصل است، انرژی بیشتری در پس رفتار و کارهایش نهفته است، حتی اگر در کلام  مذهبی نباشد. من در مشهد به‌شدت تنها بودم و حتی یک رفیق نداشتم. هیچ‌کس را نداشتم و هر شب می‌رفتم حرم و بالاخره آن اتفاق افتاد؛ من دوستم را پیدا کرده بودم؛ با امام رضا دوست شدم. ثمره‌ی این دوستی هم این‌که فکر می‌کنم هرچه دارم از مرحمت ایشان است و هرچه ندارم از بی‌لیاقتی خودم. دبیرستان که شروع شد، به توصیه‌ی رضا مقصودی معلم نیشابورم رفتم رشته‌ی ادبی و یک دوره غرق شدم در شعر و ادبیات کلاسیک و مدرن و درسم خیلی بهتر شد. انگار گم‌گشته پیدا شده بود. تا زمانی‌که خوردم به پست مهم‌ترین آدم زندگی‌ام؛ دبیر ادبیات دبیرستان، استاد حبیب‌الله بی‌گناه که بعد از پدر بیشترین حق را گردن من دارد. پدر معنوی من ایشان است. غریزه‌ی من ایشان را شناسایی کرد و ایشان آهسته به من روی خوش نشان داد و من غافل از این‌که ایشان پیر راه حق است و دست من را هم گرفت.
  چه‌جوری؟
بهداد: دستگیری که چه‌جوری ندارد. دستم را گرفت دیگر. یکی از پنجره‌های حکمت و معرفت را روی من باز کرد، اما این پنجره‌ی حکمت و معرفت هیچ‌چیزی بیشتر از واقعیت روزمره‌ی محض که درش هستیم، نبود. چیز عجیبی نبود؛ از فرط سادگی به معجزه تبدیل می‌شود، از فرط عادی‌بودن و مردمی ‌بودن. شاید راز آن مهر و علاقه‌ی مردمی که آن شب کنار هم روی صحنه‌ی مراسمی که تو راه انداخته بودی دیدیم، همین باشد؛ شبیه هم بودن من و آنها.  
  می‌خواهی بگویی یکی از آن ویژگی‌های متمایزکننده‌ی تو پیش مردم همین است؟
بهداد: قطعاً یکی‌اش همین شبیه مردم‌بودن است. گاهی اوقات فکر می‌کنم آنها مرا با این شکل و شمایل نماینده‌ی خودشان می‌دانند در مقابل یک طبقه و گروه دیگر. آنها من را انتخاب کرده‌اند و فکر می‌کنم اشتباه نکرده‌اند و من این کار را برایشان می‌کنم.
  فکر نمی‌کنی این حرف شعاری باشد؟ چطور می‌خواهی با ابزار بازیگری این کار را بکنی؟  
بهداد: تو در توضیح کارنامه‌ی بازیگری من بیشتر نقش یک می‌بینی یا مکمل؟ اصلاً تابه‌حال بازیگر تک‌سکانسی و نقش دوم با این‌ همه توفیق و علاقه‌مند دیده‌ای، آن‌هم در مقابل این‌همه سوپراستار نقش یک مملکت؟
  بحث را به جای خوبی کشیدی و خودت رساندی‌اش به سینما. این‌همه نقش فرعی و کوتاه بین ۵۰ تا فیلم کارنامه‌ی تو چه دلیلی دارد، آن‌هم نقش‌هایی که گاهی هیچ ویژگی و نکته‌ای برای انتخاب ندارد؟
بهداد: دلیلش را خودم هم درست نمی‌دانم. ماجرا این است که سهم من در این سینما و بازیگری کو؟
   گاهی بازیگرها می‌گویند فلان نقش کوتاه ویژگی‌هایی داشت که شاخص بود، دیده می‌شد، جایزه‌بگیر بود یا چیزهایی از این دست. بازی‌های تو را که نگاه می‌کنم چندتا فیلم و نقش کوتاه هست که هیچ‌کدام را ندارد. همین اواخر تسویه‌حساب یا دایره‌زنگی یا ...
بهداد: تازه دایره‌زنگی همین قدر هم نبود. اصغر فرهادی خودش خوب می‌داند و به من هم گفت که این نقش حتی همین‌قدر هم مهم نبود. اصلاً بعد از این فیلم بود که اصغر فرهادی پیشنهاد بازی در درباره‌ی الی... را داد.
  کدام نقش؟
بهداد: نقشی که پیمان معادی بازی کرد.
   چرا قبول نکردی؟
بهداد: [فکر می‌کند] نمی‌دانم. اشتباه کردم.
  آخر اشتباه هم تعریف دارد. تسویه‌حساب را بازی می‌کنی که هیچ‌چیزی برایت ندارد و  درباره‌ی الی... را رد می‌کنی!
بهداد: درست می‌گویی.
  تسویه‌حساب را چرا بازی کردی؟ به‌خاطر تهمینه میلانی؟
بهداد: آره، به خاطر میلانی.
  چقدر اعتماد به نفس داری که فکر کنی هر نقش و هر پلانی را می‌توانی در یک فیلم برای خودت بخری و دیده شوی؟
بهداد: من چیزی برای از دست‌دادن ندارم که نگرانش باشم.
   اما به نظر می‌رسد خیلی چیزها هست که می‌خواهی به دست بیاوری.
بهداد: آنها را که دارم به دست می‌آورم. این یک جسارت است که باید داشته باشی.
   می‌خواهم بدانم بازی در یک سکانس فیلمی مثل تسویه‌حساب که کلیتش فیلم خوبی نیست، چه نکته‌ی جسارت‌آمیزی دارد؟ قبول داری هیچ چیزی به تو اضافه نمی‌کند؟
بهداد: کم هم نمی‌کند.
   پس دلیلش چیست؟ شاید به کمک هم بتوانیم دلیل هر کدام را پیدا کنیم. مثلاً  لطفاً مزاحم نشوید  یا حتی مجنون لیلی را می‌فهمم، ولی تسویه‌حساب یا  دایره‌زنگی  را نمی‌فهمم.
بهداد: پس بگذار برایت بگویم؛ ادامه‌ی حیات.
  اگر انگیزه‌ی مادی باشد که یک نقش در سریال تلویزیون برای تو ده‌ها برابر دستمزد دارد. اصلاً تا حالا رفته‌ای به سمت این‌جور تقسیم‌بندی‌ها که این بازی برای پول، این‌یکی برای شهرت و این برای اعتبار؟ یا همه درهم و هرچه پیش آید؟
بهداد: هر چه پیش آید، منتها از فرط اعتمادی که به خودم دارم. مثلاً بی‌انصافی‌ است اگر بگویی در مجنون لیلی بد بودم.
  خیلی هم خوب بودی، ولی هر چیزی جا دارد. مهم است که کجا حتی خوب بازی کنی؛ در چه فیلمی و در چه ظرفی. سکانس قطار مجنون لیلی به خاطر بازی تو یاد بیننده می‌ماند، اما همین فیلمی که الان روی پرده است:  موج سوم. این از کجا آمده و تو این وسط چه‌کاره‌ای!؟
بهداد: هیچ‌کاره [می‌خندد]!
  فکر می‌کنم به دلایلی غیر از چیزهایی که همه تصور می‌کنند کارهایی را قبول می‌کنی.
بهداد: آره خب، قطعاً.
  رفیق‌بازی؟  
بهداد: بله، شدیداً!
  گول هم می‌خوری؟
بهداد: گول هم می‌خورم!
  نقش کوتاه برای رفاقت هم قبول می‌کنی احتمالاً؟
بهداد: رفیقی دارم به اسم مجتبی امینی. بچه بسیجی مخلصی است که در مؤسسه‌ی شهید آوینی کار می‌کند. بچه‌مسلمان است، ولی مرا یاد آنهایی می‌اندازد که می‌رفتند جبهه شهید می‌شدند. از من خواست بازی کنم و کردم؛ به همین سادگی. دلم می‌خواست بهش حال بدهم. چون بچه‌مسلمان واقعی‌ است، خواستم به فهرست دعاگوهایم یکی اضافه کنم. خواستم خوشحالش کنم.
  پس پیش می‌آید برای خوشحال‌کردن بقیه به خودت لطمه بزنی؟
بهداد: آره خب، این هم جزو شرایط رفیق‌بازی‌ است. این را هم بگویم که از من چیزی کم نمی‌شود.
  مگر نگفتی خیلی‌ها تو را انتخاب کرده‌اند که نماینده‌شان باشی. این اشتباه‌ها تو را از چشم آنها می‌اندازد. سوپراستارهایی را داریم می‌بینیم که گاهی با یک حرکت اشتباه سقوط کرده‌اند.
بهداد: راستش همیشه فکر می‌کنم کسی که این عزت را به من داده، اگر خواست خودش هم پس می‌گیرد.  
  خیلی داری همه چیز را به جای دیگر ربط می‌دهی.
بهداد: این‌طوری برایم بهتر است. این سرمایه‌گذاری برای من جواب می‌دهد.
  این یک‌جور سلب مسئولیت از خودت و اشتباه‌های احتمالی نیست؟
بهداد: این کار بار من را سبک می‌کند. فقط وقتی از خودم سلب مسئولیت می‌کنم می‌توانم به شخصیت مجنون و شیدا و دیوانه‌ی خودم ادامه بدهم و از چیزی نترسم و نگران نباشم. تا وقتی این کاراکتر را بی‌غل‌وغش حفظ کنی همیشه رو به جلو حرکت می‌کنی. فقط وقتی اشتباه است که دروغ می‌گویی و نقاب می‌زنی، به خاطر کسی و چیزی کاری را قبول می‌کنی، وقتی زیر بار دین الکی بروی و کاری بکنی که خودت نیستی و خودت دوست نداری. این اشتباه است. با این تعریف، من اشتباه نمی‌کنم.
  همین‌جا ترمز کن لطفاً. در این صورت جواب آن همه طرفدار و علاقه‌مندی را که با دیدن اسم تو و تصویر تو در سردر سینما می‌روند فیلم را می‌بینند و سرخورده و مغبون برمی‌گردند، چه می‌دهی؟
بهداد: آها! پس خوب گوش کن. هر وقت یک نقش کوتاه این‌شکلی قبول کردم، قبلش یک نقش بلند خوب و حسابی در نوبت اکران داشتم. می‌گویم فلان فیلم را در نوبت اکران دارم و می‌توانم یک نقش کوتاه کنارش بازی کنم. دایره‌زنگی را که بازی کردم هنوز روز سوم اکران نشده بود. همیشه این رزرو بین کوتاه و بلند را دارم و رویش حساب می‌کنم. در این شرایط می‌توانم بروم سراغ نقش‌های کوتاهی که با آنها تمرین می‌کنم و اتود می‌زنم برای کارهای بعدی. همین تسویه‌حساب که می‌گویی تمرینی بود برای بازی در یک تیپ خاص عقده‌ای، یا وقتی در فیلم آدم بازی کردم داشتم لهجه را روی پرده تست می‌زدم. دایره‌زنگی هم همین‌طور بود. وقتی این تمرین‌ها را می‌کنم که می‌دانم کف دستم روز سوم را دارم، هفت دقیقه تا پاییز و آدم‌کش دارم، زندگی با چشمان بسته را دارم.
  قضیه تا حدودی حل شد. پس حواست هست چه‌کار می‌کنی و کارهایت حساب و کتاب دارد؟
بهداد: آره. بگذار بگویم، با صدای بلند هم می‌گویم [صدایش را بلند می‌کند] من حواسم جمع است! آن استاد حبیب‌الله بی‌گناه که دستم را گرفت به من رندی هم آموخت!  
  پس حواست به کار و اسم و مسئولیتت هست. یعنی جواب دانه‌دانه‌ی این فیلم‌های تک‌سکانسی و نقش فرعی را می‌توانی بدهی.
بهداد: معلوم است که می‌توانم... باور نمی‌کنی بپرس!
  بعضی‌ها که مشخص است؛ جواب تک‌سکانس  محاکمه در خیابان نقش خوب فیلم جرم  است...
بهداد: شک نکن که همین است. از همان روز اول می‌دانستم دارم این بذر را می‌کارم. بگذار برایت بگویم؛ روزی هم که داشتم دایره‌زنگی را برای پریسا بخت‌آور بازی می‌کردم، در اصل داشتم به اصغر فرهادی تست می‌دادم.  
  تو که این‌قدر حواس‌جمع هستی که در  دایره‌زنگی به اصغر فرهادی تست می‌دهی، پس چطور پیشنهاد فرهادی را در درباره‌ی الی... رد می‌کنی؟
بهداد: اشتباه کردم. شنیدم سر کار خیلی جدی است. خودخواهی کردم و ترسیدم غرورم شکسته شود.
   خب بشود. مگر سر بقیه‌ی کارها این چیزها نیست؟
بهداد: خب همین است که اسمش را می‌گذارم اشتباه. بعدها به خودم گفتم خب دعوا بشود. اصلاً بداخلاق است که هست. درعوض بهترین فیلمساز این نسل است ...
  اصلاً مگر خودت همیشه سر فیلم خوش‌اخلاقی؟
بهداد: مگر من خوش‌اخلاقم که فرهادی نیست؟ ... اشتباه کردم دیگر.
  قبول، بحثی نیست.
بهداد: چرا هست... یک دلیل دیگر هم بود که فیلم درباره‌ی الی ... را کار نکردم... اصلاً بهت دروغ گفتم که به‌خاطر اخلاق اصغر قبول نکردم! اصغر فرهادی با من خیلی هم خوش‌اخلاق بود. حتی خودش فهمید چرا قبول نمی‌کنم. من آن‌موقع با مانی حقیقی قهر بودم!
  موضوع قهر و آشتی با مانی حقیقی برای از دست دادن درباره‌ی الی...  اصلاً نمی‌ارزید.
بهداد: خیالم راحت شد که راستش را گفتم! ماجرا فقط این بود که فکر کردم بهم خوش نمی‌گذرد. ما می‌رفتیم کلاس نقاشی فرید جهانگیر. من آن موقع قبل از این‌که بازیگر شوم مدل نقاشی می‌شدم. مانی هم هنوز کارگردان نشده بود. وقتی هردو آمدیم در سینما، احساس کردم مانی حقیقی گوشت‌تلخی می‌کند و روی خوش نشان نمی‌دهد و برخوردش بد است. بعدها البته دیدم این‌طوری نیست...
  مانی به‌خاطر ژن گلستان گاهی این‌طوری می‌شود و می‌زند به فاز تفرعن، ولی عموماً موجود دلپذیر و دوست خیلی خوبی‌ است.
بهداد: اصلاً اگر بخواهد خودش را برای کسی بگیرد، آن شخص من نیستم؛ درعین‌حال هیچ‌کس حق ندارد خودش را بگیرد، حتی پدربزرگش؛ این‌که ژن تو چیست چه ربطی به دیگران دارد؟ من به این‌جور اشرافیت هنری وقعی نمی‌گذارم. مگر عباس کیارستمی خودش را می‌گیرد که ...
  تو با این‌همه اعتماد به نفسی که ازش حرف می‌زنی چرا به دام این قضیه افتادی؟
بهداد: پس تو فکر می‌کنی من در تمام زندگی از چه‌چیزی رنج می‌بردم؟ اصلاً این‌همه امروز درباره‌ی چه حرف زدیم؟ همین اختلاف طبقاتی. اسم پدربزرگ او را می‌گذاری ابراهیم گلستان، پدرش نعمت حقیقی، مادر لیلی گلستان، دایی کاوه گلستان... دوروبرش را یک عالم آدم زره‌پوش پر کرده، ولی من ظاهراً یک بچه‌شهرستانی تنهای بی‌کس‌وکار بودم. روزگاری از همه‌چیز خودم بدم می‌آمد. قدم به قدم و دانه به دانه حل شد تا رسیدم به امروز. آن روز در مواجهه با مانی حقیقی نمی‌توانستم. امروز هم مانی با فیلم‌هایی که ساخته، شناخته می‌شود و این غروربرانگیز است.
  این ماجرا بهترین مثال عینی برای همه‌ی حرف‌های امروز بود.
بهداد: تازه من آدم تقدیرگرایی هستم و اصلاً فکر نمی‌کنم اگر درباره‌ی الی... را بازی می‌کردم اتفاق خاصی می‌افتاد. پیمان معادی آن نقش را عالی بازی کرده، اما خطا بود که بعد از آزمون دایره زنگی این پیشنهاد را رد کردم.
  ماجرای تو چطور به عباس کیارستمی گره خورد؟ چند سال پیش کیارستمی فیلمی از تو دیده بود که نقش یک کور را بازی کرده بودی...
بهداد: رقص با ماه عبدالرضا کاهانی بود.
  یادم هست که کیارستمی از همان موقع از بازی تو خوشش آمده بود و تعریفت را می‌کرد.
بهداد: آقای شرف‌الدین جلوی فیلم را گرفت و نگذاشت دیده شود، اما برای من سرمایه‌ی بی‌حدوحصری مثل عباس کیارستمی همراه آورد. من بعد از بازی در آن فیلم از طریق آقای محمود کلاری افتخار آشنایی با جناب کیارستمی را پیدا کردم و یک فیلم کوتاه برایشان بازی کردم. همین‌که قرار است بلندش ساخته شود. دو- سه روز در عرض دو سال یک فیلم بیست‌دقیقه‌ای بازی کردم؛ یک روز در یک سال و یک روز در سال بعد.  
   با بهمن قبادی هم از همین طریق آشنا شدی؟
بهداد: بله دیگر. بهمن یک چیز را خوب می‌داند؛ این‌که از خودش باهوش‌تر کیست؟ وقتی دید جناب کیارستمی دنبال بازیگر حرفه‌ای رفت، فهمید می‌شود. این فیلم مرا به فرش قرمز کن رساند. البته الان دیگر خیلی چیزها برایم مهم نیست. جشنواره‌ی کن هم پنج دقیقه بود و تمام. پیش به‌سوی اسکار!
  توی ذهنت هست؟
بهداد: می‌گیرمش!
  با این استدلال، اسکار گرفتن هم همان دو دقیقه بالای سن است و تمام.
بهداد: ماجرای اسکار فرق می‌کند.
  چه فرقی؟ می‌خواهی برای‌ مردم وزنه بالای سر ببری!؟
بهداد: بله، به قول تو می‌خواهم برایشان وزنه بزنم. باید قدر موقعیت‌ها را بدانم. قدر همین امروزی که با هم نشستیم و حرف زدیم. من قدر کسی که این مصاحبه را می‌خواند و فحش می‌دهد می‌دانم، چه برسد به کسی که می‌خواند و خوشش می‌آید. من ارزش آن کسی که نقد می‌نویسد و در نقدش مرا می‌کوبد و قدر کسی را که در نوشته‌اش به نظر خودش پدر مرا درمی‌آورد می‌دانم.
  اگر قدر این چیزها را می‌دانی چرا به‌خاطر یک یادداشت منفی به هوشنگ گلمکانی پریدی؟
بهداد: به یک جریان پریدم. ممکن بود بعد از آقای گلمکانی یک مشت منتقد غیرفرهنگی اجازه پیدا کنند به هنرمندان بی‌ادبی کنند. مگر بقیه نمی‌نویسند؟ من تابه‌حال چیزی گفتم؟ من نقدهای همه را می‌خوانم، از پرویز دوایی تا گلمکانی تا راجر ایبرت، همه‌شان را می‌شناسم. از آن بازیگرهایی نیستم که رو برگردانم بپرسم ببخشید شما!؟... اما ماجرای گلمکانی فرق داشت.
  فرقش را بگو. هم برای منتقد و روزنامه‌نگار خوب است و هم برای بازیگر که بشنویم این فاصله و این تفاوت از کجاست.
بهداد: من حس کردم آن نوشته و مقدمه‌ی بالای آن در مجله‌ی فیلم برنامه‌ریزی‌شده است، از پیش تعیین‌شده و هدایت‌شده است. گاهی چند نفر از قبل تصمیم می‌گیرند یکی را بزنند. حواست با من است؟  
  فکر نمی‌کنی اینها توهم توطئه باشد و دچار سندروم دایی‌جان ناپلئون شده‌ای؟  
بهداد: شاید این‌طور باشد، ولی اگر نباشد و من درست فکر کرده باشم چه؟ اگر به قول تو توهم توطئه باشد که من در جواب نقد آنها نقد نوشتم، مثل خودشان. ولی اگر توهم نبوده باز هم کار درست را انجام دادم. آیا واقعاً من همچو بازیگری هستم که آنها نوشتند؟ منتقد می‌تواند بنویسد و شاید من خوشم نیاید، ولی از همین نوشته‌هایی که علیه من می‌نویسند یک نکته پیدا می‌کنم که به کارم بیاید. آقای گلمکانی بالای یک نوشته تأییدیه گذاشته که یعنی همین درست است؛ کاری که هیچ‌وقت تا حالا با کسی و فیلمی نکرده بود.  
  قصه‌ی شکایت و دادگاه بعدش از کجا آمد؟ وقتی جواب نوشته را با نوشته داده بودی، شکایت و دادگاه دیگر چه بود؟
بهداد: این ماجرا مال بعد از این نوشته‌هاست. جلالی‌فخر بعد از جواب من در وبلاگش یادداشتی نوشت و بی‌ادبانه به خانواده‌ی من توهین کرد. گفت این بهداد معلوم نیست از چه خانواده‌ای آمده که فلان و بهمان... اینجا بود که من ازش شکایت کردم. این آقا به پدری که پای سفره به من مشاعره یاد داده و شاهنامه برایم خوانده و کتاب دستم داده، به مادری که دست مرا گرفته کلاس هنری اسم نوشته توهین کرد. من به هیچ احدی اجازه نمی‌دهم بهشان توهین کند. وکیل گرفتم و وقتی آمد ازم رضایت بگیرد گفتم نمی‌بخشمت ولی رضایت می‌دهم. می‌دانی چرا؟ چون من آدم فرهنگی را بازداشت نمی‌برم؛ من نویسنده زندان نمی‌اندازم. تنها کاری که کرد این بود که گفت اجازه بدهید از پدر شما عذرخواهی کنم. اینجا بود که توی دلم هم بخشیدمش و تمام. دیدم او هم پدر و مادر و خانواده را می‌شناسد.
  به این قضیه فکر نکردی که از این به بعد دیگران همه بگویند حامد بهداد قاطی دارد و اگر نقدش کنیم مغلطه می‌کند و شکایت می‌کند و دیگر کسی تو را نقد نکند؟
بهداد: من که این‌قدر شفاف و رک دارم ایرادهای خودم را می‌گویم و به این شدت منتقد خودم هستم، چرا باید از نقد منفی ناراحت بشوم؟ این‌همه نوشته‌اند. برای هیچ‌کس اندازه‌ی من ننوشته‌اند. مگر کاری کرده‌ام؟
  برویم سر بحث خودمان. می‌خواهم باهات کل‌کل کنم.
بهداد: برو بریم.
  می‌گویند حامد بهداد خیلی به خودش مطمئن است و زیادی خودش را بازیگر می‌داند و از خودش تعریف می‌کند. جمله‌هایی گفتی در مورد این‌که من شاهکارم، خدای بازیگری‌ام، بزرگ‌ترینم و الی آخر. همان ماجرای من و مارلون براندو و رابرت دنیرو را کجا می‌برید!؟
بهداد: [قهقهه می‌زند] خب، بگو!
  شخصاً پشت همه‌ی این حرف‌ها و قصه‌ها را می‌فهمم، چون هم تو را می‌شناسم و هم می‌دانم مقوله‌ی نمایش و شومن‌شیپ و اینترتینمنت ...
بهداد: ... و هم ذات نمایش و بازی و سینما!
  منتها عده‌ای شاید دارند این حرف‌ها و ادعاها را بیش‌ از حد جدی می‌گیرند و  به دام اشتباه در تحلیل و قضاوت درباره‌ی تو می‌افتند. نمونه‌اش هم همین مطلب جلالی‌فخر درباره‌ی این کارها و حرف‌های غیرعادی تو. چه جوابی به این موضوع داری؟
بهداد:[فکر می‌کند] والا چه بگویم؟


  یک سوال: چرا در خانه‌ات هیچ عکس و پوستری از مارلون براندو نیست!؟
بهداد:[بلند می‌خندد] ای بابا. نمی‌دانم. چون اینجا منزل پدری من است و خانه‌ی خودم نیست. وگرنه عکس براندو هم می‌گذاشتم. مادرم برای من عکس براندو را آنجا گذاشته بود [به تابلوی نقاشی روی دیوار اشاره می‌کند] اما من فهمیدم برای دل من این کار را کرده و خواهش کردم برش دارد و چیزی که خودش دوست دارد بزند به دیوار. روزی توی دفتر کارم عکس بزرگ مارلون براندو را به دیوار خواهم زد.
  حالا واقعاً فکر می‌کنی بزرگ‌ترین بازیگر سینما مارلون براندو است؟
بهداد: این را که دیگر همه می‌دانند.
  اگر بگویم خیلی‌ها نظر دیگری درباره‌ی بازی براندو دارند چه می‌گویی؟
بهداد: هیچ نمی‌گویم. توی دلم می‌گویم لابد نمی‌فهمند! آنهایی که این را می‌گویند [...]
  چیزی بگو که بشود چاپش کرد!
بهداد: آنهایی که این را می‌گویند احمق‌اند! شوخی می‌کنم‌ ها.
  نظر من هم همین است، پس من هم احمقم!؟
بهداد: در مقابل تو هم می‌توانی بگویی من احمقم!
  این‌که نشد بحث! بگذار جور دیگری بپرسم: چه ویژگی‌هایی در بازی براندو او را در ذهن تو این‌قدر بزرگ کرده؟
بهداد: توضیحش خیلی مفصل است.  
  می‌دانی که براندو و این شیوه‌ی بازیگری فقط یکی از سبک‌های بازیگری سینماست نه همه‌اش.
بهداد: اگر براندو بزرگ‌ترین بازیگر سینما نیست، پس کیست؟
  این موضوع سلیقه‌ای است. هر کس می‌تواند نظری بدهد. منتها تمرکز روی بازی براندو و بازیگری متد وسعت نگاه به بازیگری را محدود می‌کند.
بهداد: مارلون براندو که فقط محدود به بازیگری نیست. او نه تنها بازیگر والاتری‌ است بلکه در جریانات اجتماعی هم انسان هوشمندتری است. براندو بازیگری را با خودش به مرحله‌ی دیگری برد و روش‌ها و حضور روی پرده با او عوض شد. بازیگر دیگری را نمی‌شناسم که این‌طور تاریخ بازیگری را به دو مقطع قبل و بعد از خودش تقسیم کرده باشد. ممکن است دیگران قواره‌ی ستاره‌ی روی پرده باشند و خیلی هم جذاب و تماشایی باشند، ولی به نظر من عملیات بازیگری انجام نمی‌دهند. در لابراتوار و آزمایشگاه اکت و بازی در درون خود بازیگر اتفاق‌های مهمی می‌افتد و این جوشش پرتوهایی دارد که روی پرده ثبت می‌شود. این را حس کرده بودم، ولی مسعود کیمیایی سر صحنه‌ی فیلم جرم بهم گفت که وقتی بازیگری خوب بازی می‌کند، روحش از خودش جلو می‌افتد و تکه‌ای از جانش را روی پرده پرتاب می‌کند. سیستم من این‌جوری‌ است و به این مدل راه می‌دهد. بحث فقط دوست‌داشتن و گرایش نیست. موضوع خمیری‌ است که با آن سرشته شده‌ام. سیستم آفرینش من این‌ریختی است و نقشی در این قضیه نداشته‌ام و این‌طوری زاده شده‌ام. تاریخ سینما بارها و بارها نوشته شده است؛ برای یکی مثل حامد بهداد: مارلون براندو و برای بازیگر دیگر یک نام دیگر. اهمیتش در میزان تأثیر است نه چیز دیگر.
  حواست به مرز ظریف میان این شیوه‌ی بازیگری اصیل و درست با اغراق و گل‌درشت‌شدن اکت و اداهای جلوی دوربین هست؟
بهداد: اگر بازی من گاهی اغراق‌شده و گل‌درشت به نظر می‌آید، دلیلش بستر ضعیف و ناقصی است که در آن بازی می‌کنم. اگر در فیلم کارگردانی غلوشده و اغراق‌آمیز دیده می‌شوم، به این خاطر است که فیلم و کارگردان توان و کشش استفاده‌ی درست از قابلیت‌های من را ندارند. من همین شیوه را در گربه‌های ایرانی هم دارم، ولی می‌گویند خوب است.
  چرا این شیوه در بعضی کارها جواب می‌دهد، اما مثلاً در  دلخون  و حس پنهان ضعیف و کاریکاتوری می‌شود؟
بهداد: حس پنهان را ازت قبول نمی‌کنم، ولی دلخون را تا حدی قبول دارم. سرعت فیلمساز در این فیلم‌ها از من کمتر است.
  سرعت چه چیزی کم‌تر است؟
بهداد: سرعت ذهن فیلمساز از سرعت اکت من کمتر است.
  یکی از کارهای تو این است که خودت را با این سرعت هماهنگ کنی، چون به‌هرحال در نهایت بازی تو روی پرده قضاوت می‌شود.
بهداد: کارگردان به من اوکی داده و گفته خوب بود. من جلوی دوربین نمی‌توانم به‌دقت بفهمم و چشمم به دهان کارگردان است که من را نظارت کند. کارگردانی که تحت تأثیر من قرار می‌گیرد، امکان نظاره به عنوان کارگردان صحنه و فیلم را از خودش می‌گیرد. این دست من نیست. براندو هم فیلم بد و بازی بد دارد.
  خیلی هم دارد! البته در مورد اغراق در بازی‌های تو کمی هم دارد بی‌انصافی می‌شود. تو هم  بوتیک  و روز سوم  را داری هم کافه ستاره  و  هر شب تنهایی  و لطفاً مزاحم نشوید  را. این‌ گروه دوم بازی‌های اغراق‌شده‌ای نیست.
بهداد: خصوصاً سر کافه ستاره حرف دارم.
  در  هر شب تنهایی هم حضورت دیده نمی‌شود. باز هم هست، ولی همین کافه ستاره  و  هر شب تنهایی نشان می‌دهد که می‌توانی جوری بازی کنی که دیده نشود و فضا را برای کار بازیگر مقابل باز کند. مثل کاری که در هر شب تنهایی کردی و فضا را آماده کردی تا لیلا حاتمی بدرخشد. اصلاً قضیه‌ی  هر شب تنهایی چه بود؟
بهداد: وقتی با رسول صدر عاملی حرف زدم، تعجب کردم که چرا من را انتخاب کرده برای این نقش؟ همه‌اش در حیرت بودم که چرا من. هروقت هم پرسیدم فقط قهقهه زد و جواب نداد. هم من راضی‌ام از این تجربه و هم خود صدرعاملی.
  این فیلم‌ها خلاف حرفی‌ است که می‌گویند حامد بهداد می‌خواهد هر پلانی را برای خودش بخرد و نمی‌گذارد بازیگر دیگری دیده شود.
بهداد: این دروغ است؛ یک دروغ بزرگ است. عاشق این هستم که بازیگر مقابلم بازی کند و با بازی خوبش حال کنم. بگذار بهت آدرس بدهم. با خانم هدیه تهرانی سر هفت دقیقه تا پاییز، در صحنه‌ی فینال در توشات پشتم را به دوربین کردم تا صحنه متعلق به او بشود. درست است که تعلیق این سکانس با کاراکتر من است، ولی کلیت سکانس مال ایشان است و این را رعایت کردم. حتی برای تازه‌کارها و سیاهی‌لشگرها هم این موضوع را رعایت می‌کنم. سر دلخون صحنه‌ای بود که یک سیاهی‌لشگر می‌گفت به من چاقو بزن. برای این‌که او دیده شود پشت به دوربین بازی کردم. دوست داشتم کار او دیده شود، چون بازیگر تئاتر بود و از خدا ‌خواستم در سینما موفق شود. اصلاً من اگر دغدغه‌ی دیده‌شدن داشتم که این‌همه نقش یک‌سکانسی بازی نمی‌کردم. باور کن کلی نقش یک را رد می‌کنم.
  در  شبانه‌روز  هم با گریمی جلوی دوربین رفتی که محال است کسی تو را بشناسد.
بهداد: چون عاشق بازی‌کردن هستم و بازیگری برایم مهم است. حالا اگر دیده می‌شوم و روی پرده توی چشم هستم، لابد مال این است که خوب بازی می‌کنم. تو دلیل حرف‌ها و ادعاهای من را درباره‌ی خودم و کارم درست فهمیدی؛ این‌جور حرف‌ها بخشی از شو و نمایش حرفه‌ی من است.
  چون می‌دانی که بخشی از سینما شو بیزینس است، در جلسات مطبوعاتی از جا بلند می‌شوی یا روی میز می‌روی. حواست به ور رسانه‌ای ماجرا هم هست.
بهداد: اگر می‌روم روی میز یا این کارها را می‌کنم و این حرف‌ها را می‌زنم، چون می‌توانم این کارها را بکنم، چون این کارها به من می‌آید. همین‌طور که با لباس خانه جلوی تو نشسته‌ام یا دارم رانندگی می‌کنم تماشایی‌ام... چون کارم درست است، علی‌الخصوص جلوی دوربین سینما! [می‌خندیم]
  این حرف‌ها هم می‌رود جزو پرونده‌ی باقی حرف‌ها و ادعاهای حامد بهدادی! واکنش دیگران برایت مهم نیست؟
بهداد: من که دیگر دارم پیر می‌شوم! اما مگر تا حالا غیر از این بوده؟ مگر قبل از این خبر نداشتم که کارها و حرف‌هایم چه واکنش‌هایی خواهد داشت؟ ده سال است آمده‌ام توی سینما، چشم‌قشنگ‌ها به کنار، در این سال‌ها غیر من کی آمده؟ نمی‌خواهد جواب بدهی، چون می‌خواهم بگویم حتی همین حرف‌ها هم بی‌ارزش است. خودم می‌دانم حمید فرخ‌نژاد هست، توی این سینما شهاب حسینی هست، محسن تنابنده آمده، بهرام [رادان] هست... مهدی هاشمی و رضا کیانیان وجود دارند، خسرو [شکیبایی] و پرویز [پرستویی] وجود دارند. من فقط راجع به خودم حرف می‌زنم. به حمید فرخ‌نژاد گفتم من بهترین بازیگر جهانم و حمید از قهقهه داشت می‌افتاد زمین. او می‌داند چه می‌گویم. هردومان می‌دانیم چه هستیم. اینها همه شوخی‌ است.
  با این حساب می‌گویی اگر کسی از این حرف‌های تو اذیت می‌شود، دارد حسادت می‌کند؟
 بهداد: بیشتر احساس خطر می‌کند! در صورتی‌که به همه می‌گویم آقا از خودتان تعریف کنید. والا خوب می‌شوید؛ مجبورید که خوب بشوید. این حرف‌ها چیزی بین واقعیت و بازی‌ است. شاهنامه هم آخرش خوش است. باید برویم جلو ببینیم چه پیش می‌آید و هرکس چندمرده حلاج است. این را زمان مشخص خواهد کرد. خلاص! من با این کارها و حرف‌ها دارم به سینما دامن می‌زنم، به جریان تماشا دامن می‌زنم. نمایش، نمایش و نمایش. این نمایش است که باید ادامه پیدا کند.
   الان به نظر خودت کجای این بازی هستی؟  
بهداد: هنوز که در بخش شوخی ماجرا هستم، ولی انگار یواش یواش دارد بخش مسئولیت‌های جدی‌تر هنرمندانه از راه می‌رسد.


  می‌خواهی با اینها چه‌کار کنی؟ نشانه‌هایش را بشمار.
بهداد: مسئولیت‌پذیری، در هر فیلم و هر نقشی بازی‌نکردن.  
  واقعاً تصمیم داری این کار را بکنی؟
بهداد: تا الان هم همین‌طور بوده؛ یک‌جور تعهد هنری اجتماعی.
  نمی‌ترسی از سینمایی که نقش خوبش خیلی کم است و این اندک هم ممکن است به پست تو نخورد؟
بهداد: چرا می‌ترسم، ولی سینماگران هوشمندی از نسل جوان در راه‌اند. چشم امید من در سینما به آنهاست. هرچه خدا بخواهد.
  فکر می‌کنی کسی آن بالا تو را دوست دارد؟
بهداد: به‌شدت این‌طور فکر می‌کنم. گفتم که خودش داده و هروقت خواست از من بگیرد.
  نقش تصمیم و هوشمندی و انتخاب این وسط چه می‌شود؟
بهداد: تا الانش هم که حواس‌پرتی نکرده‌ام. در همین گفت‌وگو با هم به این نتیجه رسیدیم. اگر اشتباهی هم کرده‌ام تجربه‌ی خوبی برایم بوده است.
  در این سینما تا کجا می‌خواهی جلو بروی؟ چشم‌انداز جلوی رویت را چطور می‌بینی؟
بهداد: دوست ندارم جواب بدهم... اما در کمال تأسف و تأثر فقط بن‌بست می‌بینم. ما هیچ راهی نداریم که با سینمای دنیا و دنیای سینما ارتباط برقرار کنیم. من برای فیلم‌ساختن استقلال عمل بیشتری می‌خواهم.
   مگر قرار است تو هم فیلم بسازی؟
بهداد: شاید. چرا که نه؟
   چرا هر کس می‌خواهد کار دیگری را انجام بدهد؟ چرا بازیگرهای خوب یا مطرح فکر می‌کنند کارگردان خوبی هم می‌شوند؟ تجربه‌ی تاریخی عکس این را می‌گوید. مارلون براندوی عزیز تو هم کارگردان خوبی نشد!
بهداد: ولی فیلم بدی هم نساخت. این‌همه فیلم ساخته می‌شود، من هم می‌خواهم تجربه‌ی ساختن فیلم داشته باشم. تو می‌گویی نسازم!؟
  نمی‌گویم نساز. هر کاری دلت می‌خواهد بکن. تو صدای خیلی خوبی نداری ولی آواز هم خوانده‌ای و اتفاقاً جالب بود.
بهداد: صدای بدی هم ندارم!
  عالی هم نیست! ولی اگر بخوانی و کنسرت بگذاری هجوم می‌آورند کارت را ببینند. نقاشی هم بکش، ساز هم بزن، ولی قبول کن تهش تو بازیگری و باید بازیگر بمانی.
بهداد: قبول.
  تا حالا که خوب جلو آمدی؛ یک سکانس محاکمه در خیابان  کیمیایی به فیلم جرم  رسید، کیارستمی هم که می‌خواهد برایش بازی کنی، در  چای تلخ  تقوایی هم بازی کردی که از بخت بد فیلم ناتمام ماند. از آن‌طرف هم که محبوب هستی و می‌شود با خیال راحت منتظر اتفاق‌های بهتر ماند. به نظر می‌رسد بخشی از بازیگری سال‌های آینده‌ی سینمای ایران مال تو باشد. اگر بخواهی چشم‌انداز ایده‌آلی برای آینده‌ات‌ ترسیم کنی، فکر می‌کنی چه‌شکلی خواهد بود؟
بهداد: بیا الان در موردش حرف نزنیم.
   می‌خواهی تعلیقش را حفظ کنی؟
بهداد: می‌خواهم لذتش را برای خودم حفظ کنم.
  و برای دیگران؟
بهداد: برای خودم.
  و دیگران
بهداد: و خودم!
  چرا فقط خودت؟ مگر نگفتی خودت را در مقابل دیگران مسئول می‌دانی؟
بهداد: اگر واقعاً مسئولیت‌پذیر باشم، اول باید به فکر خودم باشم. به این می‌گویند مسئولیت.
   مرسی که این را گفتی. قبول داری تا خودت لذت نبری نمی‌توانی به دیگران لذت ببخشی؟
بهداد: دقیقاً. برای همین باید بیشتر از همه حواسم به خودم باشد. باید مواظب این همه عشق و محبت مردم و لطف خدا باشم. حواسم باشد که جواب عشق، عشق است و جواب صداقت، صداقت. اگر هم حرفی پشت هر تریبونی می‌زنم مثل بقالی هستم که از ماست خودش تعریف می‌کند. همین! کدام بقالی را دیده‌ای که بگوید ماست من ترش است؟  
  عجالتاً هم که جلوی بقالی‌ات صف بسته‌اند؛ صف‌اش هم طولانی‌ است!
بهداد: معلوم است! چون ماست خوب می‌دهم دست مردم!... [می‌خندد]
  باز که داری برمی‌گردی به همان حرف‌ها و ادعاها... با ما هم بله!؟

منبع: همشهری آنلاین