همشهری آنلاین: هواپیماها روی شهر شیرجه رفتند و همهجا را آتش و خون فرا گرفت. دودی که از پالایشگاه و مخازن نفت بلند شد، آسمان شهر را تاریک کرد. آبادان به محاصره عراقیها درآمد و زندگی روالش را در این شهر از دست داد؛ محاصرهای که نزدیک به یک سال به طول انجامید و خرابیهای زیادی به بار آورد. امروز آبادان یکی از درخشانترین دوران مقاومت مردم ایران را در حافظهاش جای داده و هنوز پس از ۳۰ سال میتوان آثار جنگ را در آن دید؛ آثاری که نمایشگر میراث مقاومت شهری است که در بدترین شرایط، زیر محاصره بمب و توپ و خمپاره تسلیم نشد و پایدار ماند.
حدود ۴۰ سال پیش بود که آبادان مورد هجوم قرار گرفت. عراقیها میدانستند مردم آبادان تسلیم نمیشوند. مقاومت مردمی خرمشهر را دیده بودند و به اشتباه خود درباره ایرانیها پی برده بودند. به همین دلیل هم از جاده خرمشهر به سمت آبادان نیامدند. روز ۱۹ مهرماه، هنوز خرمشهر در حال دفاع بود که عراقیها بالاتر از روستای مارد از کارون رد شدند و جاده اهواز ـ آبادان را اشغال کردند. مردمی که در حال تخلیه آبادان بودند، هدف تانکهای عراقی قرار گرفتند. بمب و خمپاره بدون خبر میآمد و زندگی مردم را زیر و رو میکرد. مغازه و کارگاه و خانه مردم بود که روی سرشان خراب میشد.
هرکس با هر وسیلهای سعی میکرد خودش را از جهنمی که عراق برایش درست کرده دور کند، اما نیروهای بعثی به آنها هم رحم نکردند و از ساحل جنوبی اروند، مردم را هدف گلوله قرار دادند. ۲۳ مهرماه جاده ماهشهر هم سقوط کرد و از چهار جاده فقط دوتا برای ارتباط با بیرون و ارسال کمک به شهر ماند.
چهار آبانماه عراقیها خرمشهر را اشغال کردند و چهار روز بعد نیروهایشان در ساحل بهمنشیر مستقر شدند. جاده قفاص که از آبادان به روستایی به همین نام میرسید، وقتی به دست عراقیها افتاد، آبادان محاصره شد.
تن به تن با دشمن
چهل روز از هجوم عراق به ایران گذشته بود. عراقیها هرچند در خرمشهر با مقاومت مردمی مواجه شده بودند اما تا آن روز شکست نخورده بودند. از رود بهمنشیر عبور کردند و وارد کوی ذوالفقاری در شمالشرق آبادان شدند. مردم این کوی فقیر بودند و خانههایشان از گل درست شده بود. دریاقلی سورانی، پیرمردی که در مغازهاش مشغول کار بود، متوجه حضور عراقیها شد، دوچرخهاش را سوار شد و به حسن بنادری در مرکز سپاه خبر داد. بنادری، فوری بچهها را خبر کرد و به رادیو آبادان گفت خبر را اعلام کند؛ چرا که آن روزها اهالی شهر، رادیو آبادان را گوش میکردند. مردم به سرعت با هرچه داشتند به سمت کوی ذوالفقاری دویدند. خبر به مسجدها هم رسید. هر مسجد چند موتورسوار داشت که با بلندگو یا خانهبهخانه مردم را خبر میکردند.
مهرزاد ارشدی، از بچههای جهاد که آن زمان دانشآموز سال دوم هنرستان بود، همراه من است. با هم وارد کوچههای ذوالفقاری میشویم. او نخلهای ترکش خورده را نشانم میدهد، جایی که سنگرهایشان را درست کرده بودند ترسیم میکند و خاطرههایش را تعریف میکند؛ خاطرههایی که با بازسازی کامل ذوالفقاری تصورشان چندان آسان نیست.
ارشدی میگوید: «من در مرکز پشتیبانی جهاد بودم. در زیرزمین جهاد یک اسلحهخانه درست کرده بودیم که چندتا تفنگ و نارنجک در آن بود. ساعت ۹ صبح که خبر را شنیدیم، در زیرزمین را باز کردیم و هرکس یک چیزی برداشت و رفتیم سمت ذوالفقاری. پشتیبانی جنگ دیگر معنی نداشت. شهر داشت اشغال میشد، باید میرفتیم میجنگیدیم. تا غروب مشغول درگیری بودیم. آنها تانک و توپ ۱۰۶ و هواپیما داشتند، ما هیچی.»
جنگ تنبهتن شده بود. دریاقلی هم بین بچهها میچرخید و به رزمندهها آب میرساند. صدای آیتالله جمی، امام جمعه شهر هم از رادیو شنیده میشد و به مردم و رزمندهها روحیه میداد. نزدیک غروب بود، یگان ارتش به فرماندهی تیمسار کهتری که آن زمان سرهنگ بود به کمک مردم آمدند. عراقیها را دور زدند و پلشان را منفجر کردند.
عراقیها هم که ارتباطشان با عقب قطع شد تسلیم شدند. فقط کافی بود به جاده خسروآباد برسند تا آبادان سقوط کند. همان روز شهید تندگویان وزیر نفت که برای رسیدگی به اوضاع پالایشگاه و شهر به سمت آبادان حرکت کرده بود اسیر شد. عراقیها او را آنقدر شکنجه کردند تا شهید شد. الان کمی دورتر در کنار روستای سادات، یادمان شهادت شهید تندگویان بنایی است که به ما یادآوری میکند وزیر نفت برای چه به آبادان آمد.
دریاقلی سورانی که خبر را به سپاه رسانده بود، مسبب اصلی شکست عراقیها بود. برای همین هم آنها درصدد انتقام برآمدند. دو روز بعد جاسوسهای عراق جای دقیق خانه دریاقلی سورانی را به توپخانه دشمن گفتند و آنها هم با خمپاره خانه گِلیاش را روی سرش خراب کردند و دریاقلی شهید شد. الان تمام منطقه ذوالفقاری بازسازی شده و هیچ اثری از دوران مقاومت نیست. خانه دریاقلی و بقیه نشانههای اولین شکست بزرگ عراق از بین رفتهاند.
ارشدی میگوید مردم بعد از عملیات ذوالفقاری مجروحها را سوار ماشین کردند و به سمت بیمارستانها رفتند. به پیشنهاد او به سمت بیمارستان نفت نزدیک ساحل اروند میرویم. آنقدر نزدیک که میتوانم از درون اتاقهایش رد شدن آدمهای عراقی آنطرف ساحل را ببینم. الان برای بیمارها نگاه کردن به اروند از پشت پنجرههای بیمارستان خیلی آرامشبخش است اما این ساختمان روزهایی را دیده که بیمارها پشت دیوارهایش هم در امان نبودهاند. اگر کسی کنار پنجره میایستاد، عراقیها با گلوله میزدندش. اینجا تختهایی هست که روزگاری عراقیها رویش مداوا میشدند. شهید مریم فرهانیان از شاخصترین پرستاران فداکار آن روزهای آبادان، بعد از ماجرای کوی ذوالفقاری، زخم بعثیهایی را روی همین تختها پانسمان کرد که برادرش را شهید کرده بودند.
شهر محاصره بود و فقط جاده خسروآباد باز بود. رزمندهها و مردمی که توی بمبارانها و حملههای عراقیها زخمیشده بودند در بیمارستانهای طالقانی و بیمارستان شرکت نفت درمان میشدند. آنهایی هم که به عمل جراحی نیاز داشتند از طریق جاده خسروآباد، چهل کیلومتر تا چوئیبده حمل میشدند و از آنجا با لنج، ۱۱ ساعت بعد میرساندشان ماهشهر. مسیری که ما در حالت عادی و با ماشین بدون هیچ خطر و ترسی از خمپاره و گلوله در یک ساعت رفتیم، در محاصره این همه طول میکشید.
قلب آبادان
«صدای انفجار و بوی دود یک لحظه هم قطع نمیشد.» این را علی پارسا میگوید؛ کسی که در زمان جنگ کارمند پالایشگاه آبادان بود و از نزدیک شاهد سختیهایی که بر این شهر رفت. او میگوید عراقیها قصد داشتند با بمباران پیاپی، شهر را به زانو درآورند. برای همین هم آبادان در روزهای اولیه بهتزده شده بود. آتش و خرابی، امانی برای مردم این شهر نگذاشته بود.
هواپیماها بالای شهر موج میزدند. پالایشگاه، بندر و کشتیهای کنار ساحل اروندرود، پشتسر هم بمباران میشدند. مخازن نفت بوارده که ذخیره نفت ایران به حساب میآمدند، یکییکی هدف قرار میگرفتند. حالا که ۳۰ سال از آن روزها میگذرد، از ۶۰ مخزن عظیم نفت فقط دوتا باقی ماندهاند. از جاده خسروآباد به سمت گلزار شهدای آبادان که میروم، این دو تانکر سوخته را میبینم. محلیها میگویند بقیه تانکرها را بردهاند ذوب آهن و جایشان هم هیچ مخزن جدیدی ساخته نشده. بعد از جنگ، دیگر ظرفیت تولید نفت پالایشگاه آنقدر بالا نرفت که برای ذخیره کردنش نیازی به چنین تانکرهای بزرگی باشد.
هنوز هم پالایشگاه نفت، قلب آبادان است. از خیابان «بِرِیم» به روابط عمومی پالایشگاه میروم. علی پارسا حالا یکی از مسؤولان روابط عمومی پالایشگاه آبادان است. روزهای جنگ با اینکه میتوانسته از شهر برود اما مثل خیلی از همکارانش مانده و از پالایشگاه دفاع کرده. با پارسا توی پالایشگاه قدم میزنم و او جاهایی را نشان میدهد که روزگاری در آتش میسوختند؛ لولهها، واحدهای تصفیه و تاسیسات بنزین. میگوید: «حالا همه را بازسازی کردهایم. هرجا آتش میگرفت، آتشنشانها سریع به سمت آتش حرکت میکردند.
پالایشگاه، مخازن نفت و انبارهای مهمات جاهایی بودند که چند آتشنشان در آنجا شهید شدند.» پارسا میگوید خاموش کردن آتش هم برای خودش دردسری بوده؛ «وقتی آتش خاموش میشد رنگ دود تغییر میکرد و عراقیها این را که میدیدند، میفهمیدند کجا نیرو جمع شده. دوباره با توپ و خمپاره همانجا را میزدند.
خیلی از آتشنشانها بعد از خاموش کردن آتش شهید شدند.» پس چه باید میکردند؟ «باید کاری میکردیم. نمیتوانستیم ببینیم هواپیماهای عراق به نوبت میآیند بمباران میکنند و میروند. میتوانستیم فرار کنیم، کسی هم جلومان را نمیگرفت، اما دلمان نمیآمد.
وقتی هواپیماها لولهای را منفجر میکردند جلوی آتش را میگرفتیم تا به بقیه لولهها سرایت نکند. گروهی مسؤول خاکریزسازی بین لولهها شدند. گاهی تریلیهایی که خاک برایمان میآوردند، میترسیدند داخل پالایشگاه بیایند و خاک را دم در پالایشگاه تخلیه میکردند و میرفتند.
خودمان میرفتیم با وانت و فرغون و بیل خاک را میبردیم روی لولهها میریختیم.» از جمشیدآباد و بوارده شمالی که به سمت جنوب شهر میآیم، نرسیده به بلوار معلم سمت راست جلوی موزه آبادان نمونه این لولههای منفجر شده نفت را میبینم. لولهها درست پشت دانشکده نفت از خاک بیرون آمدهاند؛ لولههایی که دیگر نفت بهشان تزریق نشد و همانطور رها شدهاند.
ساختمانها تغییرشکل میدهند
شهر که دیگر شهر نبود، اثری از زندگی در آن وجود نداشت. در روزهای محاصره، آبادان کمکم تغییرشکل داد و به پادگانی برای دفاع تبدیل شد. ساختمانها، کوچهها و خیابانها دیگر کاربری گذشته را نداشتند، همهچیز تغییر کرد. سپاه و جهاد ساختمانهایی را که تخلیه شده بود به ستادهای جنگ تبدیل کرد.
یکی از آنها هتل آبادان بود؛ یکی از شیکترین و مجللترین هتلهای ایران در آن زمان که پایین فرودگاه بینالمللی قرار داشت. با اینکه این ساختمان، زیر تیر مستقیم عراقیهایی بود که آن سوی اروند موضع گرفته بودند، به عنوان ستاد عملیات جنوب انتخاب شد. این ساختمان که زمانی پر از آثار گلوله بود، حالا کاملا تغییر شکل داده و خبری از آثار گلولهها و ترکشها بر در و دیوارش نیست. گرچه خبری از سرسبزی خیابانهای اطراف فرودگاه و هتل هم نیست.
تغییر کاربری ساختمانها در زمان محاصره، فقط محدود به هتل آبادان نشد. از آنجا که عراق پشت سر هم ساختمان جهاد را بمباران میکرد و در محوطه این ساختمان هم پر از ماشینآلات مهندسی بود، بچههای جهاد تصمیم گرفتند این محل را به جایی ببرند که برای کارهای مهندسی، تجهیزات کافی در اختیار داشته باشند.
هنرستان فنی ابوذر غفاری در مرکز شهر، حسابی به دردشان خورد. چرا که همه امکانات کارهای فنی توی هنرستان بود؛ تراشکاری، جوشکاری، مکانیک و...، امروز این هنرستان محلی است که دانشآموزان در کارگاههای مختلفاش مشغول آموزش هستند، اما در زمان جنگ جایی بود که بچههای جهاد با دستگاههای تراشکاری هنرستان برای تعمیر تجهیزات مختلف نظامی آچار میساختند. در همین هنرستان بود که تانک و توپ ۱۰۶ تعمیر شد، اولین پل بشکهای جنگ اختراع شد و سپرهای مثلثی فلزی ساخته شد که قابل حمل بودند و به رزمندهها این امکان را میداد که بتوانند زیر آتش پیشروی کنند و پشتاش سنگر بگیرند.
از میدان انقلاب وارد خیابان دهداری میشوم. از کنار ورزشگاه تختی که محل برگزاری مسابقات تیم صنعت نفت است رد میشوم و درست چسبیده به باشگاه آبادان، مدرسه دکتر فلاح را پیدا میکنم. جایی که در زمان جنگ واحد پشتیبانی برق آبادان بود. اگر بعد از بمباران، برق قسمتی از شهر قطع میشد، بچههای جهاد که در این مدرسه مستقر بودند نمیگذاشتند این قطعی برق زیاد طول بکشد. با توجه به جایی که مدرسه قرار دارد خیلی سریع خودشان را به محل قطع برق میرساندند. مدرسه ابن سینا هم روبهروی مدرسه شهید فلاح است، جایی که ستاد تخلیه گمرک در آن تشکیل شد.
سمت ساحل بِرِیم که میروم، کنار اروندرود، خانه انگلیسیها و خانه سوم محمدرضا شاه را که حالا فرهنگسرا شده، میبینم. حالا دور این خانهها توسط شرکت نفت حصاری کشیده شده و تحت مراقبت هستند، اما در زمان جنگ، محل استقرار رزمندهها بودند. جای گلولهها و ترکشها نشان میدهد که پنجرهها محل کمین تیراندازها بوده است.
کنار ساحل اروند که میایستم، زنهای روستایی عراقی را میبینم که آمدهاند لب رودخانه آب ببرند یا چیزی را توی رود بشویند. جایی که ۳۰ سال قبل عراق توپها و خمپارههایش را در سراسر ساحل گذاشته بود و به راحتی از فاصله دویست متری آبادان را میزد. اینجا که الان اینقدر راحت میشود ایستاد، روزی محل فرود گلولههای عراقی بوده.
فاصله آنقدر نزدیک است که عراقیها با تفنگهای معمولی مردم آبادان را میزدند. با مهرزاد ارشدی به محلی که بچههای جهاد مستقر بودهاند میرویم. ارشدی با دست، آن سمت خیابان البرز را نشان میدهد و میگوید: «به اینجا میگفتیم جاده مرگ. بچهها اگر کمی آهسته از خیابان رد میشدند، عراقیها میدیدندشان و با تیر مستقیم کلاشنیکف میزدندشان. جاده را هم که با خمپاره میکوبیدند. خودم بدن تکهتکه شده خیلی از دوستانم را جمع کردم و بردم گلزار شهدا دفن کردم. بعدها هم که خاکریز زدیم سر تفنگهاشان را به بالا خم میکردند تا گلولهها قوس بردارند و از بالای خاکریز بیایند بخورند به مردم توی شهر. خیلیها همینجوری مجروح شدند.»
خیابان البرز در زمان جنگ یکی از راههای عبور اصلی برای بچههای جهاد بوده. آنها از این خیابان سوار ماشین میشدند و به جبهههای دیگر سرکشی میکردند. از مهرزاد ارشدی میپرسم بنزین ماشینها را چطور تامین میکردهاند؟ میگوید: «پمپ بنزینها همان روزهای اول تعطیل شدند. هم بمباران میشد هم سوختشان تمام شد. برای تامین بنزین اتومبیلها، قرار بود از پالایشگاه سوخت بیاورند.
عراق هم مدام پالایشگاه را بمباران میکرد. با بچههای جهاد میرفتیم از محلی به اسم «بِرِیم P. O. D» که متعلق به پالایشگاه بوده، بشکههای بنزین را که از قبل آماده بود قِل میدادیم از تیررس عراق بیرون میآوردیم. بعد چندتا چوب میگذاشتند پشت کامیون و به سختی بشکهها را هل میدادند و بار کامیون میکردند.»
همین بحبوحه بود که مدرسه شریف واقفی به اولین واحد سوخترسانی جنگ تبدیل شد. بنزین را به داخل این ساختمان میآوردند و طبق سهمیه به ماشینهای نظامی میدادند. ارشدی این را که تعریف کرد، پرسیدم با چه کسانی میرفتند بنزین میآوردند؟ اسم چند نفر را آورد که همه شهید شده بودند. باور اینکه کسی یک بشکه بنزین را از زیر گلوله تفنگ و خمپاره با دستش قل بدهد سخت است. کافی بود یک گلوله به بشکه بخورد.
مقابله با محاصره
«محاصره جلوی رسیدن امکانات را گرفته بود. برای همین، در مدرسه ابنسینا کمیته ارزاق شکل گرفت. سردخانهها و انبارهای آذوقه شرکت نفت هم در اختیار این کمیته قرار گرفت. برنج و مرغ و ماهی و گوشت و بیسکویت از این انبارها تخلیه شدند. بچههای جهاد و مساجد با حضور مقامات، در انبارها و گمرک را باز میکردند و تجهیزات را بعد از صورتبرداری به کمیته میبردند تا در اختیار مردم شهر قرار بگیرد.
بعد هم کشتیهایی که لنگر انداخته بودند و خدمهاش فرار کرده بودند، تخلیه شدند. کشتیهایی که با ساحل عراق ۲۰۰ متر فاصله داشتند و هدف ثابت تیرها و خمپارههای عراق شده بودند. زیر آتش عراق همه اینها تخلیه شدند.» اینها را ارشدی میگوید. الان البته فقط از لنگرگاه، جای بستن طنابکشتیها باقیمانده، گیرههایی که روزگاری طنابکشتیهای غولپیکر به آنها بسته میشد. امروز دیگر کشتیای به آبادان نمیآید که باری تخلیه کند. سکوت بندر را وقتی با تمام وجودم درک میکنم که لب اروند میروم و باقیمانده آمد و شد کشتیها، ملوانها، خدمه و نیروهای گمرک را میبینم.
آبادان به امید زنده و به اعتقاد پایدار مانده بود وگرنه نه سلاح کافی برای مقاومت بود و نه غذای کافی برای سرپا ماندن. یکی از کسانی که امید را به جان مردم آبادان تزریق میکرد مرحومآیتاللهجمی، امام جمعه آبادان بود. کسی که در تمام مدت جنگ از شهر بیرون نرفت و یاد او هنوز هم در آبادان زنده است. ارشدی میگوید مردم او را که میدیدند روحیه میگرفتند؛ «او هشت سال در آبادان ماند و نقش مهمی در حفظ آبادان در ۱۱ ماه محاصره داشته است.»
آقای جمی در تمام طول جنگ حاضر نشد حتی یک هفته نماز جمعه را تعطیل کند. میگویند حتی با ۱۵ نفر هم نماز خواند. نماز آقای جمی اوایل در مسجد قدس برگزار میشد، اما عراق آنقدر بمباران کرد و توپ و خمپاره زد تا محل اقامه نماز را اول به زیرزمین کمیته ارزاق و بعد هم به مسجد موسیبن جعفر یا مسجد امام خمینی(ره) تغییر دادند؛ همان مسجدی که الان محل اقامه نماز جمعه و مصلای آبادان است.
گلزار شهدا آخرین نقطه شهر است که میروم. آخر هفته است و خانوادهها آمدهاند. قبرها را میشویند و به رسم قدیمیها روی قبرها گیاه میگذارند. با مهرزاد ارشدی از کنار هر قبری که رد میشویم خاطرهای میگوید. از مریم فرهانیان میگوید که در راه آمدن به گلزار شهدا شهید شد. از برادرش که اول جنگ شهید شد، از شوهرخواهرش، از دوستان جهادیاش که همه با هم در بمباران ساختمان جهاد شهید شدند.
شهدای شکست حصر آبادان هم که از شهرهای مختلف آمده بودند، اینجا دفن شدهاند؛ کسانی که برای راندن عراقیها از دورتادور آبادان تلاش کردند. این عملیات با نام ثامنالائمه در ساعت یک بامداد پنجم مهرماه سال ۱۳۶۰ با هدف شکست حصر آبادان آغاز شد و آبادان را از محاصره ۳۴۹ روزه خارج کرد. عراقیها دستپاچه شده بودند. ۱۱ ماه شهر را محاصره کرده بودند، از زمین و هوا روی آبادان آتش ریخته بودند، همه راههای ورود به شهر را امتحان کرده بودند اما نتوانسته بودند وارد آبادان شوند. حالا هم باید پس از دو روز عملیات رزمندههای ایرانی، تانکها و نفربرهایشان را جا میگذاشتند و تا پشت کارون عقب میرفتند.
حالا آبادان سربلند مانده با مردمی که در دوران سخت، شهرشان را تنها نگذاشتند. اما هنوز آبادان با شهری که پیش از جنگ بود، فاصله زیادی دارد. مردم آبادان صبور و سختکوشاند. مشکلات زیادی را پشت سر گذاشتهاند؛ شهید دادهاند، آواره شدهاند اما شهرشان را حفظ کردهاند و حالا امیدوارند با کمک مسؤولان، آبادان را بسازند و رونق را به کوچه و خیابانهای آن برگردانند. آبادان میخواهد دوبارهآباد شود.