همشهری آنلاین، شقایق عرفینژاد: داستانها و نمایشنامههای چخوف بارها و به دفعات، آنقدر که نتوان حساب کرد، در ایران روی صحنه رفتهاند. چه به صورت اجراهایی از متون اصلی، چه به صورت برداشتهای آزاد و چه اجراهایی از چند قصه مختلف. این بار هم اشکان پیر دل زنده، نمایش چخفته را بر اساس چند داستان و نمایشنامه از چخوف روی صحنه آورده است. نمایش البته تمرکز اصلیاش بر نمایشنامه دایی وانیاست، اما شخصیتها و قصه هایی از دیگر داستانها و نمایشنامهها هم در کار هستند. مثل نینای مرغ دریایی.
مجموعه این داستان ها و شخصیتها در نهایت ترکیب خلاقانهای شده که البته برای کسانی که با کارهای چخوف آشنا هستند و نمایشنامهها را خواندهاند، قابل فهمتر است. با اشکان پیر دل زنده در باره این کار صحبت کردیم:
چخفته کلاژی است از بعضی داستانها و نمایشنامههای چخوف. این کلاژ چطور شکل گرفت؟ متن چطور بر اساس این کلاژها نوشته شد و اصلا مبنای انتخاب متنها و شخصیتها چه بود؟
قصههایی از چخوف مثل «مرگ کارمند» که قبلا آن را خوانده بوم و اجرایی از آن هم داشتم و همینطور نمایشنامههایی مثل دایی وانیا و مرغ دریایی را در این کار استفاده کردم. بعضی از شخصیتهای این قصهها و نمایشنامهها به نظرم خیلی شبیه هم آمدند. مثل سربریاکوف در دایی وانیا و مادر در مرغ دریایی که فکر میکنم خیلی شبیه مادر وانیا در دایی وانیاست.
این شخصیتها جوری در ذهن من شکلی گرفتند که انگار همه به هم مربوطند. اول خودم متنی را نوشتم و محمد چرمشیر هم به من لطف کرد و خواند و کمک کرد. بعد هم فرزانه محمدحسین به ما اضافه شد که متن را نوشت. این را هم باید بگویم که یک سال طول کشید تا تا این کلاژ، درست شکل بگیرد و متن نوشته شود. چون به صورت تجربی نوشته میشد و ما هر قسمت را تمرین میکردیم و خانم محمدحسین بر اساس تمرینها ادامه میداد.
یعنی متن تکه تکه و بر اساس تمرینها نوشته میشد؟
بله. بچههای بازیگر خوشبختانه صبور بودند و با این روش جلو آمدند. چون من آدم تصویری هستم و باید به چشم میدیدم که چه اتفاقی میافتد. بچهها بازی میکردند و من توانستم تمام قسمتها را به هم وصل کنم تا به ایدهآلترین حالت برسم.
آقای چرمشیر در نوشتن متن سهیم بود یا فقط تصحیح میکرد و نظر میداد؟
آقای چرمشیر از آنجا که بسیار استاد خوبی است، خودش هیچوقت به این شکل برای شخص دیگر نمینویسد. ولی جهت و مسیر راه را بسیار خوب به ما نشان داد و میتوانم بگویم نویسنده کار، در کنار او متوجه شد چه مسیری را باید طی کند.
تمرینها نزدیک به دو سال طول کشیده است. در این دو سال آیا شخصیتهای دیگری به کار اضافه شدند یا از آن کم شدند؟
این کار مهر ماه سال گذشته آماده بود و قرار بود که اجرا کنیم که اتفاقات سال گذشته افتاد. از آن زمان به مثابه زندگی همه که تغییر کرد، کار ما هم تغییر کرد. دیالوگها عوض شدند و شخصیتها تغییر کردند. مونولوگ آخر کار که مونولوگ سونیا در نمایشنامه دایی وانیاست، وارد کار شد، چون احساس کردیم خیلی به زمانه ما میخورد. به طور کلی بعد از یک سال کار را بهروز کردیم و شخصیتهایی کم شدند و حتی یک شخصیت اضافه شد.
یکی از شخصیتها یعنی ایوان اصلا در کارهای چخوف وجود ندارد. کمی در باره این شخصیت و این که اضافه کردن آن چه کمکی به کار کرده، بگویید.
خیلی جالب است که این را گفتید. ایوان اصلا در نمایشنامههای چخوف وجود ندارد. اسم ایوان را هم ما از خود وانیا در دایی نمایشنامه دایی وانیا گرفتیم. ایوان مجموعهای از شخصیتهای چخوف است. کمی از دایی وانیا را دارد، کمی از کنستانتین و کمی از تریگورین در مرغ دریایی. او عاشق است. همه شخصیتهای چخوف بازنده هستند، برنده هستند، ناآگاهند، شوخند، عاشق پیشهاند و همه اینها در ایوان جمع شده است و ملغمهای از کل شخصیتهای چخوف است که خودمان خلقش کردهایم.
سئوال مهمی در مورد کار شما وجود دارد. آیا کار شما نسبت به کار چخوف مستقل است؟ یعنی مخاطبی که نمایشنامه چخوف را هم نخوانده است، به نظرتان میتواند با کار شما ارتباط برقرار کند؟
بله. به نظرم هر تکه از این پازل یک مسئله را مطرح میکند. من دوست ندارم خیلی مستقیم وارد مسائل اجتماعی شوم. من سختیهای زندگی خودم را هم فانتزی میبینم تا بتوانم راحتتر با آنها کنار بیایم. به نظرم اتفاقاتی که در این نمایش میافتد برای تمام تماشاگران قابل لمس است، ولی آنهایی که کارهای چخوف را خواندهاند و میشناسند، بیشتر کیف میکنند. به همین دلیل بله، فکر میکنم کار توانسته با همه ارتباط برقرار کند.
در توضیح کار در سایت تیوال نوشتهاید، این نمایش چند دقیقه قبل از مرگ وانیاست و همه آنچه می بینیم در همین یک دقیقه از ذهن او عبور میکند. ولی این را فقط در همین توضیح میخوانیم. بیننده هرگز متوجه نمیشود که این چند دقیقه قبل از مرگ وانیاست. در صورتی که این جمله خیلی به فهم اثر کمک میکند. ولی اگر تماشاچی این را هم نخوانده باشد، ارتباطی را که دوست دارید با کار برقرار نمیکند. به همین دلیل فکر می کنم کار مستقلی نیست.
ممکن است. ولی مسئله این است که در این کار چندان اصراری به این که بیننده آنچه را من میخواهم درک کند، نداشتم. به همین دلیل از نظر من حتی خیلی از بچهها که در کار هستند، شاید نخواهند وانیا مرده باشد. در آخر هم چندان اشارهای به مرگ او نمیشود.
در واقع اصلا اشاره نمیشود.
بله. ولی آدمها حتی وقتی به مرگ نزدیک میشوند همه اتفاقات زندگیشان مثل فلاشبک از جلوی چشمشان میگذرد. دایی وانیا برای من مرده است و در پله آخر است. همانطور که دلم میخواست تأکیدی بر خنداندن و غمگین کردن مخاطب نداشته باشم، دوست نداشتم به زور به تماشاگر بفهمانم که دایی وانیا مرده است. موضوع این است که دایی وانیا دیگر وجود ندارد.
اتفاقا در خود نمایشنامه دایی وانیا هم مدام منتظر مرگ وانیا هستیم. از آن لحظهای که اسلحه برمیدارد تا زمانی که مورفین را از دکتر میدزدد، منتظریم که اتفاقی برای او بیفتد. چون چخوف را هم میشناسیم و میدانیم ممکن است در یک لحظه اتفاق دیگری بیفتد. ولی او مشغول کار میشود. درست است که نمیمیرد، ولی انگار با مرگ خودش مواجه میشود.
دقیقا همین است و درک درستی از کار است. حتی مونولوگ آخر کار سونیا در دایی وانیا میگوید ما به آرامش میرسیم، ولی بعد از مرگ. جالب اینجاست که در نمایشنامه دایی وانیا، آخرین جمله مال دایی وانیا نیست. انگار واقعا مرده است و دیگر وجود ندارد.
کمی در باره قطار صحبت کنیم. در کار شما قطاری است که گویی به سمت ساخالین میرود. یک بهشت موعود که البته به آن نمیرسد و دور خودش میچرخد.
قطار کلیدش از داستان چاق و لاغر چخوف خورد. در این داستان دو نفر همدیگر را در قطار میبینند که بینشان اختلاف طبقاتی وجود دارد. قطار برای من مثل ذهن وانیاست؛ ذهنی که انقدر نشخوار فکری دارد که آخر منجر به مرگش میشود. کردیاکوف داستان عطسه هم اگر دقت کنید، انقدر فکر میکند که میمیرد. او اشتباهی روی سر بی موی یک ژنرال عطسه میکند و از ترس عواقبش و فکر به آن میمیرد. در حالی که ژنرال اصلا کاری به او ندارد. به نظرم ذهن خیلی از ما شبیه کردیاکوف یا وانیاست. ما مسائل زیادی در زندگیمان داریم و حالمان خوش نیست. ولی باید جان سالم به در ببریم. این تکرار فکر و مرور غمها به شکل مداوم ما را از پا درمیآورد. قطار برای من نمونه این مسئله است. یک هجو به قول یلنای نمایش، اگزینتانسیالیسم که حتی نمیتواند درست تلفظش کند!
همین نینا یا سونیای نمایش است که به ما امید میدهد که شاید به خاطر سنش است.
آفرین. من همیشه در اتاق فرمان وقتی نینا میگوید ما هم زندگی میکنیم، ما هم به آرامش میرسیم، پوزخند میزنم و به بچهها که در اتاق هستند، میگویم دروغ میگوید. واقعا همه ما لازم داریم به آرامش برسیم. ولی خیلی چیزها از دست ما خارج است.
کمی در باره تکنیک بازیها صحبت کنیم. چطور به این ریتم و جنس بازیها رسیدید؟
این سختترین کار بود. به دلیل این که بازیگرانی با استعدادها و تکنیکهای مختلف داشتم که باید آنها را مثل خمیر نرم میکردم. تکنیکهای مختلفی برای هرکدام به کار بردم. چون گیرایی و نرمش بازیگریشان با هم متفاوت بود. کار زمانبری بود، ولی جواب داد. یکی از مهمترین کارهایی که کردیم این بود که همه بازیگران به جای هم بازی کردند و تا یک زمانی اصلا هیچکدام نمیدانستند قرار است چه نقشی را بازی کنند. همه شخصیتها را کار کرده بودند و همه دیالوگها را حفظ بودند و تمرین میکردند. مثلا ایوان و نینا هیچوقت نمیدانستند قرار است آخرین صحنه را روی بلندی بازی کنند. بازیگر نقش ایوان اصلا فوبیای ارتفاع دارد. نمیدانست چرا، ولی من همیشه ازش میخواستم بالای نردبام برود و بنشیند و دیالوگ بگوید. بعضی مواقع فکر میکردند، فقط میخواهم اذیتشان کنم. ولی واقعا اینطوری نبود. من داشتم آنها را آماده میکردم.
یعنی از اول در ذهنتان بود که میخواهید صحنه آخر اینطور باشد؟
بله. در ذهن داشتم. هرکدام از بازیگران سختیها خاص خودشان را گذراندند. مثلا نینا را تنها به یک نقطه از کوه فرستادم که تنهایی خودش را ساخالین درک کند. بچهها هم خیلی صبور و باهوش بودند و همدیگر را خیلی خوب درک کردند.
در باره طراحی صحنه صحبت کنیم. دو تا باکس در کنارهها داریم که هم اتاق هستند و هم واگن قطار. همینطور فضای جلوی صحنه. چطور به این طرح رسیدید؟
طراح صحنه ما سعید محمدی، خیلی کاربلد است. در روند کار هم با ما پیش آمد. او سلول مغز وانیا را اینطور تصور کرد. ضمن این که دوست دارم همه چیز صفر و یک باشد. به همین دلیل فضای مینیمالی را برای ذهن وانیا تعریف کردم که اتفاقات ذهن او در این باکسها میافتد.
خیلیها همچنان بر این اعتقادند که زمان تئاتر کار کردن نیست و به ممیزیها معترضند. عدهای میگویند قرار نیست مردم را در این شرایط سرگرم کنیم. فکر شما چه بود که کار کردید؟
من کاملا با کسانی که میگویند شرایط تئاتر کار کردن نیست، موافقم. دلیل این که یک سال هم صبر کردیم و اجرا نرفتیم، اصلا همین بود. ولی سعی کردم کار را طوری تغییر بدهم که اگر کسی با همین دیدگاه هم کار را ببیند، متوجه شود که نه میخواهم سرش را گرم کنم و نه میخواهم بخندانمش و نه میخواهم گریهاش را در بیاروم. این یک تکه از زندگی خودمان است. شاید آدمها با دیدن این کار به این نتیجه برسند که تنها نیستند. من تا الان تزدیک شصت بار این اجرا را دیدهام و هر بار خودم بغض میکنم از زندگی که تصویر شده است. فضایی که در آن هستیم نه امیدی در آن هست و نه ناامیدی. همه چیز نامشخص است. کار ما هم همینطور است. من صددرصد به تمام طرز فکرها در باره کار کردن یا نکردن احترام میگذارم.
اگر تیغ ممیزی سراغ کار من هم آمده بود، شاید کار نمیکردم. خیلی وقتها هم به دلیل سختیهای مختلف از اجرا پشیمان شدم، ولی من مسئول ۳۰ نفر آدم هستم که به شدت زحمت کشیده اند. همیشه هم اگر خواستهام اجرا کنم یا نه، از آنها نظر خواستهام. من هیچوقت نمیگویم این کار را بکنیم یا نه. به آنها میگویم خودتان تصمیم بگیرید. به هر حال فکر میکنم بر اساس زمانه ای که در آن هستیم، این اجرا تمام چیزی است که میتوانیم در آن حرف بزنیم.
گفتید در کار قصد شوخی و خنداندن کسی را نداشتهاید. اما در کار شوخیهای گاه نازلی هست که میتوانست وجود نداشته باشد. این دست شوخیها یک دفعه درجه کار را پایین میآورند.
من معمولا در زندگی شوخی زیاد میکنم. حتی سختیهای زندگی را به شوخی برگزار میکنم و شاید بدترین خبرهایم زندگیام را به شوخی گفتهام. یک سری از شوخیها را من در کار ایجاد نکردم. اتفاق افتاد و من هم جلویش را نگرفتم و مخالفش هم نیستم. یک سری شوخیها مال خود چخوف است. مثل عطسه و آنچه از بینی بیرون میپرد و روی سر بی موی کردیاکوف میریزد، در داستان عطسه انقدر توضیح داده شده، که من خودم که میخواندم، حالم بد میشد. او روی یک سری از جزییات اصرار دارد. فکر میکنم کار نقصهایی دارد و حرف شما را هم میپذیرم، ولی فعلا کاریش نمیتوانم بکنم.
- خاطره محمود استادمحمد از بازی خسرو شکیبایی در شب بیستویکم| بازیگری که کیمیایی نتوانست جز او بازیگر دیگری را ببیند
- خیلیها تئاتر را رها کردهاند| اعتقادی به حضور سلبریتیها در کارم نداشته ام| به جای خنده نیازمند تفکر هستیم
اتفاقا منظورم این دست شوخیها نبود. شوخیهای در کار هست با معناهای جنسی که بودنشان چندان هم لازم نیست.
من سریال فرندز را خیلی دیدهام و ریتم و دیالوگگویی این سریال را خیلی دوست دارم. بعضی چیزها را از روی همین سریال برداشتهام و متاسفانه ترجمهاش به فارسی کلمات زشتی میشود. ولی مهم برایم گیر کردن این آدم بین دو نفر بود. واقعا علاقه و سلیقه من نیست. ولی فعلا نمیتوانم ساختار کار را تغییر بدهم.
نسبت به اجراهای نوفل لوشاتو اجرای تئاترشهر تغییری نداشت؟
خیلی کم. مثلا قسمت ترکهها رویاییتر شد. سالن سایه یک سری محدودیتهای نوری داشت که باعث شد ما نتوانیم بعضی سایهها را داشته باشیم و بعضی چیزها گنگ شد. امکانات تئاترشهر البته از نوفل لوشاتو کمتر نیست. ولی سالن کوچک است. در نوفل لوشاتو عمق صحنه انقدر زیاد بود که اگر کسی در بک لایت قرار میگرفت، صددرصد ضدنور میشد. اینجا عمق صحنه کمتر است و باعث میشود این ضدنور به شکل کامل اتفاق نیفتد. به همین دلیل یک سری سایهها را نداریم.