زمان فیلم بید مجنون گفتم الان در مرز پنجاه‌سالگی‌ام. اگر آلزایمر و پارکینسون نگیرم، فوقش بیست سال دیگر فرصت دارم کار کنم. اگر فقط پنج‌تا کار درست‌ودرمان به من پیشنهاد بدهند، با بازیگری خداحافظی می‌کنم.

به گزارش همشهری آنلاین،  پرویز پرستویی، از برخی جهات، در بین بازیگران فعال سینمای ایران بی‌رقیب است. طی سه دهه‌ی گذشته با نوعی کمال‌گرایی پیش آمده و همچنان موقعیت خود را نزد عام‌وخاص حفظ کرده است. کمتر بازیگر جوانی را سراغ داریم که آرزویش رسیدن به جایگاه پرستویی نباشد. این فقط ناشی از بازی و نقش‌های به‌یادماندنی‌ای نیست که بازی کرده، منش و رفتار اجتماعی و سلامت نفس وی نیز مثال‌زدنی است. این مصاحبه به‌بهانه‌ی نمایش عمومی فیلم میهمان داریم اذر ماه سال ۹۳، برای مجله ۲۴ انجام شده است و همان زمان هم در همشهری ۲۴ منتشر شد. حرف‌هایی که بیشتر دربرگیرنده‌ی دیدگاه او نسبت به هنر بازیگری و دشواری‌هایش است. از هر دری حرف زده‌ایم؛ به این امید که دست‌کم این گفت‌وگو برای جوانان علاقه‌مند به بازیگری، نکته‌هایی آموختنی در بر داشته باشد.

در چندساله‌ی اخیر، چند نقش شبیه به هم بازی کرده‌ای. سیزده ۵۹، من‌ و زیبا، امروز و همین فیلم میهمان داریم. نگران نیستی که با این نقش‌های کم‌وبیش مشابه، به بازیگر تیپ تبدیل شوی؟
پرویز پرستویی: یادم هست وقتی در سال ۱۳۶۲ فیلم دیار عاشقان را بازی کردم، تعداد زیادی فیلم با موضوع جنگ و شهادت به من پیشنهاد شد. به‌هرحال جدا از یک موضع شخصی، جنگ به‌عنوان یک مقوله‌ی اجتماعی، برای همه‌ی ماها مهم بود و باید در این زمینه ادای دین می‌کردیم. ولی قرار هم نبود به‌عنوان بازیگر در یک نقش و یک قالب بمانم. چون می‌دیدم که برخی بازیگران، با ارائه‌ی چند نقش مشابه همان‌طور که گفتید، تبدیل به تیپ شده‌اند. به‌هرحال اگر ادای دین هم بود، یک‌بار یا دوبار کافی بود. من به تنوع در بازیگری اعتقاد داشتم و دارم. غیر از دیار عاشقان و یک فیلم ناموفق دیگر به نام پیشتازان فتح ساخته‌ی زنده‌یاد ناصر مهدی‌پور، دیگر فیلم جنگی به‌عنوان ژانر جنگ بازی نکردم، سال‌ها گذشت تا رسیدیم به آژانس شیشه‌ای و روبان قرمز و اینها که درواقع مربوط به جنگ بودند و فیلم جنگی به‌حساب نمی‌آیند.
 اتفاقا این تیپی که می‌گویم، از آژانس شیشه‌ای شروع می‌شود. آدمی که از سر عقیده رفته جنگیده و حالا که به زندگی معمولی‌اش برگشته، می‌بیند «ز سوداگری‌ها گرش مانده است». یعنی آرمان‌هایش تحقق پیدا نکرده‌اند. این توی موج مرده و به‌نام پدر هم ادامه پیدا می‌کند و کم‌کم می‌رسد به فیلم‌هایی مثل امروز و میهمان داریم در نقش پیرمردی که یا خودش رزمنده بوده یا بچه‌هایش جان و سلامتی‌شان را در جنگ داده‌اند.
پرستویی: اولین‌بار که فیلمنامه‌ی روبان قرمز را روخوانی کردیم، وقتی قسمت مربوط به من تمام شد، از اتاق زدم بیرون. حاتمی‌کیا دنبالم آمد و پرسید از متن خوشت نیامده؟ گفتم نه، من وقتی آژانس شیشه‌ای را خواندم، همین‌طور اشکم سرازیر می‌شد، ولی الان که داریم این فیلمنامه را می‌خوانیم، می‌بینم این همان شخصیت است. به‌خصوص این‌که آژانس را موقع خواندن فیلمنامه هم می‌شد تصوری از شکل‌وشمایلش به‌دست آورد ولی این فیلمنامه بیشتر منوط شده به اجرا. اتفاقا حاتمی‌کیا گفت من ابایی ندارم از این‌که شبیه آژانس شود. فکر کن حاج‌کاظم در موقعیت دیگری قرار گرفته. حالا تو به‌عنوان بازیگر اگر می‌توانی این نقش را متفاوت دربیاوری، مال خودت. این بود که قبول کردم و به فکر استفاده از صدای متفاوت افتادم. با خودم گفتم این آدم ده سال بعد از جنگ در آن منطقه مانده و هم‌صحبتی هم نداشته. خود من بارها تجربه کرده‌ام که اگر دو روز پشت‌سر هم از خانه بیرون نروم و با کسی حرف نزنم، خودبه‌خود با اولین کسی که می‌خواهم حرف بزنم، صدایم شفاف نیست و باید هی سینه‌ام را صاف کنم.
 و البته حالا این شخصیت کمی هم پرخاشگر شده.
پرستویی: بله، اصلا خشن شده. این بود که روی صدای این شخصیت کار کردم تا این نقش بشود مال خودم. در موج مرده هم صحنه‌ها را رج زده بودند و آدم‌ها یکی‌یکی کارشان تمام می‌شد و می‌رفتند و من ماندم با اصغر شاهوردی؛ صدابردار خوبی که امیدوارم خداوند به او شفای کامل بدهد. روزی در هتل بودیم که دیدم حاتمی‌کیا حالش خوب نیست. دلیلش را پرسیدم، جواب داد که من سه سال است دارم پشت‌سر هم یک شخصیت را دنبال می‌کنم. حاج‌کاظم آژانس را آوردم شد داود روبان قرمز و بعد هم شد مرتضی راشد موج مرده. ولی این شخصیت را در موج مرده کشته‌ام، و حالا نمی‌دانم چه باید بکنم. به‌هرحال اگر نقش‌هایم گاهی شبیه به ‌هم شده‌اند، من سعی‌ام را کرده‌ام که بازی متفاوتی داشته باشم. می‌دانید که پیشنهادهای زیادی به من می‌شود. ولی خیلی‌هایش را حق ندارم کار کنم.
 چرا حق نداری؟
پرستویی: چون نمی‌توانم با آن نقش‌ها ارتباط برقرار کنم.


 یعنی آنها را در شأن بازیگریِ خودت نمی‌بینی یا به موضعشان اعتقاد نداری؟
پرستویی: به‌هرحال برای خودم یک‌جور پازل طراحی کرده‌ام که باید قطعاتش به هم بخورد تا کامل شود. بعضی وقت‌ها، این قطعاتی که پیشنهاد می‌شود، هم با بقیه ناهماهنگ است و هم چنگی به دلم نمی‌زند. همین امروز پیش از این‌که بیایم اینجا، رفته بودم بانک. این‌جور وقت‌ها به هوای این‌که کار ما را زود انجام بدهند، یک مصاحبه‌ی مفت و مجانی هم با ما می‌کنند. مسئول بانک پرسید چرا مثل بعضی از همکارانت هر نقشی را قبول نمی‌کنی؟ گفتم این تصمیمی نیست که مال امروزم باشد. من این‌جوری بار آمده‌ام. این آموزه‌ها مال دهه‌ی ۱۳۴۰ است. اینها را از مربیانی یاد گرفته‌ام که در آن زمان می‌آمدند جنوب شهر و به ما کار یاد می‌دادند. البته یکی ـ دو نفرشان، همان زمان‌ها هم اعدام شدند. چیز مهمی که از اینها آموختم این بود که ما دو مقوله‌ی مهم داریم: یکی هنر برای هنر و دیگری هنر در خدمت مردم. این برای من تبدیل به یک ایدئولوژی شد و با من ماند و هنوز هم هست. وقتی هنر را در خدمت مردم قرار می‌دهی، اتفاقات دیگری می‌افتد. یاد گرفته‌ام که به پول توی جیب آدم‌ها احترام بگذارم. به‌خصوص توی این وانفسایی که آدم‌ها دوشغله و سه‌شغله شده‌اند، اگر طرفدار بازی من هستند و یک جمعه‌شان را صرف دیدن فیلمی با بازی من می‌کنند، این مستلزم هزینه است. بچه‌ها بستنی و چیپس می‌خواهند، ناهار هم ساندویچی، پیتزایی، کباب کوبیده‌ای چیزی می‌خواهند. وقتی مردم با این مشقت خودشان را به سینما می‌رسانند، اگر با حال خوب بیایند بیرون، شنبه که می‌روند سر کار هم انرژی خوبی دارند، با مردم هم خوب تا می‌کنند. اگر برعکس باشد، اولین واکنش در همان خانواده است که قرار بود یک روز دور هم خوش بگذرانند. بعد هم سر کار اوقات‌تلخی راه می‌اندازند. خب من دلم می‌سوزد اگر حال این خانواده بد شده باشد.
 فکر می‌کنی با دیدن فیلم‌هایی از جنس امروز یا همین میهمان داریم، وقتی مردم از سینما بیرون می‌آیند، حالشان خوب می‌شود؟ صرف‌نظر از ارزش‌های فیلم‌ها البته.
پرستویی: ای‌کاش همه‌ی فیلم‌های ما جوری باشد که همه‌ی اقشار جامعه از دیدنش لذت ببرند. بنابراین اگر فیلمی مثل میهمان داریم دارای حداقل‌هایی باشد، من راضی‌ام. چون دائم با انسان‌های ضربه‌دیده مواجهم که هیچی هم گیرشان نیامده و دارند مثل شمع می‌سوزند و می‌سازند. یا خودشان یا بچه‌هایشان هشت سال جنگیده‌اند و از وطنشان دفاع کرده‌اند. حداقل باید یک‌جوری ازشان دلجویی کنیم. این فیلم دست‌کم این قشر را به آرامش نسبی می‌رساند. تعدادشان هم کم نیست.
 پس از گذشت بیست‌واندی سال از جنگ آیا یادآوری تلخی‌های جنگ غم‌ها و دردهایشان را به رخشان نمی‌کشد؟ گاهی فراموشی باعث تسلای خاطر می‌شود. برخی مردم به‌طور غریزی، دلشان می‌خواهد گذشته‌های سخت را پشت‌سر بگذارند. نه این‌که فراموش کنند، بلکه دست‌کم دائم به رخشان کشیده نشود. اغلب فیلم‌های مربوط به جنگ، دارند مردم را برمی‌گردانند به همان سخت‌ها.
پرستویی: در هشت سال حضور دولت قبلی برخی معتقد بودند که حال مردم بد است و سینما باید برود سراغ کمدی. چون یادمان هست که مردم رغبتی به سینمارفتن نداشتند و کار رسیده بود به جایی که تهیه‌کننده و کارگردان، مثلا اگر ماه رمضان بود، دم در سینما آش رشته توزیع می‌کردند یا با تماشاگران عکس یادگاری می‌گرفتند و کارهایی از این قبیل تا مردم را به سینما بکشانند. یا حتی برخی از عوامل اصلی فیلم، در گیشه بلیت می‌فروختند. خب این کارها هم نتیجه‌ای نداد و مردم با سینما قهر کردند. درحالی‌که یادتان هست در این سه دهه، سال‌هایی را گذرانده‌ایم که مردم در برف و باران و سرما و گرما، مقابل سینماها صف‌های طولانی تشکیل می‌دادند. به‌هرحال، در برخی شرایط، فیلم کمدی ساختن نوعی توهین به مردم است. درست مثل این‌که کسی عزادار باشد و دوستش برود دم مجلس عزا و بیخ گوشش یک جوک تعریف کند. این توهین است به آن آدم عزادار. شاید در این حال‌وهوا، یک روضه‌ی خوب یا یک مرثیه‌ی خوب بیشتر به دل او بنشیند و دردش را تسکین بدهد.
 این نکته به‌لحاظ روان‌شناسی و جامعه‌شناسی، به‌شدت قابل بررسی و مطالعه است. این‌که در شرایطی که حال خیلی‌ها خوب نیست و دل‌ودماغ ندارند، آیا با نمایش تلخی‌ها روحیه‌ی مردم تغییر می‌کند یا با ایجاد فضایی مفرح و خوشباشانه؟ رجوع کنیم به تاریخ سینما. می‌دانی که در کوران جنگ دوم جهانی و چند سالی پس از آن، ژانر موزیکال بر دیگر ژانرها غالب شد و مردم به دیدن این نوع فیلم می‌رفتند که سرشار از آواز و رنگ‌ولعاب زیبا بود، تا دردها و گرفتاری‌هایشان را فراموش کنند. این هم یک‌جور ایدئولوژی بود که از سوی دولت‌مردان جهان ترویج می‌شد تا امید به زندگی از دست نرود. فیلم میهمان داریم به‌رغم این‌که فیلم ایدئولوژیکی است، پایان تلخی دارد و روزنه‌ی امیدی درش دیده نمی‌شود.
پرستویی: البته من قصد ندارم برای مردم نسخه بپیچم و بگویم حتما باید فیلم‌هایی از این دست برایشان نشان داد تا حالشان خوب شود. نمی‌دانم کتاب بابانظر را خوانده‌ای یا نه.
 نه، چی هست این کتاب؟
پرستویی: درباره‌ی یک شخصیت واقعی است که پس از جنگ با صدوهجده ترکش از جبهه برمی‌گردد. یکی از بچه‌هایش می‌گفت وقتی می‌خواستیم با بابا شوخی کنیم، آهن‌ربا می‌زدیم به بدنش و می‌گرفت. انگار اسکلت‌بندی بدنش فلزی شده باشد. سال‌ها بعد برمی‌گردد به منطقه و در بالای یک کوه، دچار کمبود اکسیژن می‌شود و به شهادت می‌رسد. اگر این کتاب روزی به‌همت اهالی سینما به فیلم تبدیل شود، بسیار بزرگ‌تر و باعظمت‌تر از نجات سربازرایان خواهد شد.
 خب کتاب دا را هم اگر به فیلم برگردانند، تبدیل به یک اتفاق مهم در تاریخ سینمای ایران خواهد شد. چون از نظر ماجرا و لحظه‌های دراماتیک، خیلی غنی و قوی است. اینها جای خود را دارند. ولی فیلم‌هایی با فضای غمبار که داستانشان هم ممکن است با واقعیت خیلی فاصله داشته باشد، حال جامعه را خوب نمی‌کند. این البته به فضای محدودی برمی‌گردد که بر سینمای ما حاکم شده. بازیگر هم البته تقصیری ندارد. ولی ممکن است به‌مرور، هویت فردی‌اش را از دست بدهد و تبدیل به تیپ شود.
پرستویی: قبول دارم. ولی فراموش نکنید که موضوع‌های طنزآمیزی که در برخی فیلم‌ها می‌بینیم، بیشتر لودگی است. خب من مارمولک و لیلی با من است و شوخی و مومیایی ۳ و چند فیلم طنز دیگر بازی کرده‌ام که خوب هم دیده شده‌اند. ولی متأسفانه کارهایی که این اواخر به من پیشنهاد شده در حد و اندازه‌ی همان فیلم‌ها هم نبوده‌اند. فیلم کمدی نباید مردم را به‌سخره بگیرد. ضمنا حالا که صحبت کتاب شد، در مورد کتاب و کتاب‌خوانی، خاطره‌ای دارم که بد نیست بشنوید. چند سال پیش، به‌اتفاق حبیب احمدزاده، دست به کاری زدیم که به نتیجه‌ی خوبی منجر شد. همین کتاب دا را بردیم توی زندان‌ها پخش کردیم. خود خانم سیده‌زهرا حسینی، راوی کتاب، هم حضور داشت. ازجمله رفتیم به زندان شهر دورود. بعدها شنیدیم که خیلی از معتادانی که در این زندان بوده‌اند، با خواندن این کتاب و این‌که مردم خرمشهر در روزهای اول جنگ چه کشیده‌اند، اعتیادشان را ترک کرده‌اند. یک مورد استثنایی‌اش هم این بود که یکی از زندانیان که به‌قول معروف خلافش هم سنگین بود، با خواندن این کتاب، دگرگون شد و وقتی حبسش تمام شد، رفت کتاب‌فروشی باز کرد که اتفاقا من و چندتا از همکاران برای مراسم افتتاح این کتاب‌فروشی رفتیم. او معروف‌ترین خلاف‌کار شهر بود. این‌قدر از فضاهایی که در کتاب خوانده بود متأثر شدکه برای همیشه خلاف را کنار گذاشت.
 خب این یک‌جور فعالیت اجتماعی است که اغلب هنرمندان در همه‌جای دنیا انجام می‌دهند و خیلی هم خوب است. همین ماجرای خلاف‌کار سابق را که تعریف کردی، بنده همین حالا شنیدم. خیلی‌ها هم نشنیده‌اند و نمی‌دانند. ولی یک فیلم خوب در همه‌جا دیده می‌شود. انتظاری که ما داریم این است که در کنار این چند فیلمی که با موضوع شبیه به هم بازی کرده‌ای، نقش‌هایی را هم بازی کنی که شادی‌های مورد نیاز جامعه را عرضه کند.
پرستویی: اگر سالی سه ـ چهار کار طنز استخوان‌دار به من پیشنهاد شود، حتما یکی ـ دوتایش را قبول خواهم کرد. اگر به‌قول شما چند کار شبیه به ‌هم داشته‌ام، از سر ناچاری بوده. ضمن این‌که فکر می‌کنم جامعه‌ی سینمایی ما کمی خودبزرگ‌بین هم شده و دنبال چیزهایی است که به‌مرور ما را از مردم جدا می‌کند. کاری به دیگران ندارم، اما خودم گاهی فکر می‌کنم با پذیرش برخی نقش‌ها، تلنگری بر روح و روانم می‌زنم تا اسیر خودبزرگ‌بینی و غفلت از واقعیت‌ها نشوم. خب همین فیلمی که به‌بهانه‌ی نمایشش الان اینجا نشسته‌ایم درباره‌ی خانواده‌ای است که سه فرزندشان را در جنگ از دست داده‌اند و یک بچه‌شان هم ناتوان روی تخت افتاده. پدری که رزق‌وروزی‌اش را از یک چرخ‌وفلک فکسنی درمی‌آورده، حالا باید از این جوان پرستاری کند. تمام رؤیایش این شده که با خیال بچه‌هایی که ازش گرفته شده زندگی کند. طلبی هم از کسی ندارد.
 این نگاه مصلحانه، خیلی هم خوب است. اما همه‌ی سینما که نمی‌تواند به این سمت‌وسو برود. چون خود زندگی هم آن‌قدر متنوع و گسترده است که سروتهش پیدا نیست. جامعه‌ی ما به‌هرحال به تنوع و شادمانی هم نیاز دارد. این حاج‌ابراهیم توانا در میهمان داریم تفاوت زیادی با یونس فیلم امروز ندارد. او هم که معلوم است جوانی‌اش در جنگ گذشته و یک پایش را هم از دست داده، از کسی طلبکار نیست. یعنی انگار هردو یکی هستند. درحالی‌که پیش‌تر تنوع حیرت‌آوری در کارنامه‌ات دیده‌ایم. یک‌بار در جایی نوشته‌ام که از این نظر با دو بازیگر بزرگ سینمای آمریکا یعنی مارلون براندو و داستین هافمن قابل مقایسه هستی. یعنی بازیگری که برخلاف مثلا فردین، دچار ایستایی و تکرار نشد. ترسم این است که به‌مرور تبدیل به کلیشه شوی. تنها تفاوتی که بین یونس و حاج‌ابراهیم وجود دارد لحن و نوع حرف‌زدن است. اینجا لحن کمی پیرمردی است که البته به‌گمان من خیلی هم جذاب از کار درنیامده. اگر مثل یونس سکوتش بیشتر بود، شاید قابل قبول‌تر می‌شد.
پرستویی: واقعیت این است که من فیلم را هنوز کامل ندیده‌ام. چون زمان جشنواره تهران نبودم و هنوز هم که به‌نمایش درنیامده. فقط یک‌بار در استودیوی صدا فیلم را خیلی لخت‌وعور دیده‌ام که باید صدا در چند جایش تکرار می‌شد. بنابراین نمی‌توانم قضاوت کنم که این لحن حرف‌زدن درست از کار درآمده یا نه.
 قصدم کاستن از توان بازیگری‌ات نیست. چون متوجه شده‌ای که نقش‌ها شبیه به ‌هم هستند، کوشش کرده‌ای با تغییر لحن، تفاوتی ایجاد کنی که خیلی موفقیت‌آمیز نبوده است.
پرستویی: کتمان نمی‌کنم. به‌هرحال باید یک‌جوری این تفاوت را نشان می‌دادم. اگر موضوع فیلم‌ها متفاوت می‌بود، شاید این اشکالات کوچک به‌نظر نمی‌آمد. چون اگر یادتان باشد، بعد از فیلم تلخی مثل به‌نام پدر، رفتم سریال طنز آشپزباشی را کار کردم.
 آن سریال خیلی خوب هم دیده نشد.
پرستویی: ...یا مثلا در فیلم سیزده ۵۹، می‌دانستم که این همان آدم است. با همان هویت. ولی همین که نیم ساعت اول فیلم این مرد روی تخت افتاده و هیچ حرکتی ندارد، برای من نوعی چالش بود در عرصه‌ی بازیگری. بعد هم که از کما خارج می‌شود، نوع راه‌رفتن یا حرف‌زدنش با یک آدم معمولی فرق می‌کند. این هم یک چالش بود. اگر این تنوع دیده نمی‌شود، از واماندگی من در سینما نیست. همین فیلم سیزده ۵۹، ایده‌ی خیلی خوب و بکری داشت، ولی از کار درنیامد.
 به همین دلیل بازی خوب تو هم دیده نشد. چند روز پیش در یک ویدئوکلیپ، نماهایی از این فیلم را دیدم. جایی که در کوچه و خیابان بین مردم راه می‌روی. دیدم چه بازی دشواری کرده‌ای ولی چون مجموعا فیلم متقاعدکننده از کار درنیامده، این بازی هم دیده نشده است.
پرستویی: تلاشی که برای آن فیلم کردم برای خودم هم بی‌سابقه بود. فقط بیست کیلو وزن کم کردم. رنجی که برای این کار کشیدم فوق طاقت بود. فیلم خرس را هم با همین قدرت و قوت بازی کردم که البته این فیلم اجازه‌ی نمایش نگرفت و باز هم این بازی دیده نشد. در فیلم من ‌و زیبا هم نقش پیرمردی را بازی کردم که برایم نوعی چالش بود، اما آن فیلم هم خوب دیده نشد. چه می‌شود کرد؟ این بضاعت سینمای ماست. همیشه این مثال را می‌زنم که روی صحنه خدای صحنه هستم. به این دلیل که خودم هستم و خودم، و می‌توانم نقش را به عرش برسانم یا به زمین بزنم. ولی وقتی جلوی دوربین هستم، بنده‌ی خدا هستم. یعنی باید از خواست کارگردان پیروی کنم.


 البته این حرفت برای جوان‌ها بدآموزی هم دارد. چون ممکن است فکر کنند از همان اول کار روی صحنه خدا هستند. برای خدای صحنه‌ شدن باید سال‌های سال خاک صحنه هم خورد.
پرستویی: به‌خاطر همین نکته‌ای که اشاره کردید من دو سال از سینما کنار کشیدم. چون دیدم هرچه تلاش می‌کنم، نمی‌شود. و چون همیشه به کارهایم نگاه انتقادی دارم، فکر کردم مدتی کنار بایستم بلکه تغییری حاصل شود. کار ایده‌آل که وجود ندارد. در حالت نسبی هم که فیلم‌ها این‌جوری از کار درمی‌آیند. پس بهتر است کار نکنم. روزی سرصحنه‌ی امروز، میرکریمی نکته‌ای گفت که برایم جالب بود. این‌که قرار نیست یک فیلم خیلی خوب بسازیم. چون شرایطش مهیا نیست. ما می‌خواهیم یک فیلم خوب بسازیم. گفتم چرا این حرف را می‌زنی؟ ته دل آدم خالی می‌شود. ما می‌توانیم فیلم خیلی خوب هم بسازیم. به‌هرحال دو سالی پایم را توی شهر نگذاشتم. به‌قول معروف زدم بغل و رفتم سراغ خلوت خودم. کارم شده بود این‌که تا ظهر خانه بودم، ظهر بلند می‌شدم می‌رفتم ولنجک تا ایستگاه پنج و جمعه‌ها هم تا قله می‌رفتم و برمی‌گشتم. اولین‌باری که دوستان فراخوان دادند و ما را از کوه کشیدند پایین، روزی بود که زلزله‌ی آذربایجان اتفاق افتاد. که آمدیم جلوی سینماآزادی و جمع‌آوری کمک از مردم. اولین چیزی که از دوستان بلنداکس شنیدم این بود که «چیزی می‌کشی؟» چون به‌شدت لاغر و تکیده شده بودم.
 منظور از «دوستان بلنداکس» چه‌کسانی است؟
پرستویی: آدم‌هایی که درگیر حاشیه‌های سینما هستند و به‌قول معروف، از نمدمالی پف‌نمش را یاد گرفته‌اند. گفتم آن چیزی را که من می‌کشم اگر شما حتی یک روز تحملش کرده باشید، به‌تان جایزه می‌دهم. برای چاق‌شدنم باید جواب پس بدهم، برای لاغرشدنم هم همین‌طور. در همین گیرودار هم بود که جنگ بین وزارت ارشاد وقت و خانه‌ی سینما شروع شده بود و داشت اوج می‌گرفت. من هم چراغ‌خاموش در جلسات خانه‌ی سینما شرکت کردم و به‌این‌ترتیب، چله‌نشینی‌ام به‌پایان رسید. البته هنوز کوه را ول نکرده‌ام. وسایلم همیشه پشت ماشینم هست.
  این دوستان بلنداکس، برحسب ظاهرت قضاوت کرده‌اند ولی این یک پیش‌زمینه هم دارد. جامعه‌ی سینمایی و البته هنری ما کم در این زمینه قربانی نداده است. جوانانی را می‌شناسیم که بعد فیلم اول و دوم، اسیر اعتیاد شده‌اند. ببین چه بزرگانی را از دست داده‌ایم. البته چند نفر دیگر که همین اواخر تا دم مرگ رفتند و خوشبختانه مثل این‌که نجاتشان داده‌اند. به‌هرحال، نمی‌دانم چرا این واقعیت تلخ همیشه کتمان می‌شود؟
پرستویی: گاهی به‌طنز می‌گویم بازیگری فقط بازی‌کردنش سخت است، بقیه‌اش خیلی خوش می‌گذرد! اما نه برای من که در آستانه‌ی شصت‌سالگی هستم.  
 متولد چه سالی هستی؟
پرستویی: ۱۳۳۴. به‌هرحال اگر بخواهم تن بدهم به این سرویس‌های شبانه، در طول ماه وقت کم می‌آورم. متأسفانه دیده‌ام که دوستانی دائم در کار سرویس‌دادن و گرفتن هستند. چون درمجموع ما مردم مقلدی هم هستیم. مثلا تا در مراسم اسکار سرووضع بازیگران را می‌بینیم که خب، از پیش هم طراحی شده، فکر می‌کنیم که ما هم باید آن‌جوری بپوشیم و آن‌جوری رفتار کنیم. قبل از انقلاب هم این رفتارها بود. یادم هست خیلی از بچه‌محل‌های ما می‌رفتند حشیش می‌کشیدند تا چشمشان سرخ شود و به‌گمان خودشان شبیه خواننده‌ی سرشناس آن موقع بشوند. فکر می‌کنم ماها که جلوی دوربین هستیم اصلا حق نداریم به‌سمت این‌جور گرفتاری‌ها برویم. تماشاگر، چهره‌ی شاداب و سلامت ما را می‌خواهد نه صورت مچاله‌شده‌ی ما را.
 خب وقتی آدم‌هایی مثل تو که برای جوانان علاقه‌مند به بازیگری مرجع هستند، این واقعیت‌ها را بیان نمی‌کنند، همین می‌شود دیگر. زمانی که میرکریمی رئیس هیئت‌مدیره‌ی خانه‌ی سینما بود، با یکی از همکارانش دراین‌باره صحبت کردم که بیایید مثلا جلساتی با این دوستان گرفتار برگزار کنید و ببینید برایشان چه می‌شود کرد. جوابش این بود که «گر حکم شود که مست گیرند ـ در شهر هرآن‌که هست گیرند». ولی فکر می‌کنم اگر کسانی در رده و جایگاه تو وارد این بحث شوند، شاید کارساز واقع شود.
پرستویی: متأسفانه این قضیه گسترده شده و فقط مربوط به سینما و تئاتر و اینها هم نیست. وقتی به روستای زادگاهم می‌روم، می‌بینم که ماده‌ای به نام شیشه به‌راحتی در اختیار جوانان هست. این ناهنجاری‌ها ناشی از دلایل زیادی است که باید آنها را اصلاح کرد.
 ولی البته در سینما، همان‌طور که گفتی، تقلید از فلان‌ و بهمان بازیگر غربی که سیگاری گوشه‌ی لب دارد یا چهره‌اش آشفته است، هم در گرایش جوان‌ها به این ماجرا بی‌تأثیر نیست.
پرستویی: من با فیلمسازی کار کرده‌ام که هیچ‌وقت حالت عادی نداشت. شنیده‌ام زندگی خانوادگی‌اش هم به همین دلیل به متارکه کشیده. البته بنده هم از همه‌ی گرفتاری‌ها مبرا نیستم و ممکن است خطاهایی مرتکب شده باشم. نمی‌خواهم از خودم قدیس بسازم. اگر یک عکاس دنبال من بیاید تا سری به محله‌ای که در آن بزرگ شده‌ام بزنیم و از بچه‌محل‌های سابقم عکس بگیرد، شاید باور نکند که من هم روزگاری در این محله زندگی کرده‌ام. قبل از انقلاب دوتا خرابات بزرگ در تهران بود: یکی خرابات شعبان‌خان و یکی هم خرابات رضا فتحعلی که در محله‌ی ما بود. که در فیلم شوخی، من اسم رضا فتحعلی را روی خودم گذاشتم. اغلب جوانان این محله، به‌طرز بخوری نشئه بودند [می‌خندد]. بوی مواد از صبح تا شب در این محله پراکنده بود. کنار خیابان، بساط نشئه‌جات پهن بود و مشتری‌ها هم فراوان بودند. خیلی از آدم‌های معروف می‌آمدند محل ما جنس تهیه می‌کردند. از مردم عادی بگیر تا خواننده و بازیگر و حتی رجال سیاسی. الان هم مواد فروخته می‌شود. هرکس قبول ندارد، سری به محله‌ی صابون‌پزخانه‌ی دروازه‌غار بزند.
 در این‌که این ماجرا اظهر من‌الشمس شده که شکی نیست. ولی شاید مطرح‌کردنش توسط آدمی مثل تو کمکی به این جوانان بکند. بگذریم.
پرستویی: کتابی درباره‌ی من چاپ شده با نام ستاره‌ی بی‌نقاب که در نمایشگاه پارسال رونمایی هم شد. راستش اول زیر بار نمی‌رفتم. چون معتقدم من هنوز به جایی نرسیده‌ام که درباره‌ام کتابی منتشر شود. پیش‌کسوت‌ها و بزرگانی هستند؛ باید بروند سراغ آنها. ولی خب، ناچار پذیرفتم. حالا فکر می‌کنم این کتاب به دو دلیل باید توسط جوانان خوانده شود: اول این‌که برخی از آنها به‌دلیل عطشی که برای بازیگرشدن دارند، خیلی عجول‌اند. این کتاب به‌شان نشان خواهد داد که بازیگری آن‌قدرها هم که فکر می‌کنند ساده و آسان نیست. یا می‌آیند دنبال بازیگری و مشقاتش را می‌پذیرند، یا ازش متنفر می‌شوند. حد وسط هم ندارد. توهماتشان از بین می‌رود. کتاب از سه سالگی تا حالایم را دربر می‌گیرد؛ حالایی که هنوز هم فکر می‌کنم هیچی نیستم و جاده‌ی بی‌انتهایی پیش رویم قرار دارد. همین بحث اعتیاد و گرفتاری‌هایی از این دست هم درش هست. نکته‌ی دوم این است که اگر به‌زعم عده‌ای، پرویز پرستویی در عرصه‌ی بازیگری به جایی رسیده، متوجه می‌شوند که چه پدری ازش درآمده و چه کارهایی با خودش کرده تا به اینجا رسیده. در مجموع حتی آدم‌های عادی هم وقتی این کتاب را بخوانند، حتما به این نتیجه می‌رسند که این حرفه، خیلی هم ساده و سردستی نیست. یادمان باشد که کسی از بزرگان زمانی گفته است که بازیگری بعد از کار معدن، دشوارترین کار جهان است. این‌که سوزان هیوارد برای این‌که در فصل پایانی فیلم می‌خواهم زنده بمانم اعدام با صندلی الکتریکی را خوب بازی کند، شش ماه با خودش تمرین کرده و یا جک نیکلسون قبل از بازی در فیلم دیوانه‌ای از قفس پرید، چند ماه رفته توی یک بیمارستان روانی و یا بازیگر نقش سید  در فیلم گوزن‌ها وقتی می‌خواسته نقشش را بازی کند، یک معتاد را دو ماه تمام توی خانه‌اش نگهداری کرده از همین‌جا می‌آید. اینها رنج‌هایی است که بازیگر باید متحمل شود تا به مرحله‌ای برسد که ماندگار شود. این رنج برای بازیگر جذاب است. یعنی علاوه بر سلامت جسم، سخت‌کوشی و رنج‌کشیدن هم لازمه‌ی موفقیت است. چند سال پیش بعد از سال‌ها در نمایش فنز محمد رحمانیان بازی ‌کردم؛ چون احساس می‌کردم به خانه‌تکانی احتیاج دارم. چون سینما من را کمی تا قسمتی داشت تنبل می‌کرد. به‌رغم این‌که معمولا نقش‌هایی را که بیگاری دارد به من می‌دهند. من نقشی که خیلی بی‌زحمت بوده بازی نکرده‌ام. همیشه نقش‌های خاک‌وخلی را بازی کرده‌ام. اگر قرار باشد درجه‌ی معلولیت بگیرم، باید درجه‌ی صددرصد را به من بدهند. چون همه‌جای تن‌وبدنم آش‌ولاش شده.
 البته در هالیوود و اروپا هم بازیگران سینما هرازگاهی می‌روند سراغ تئاتر تا از فرم خارج نشوند. این نیاز همه‌جا وجود دارد.
پرستویی: باور کنید با همان یک تجربه از تئاتر سیر شدم. یادم به نوجوانی و جوانی خودم افتاده بود. زمانی که زنده‌یاد مهدی فتحی به‌عنوان استاد می‌آمد در کاخ جوانان شوش به ما بازیگری یاد می‌داد. خب، جوان بودیم و جاهل و گه‌گاه سیگاری می‌گذاشتیم گوشه‌ی لبمان. باور کنید اگر چنین صحنه‌ای را می‌دید، طوری با ما رفتار می‌کرد انگار بزرگ‌ترین جرم تاریخ را مرتکب شده‌ایم. به‌هرحال در روزهای تمرین و اجرای نمایش فنز می‌دیدم جوانانی که هنوز ریش و سبیلشان هم درنیامده، سیگار پشت سیگار روشن می‌کنند و در پز و فیگور گم شده‌اند. خلاصه حالم خیلی بد شده بود. انگار تمام مشکلات دنیا را داده‌اند دست اینها که با سیگار و لابد چیزهای دیگر حلش کنند. زمانی که سیگار می‌کشیدم، اگر قرار بود کاری را روی صحنه ببریم، دیگر نمی‌کشیدم. چون بازیگر تئاتر به نفس احتیاج دارد و سیگار نفس را از بازیگر می‌گیرد.
 برگردیم به نقش پیرمرد فیلم میهمان داریم. فکر می‌کنم برای این نقش کمی جوان هستی.
پرستویی: برای نقش فخری، یعنی همسر من در این فیلم، رفتند سراغ یکی از بازیگران زن که خیلی هم مورد احترام من است، ولی قبول نکرد و گفت من نقش پیر بازی نمی‌کنم. سن‌وسالی هم دارد البته. یعنی خیلی جوان نیست. گفته بود اگر نقش پیر بازی کنم، خودم هم پیر می‌شوم. شاید یک دلیلش هم این بوده که مبادا از فردا همه برای نقش پیرزن‌ها بروند سراغش. این هم یک واقعیت است. اگر کسی نقش منفی بازی کند، تا ابد نقش منفی به‌ش پیشنهاد می‌شود. ولی من از سال‌ها پیش تکلیفم را با خودم روشن کرده‌ام. چون فکر می‌کنم این دست خود بازیگر است که در یک قالب بماند یا نه. اگر نقش پیرمردی پیشنهاد شود که دوست نداشته باشم، خیلی راحت رد می‌کنم. وقتی نقش حاج‌ابراهیم پیشنهاد شد، احساس کردم موضوع جذاب است و نباید به‌صرف این‌که نقش پیر است، ردش کنم. اول از همه همین درون‌مایه‌ی هم‌زیستی که در فیلم وجود دارد و ممکن است در واقعیت جامعه کمرنگ شده باشد، برایم جذاب بود. این درون‌مایه به من آرامش می‌داد. دوم این‌که کلیت فیلم ادای دینی است به این‌جور آدم‌ها. اگرچه من ازجمله کسانی هستم که فکر می‌کنم همه‌ی سینمای ما نباید بشود فیلم‌های دفاع مقدس. به‌هرحال من خیلی هم دوست ندارم که مدام در نقش‌هایی که به جنگ مربوط می‌شوند بازی کنم. ولی ما که نمی‌توانیم آدم‌هایی از جنس حاج‌ابراهیم را فراموش کنیم.
 یکی از بازیگران دهه‌ی ۶۰ که هردو می‌شناسیمش، در آن دوران دائم در نقش مأموران انتظامی و امنیتی بازی کرد و در همان قالب ماند و کسی هم برای نقش‌های متفاوت سراغش نرفت. حالا که کمی پیر شده، گاهی نقش‌های فرعی را به او می‌سپارند.
پرستویی: نه، حواسم هست دارم چه می‌کنم. من معمولا اسم نویسنده‌ی فیلمنامه‌هایی را که برایم می‌فرستند در دفتری ثبت می‌کنم. آنهایی را که کار می‌کنم که هیچ، آنهایی را هم که قبول نمی‌کنم، موقع نمایش عمومی‌شان می‌روم می‌بینم؛ با این نگاه که آیا کار درستی کرده‌ام که بازی در آنها را نپذیرفته‌ام یا نه، باید افسوس بخورم؟ بعد از میهمان داریم، من سه فیلم دیگر کار کرده‌ام که با هم تفاوت دارند. مثلا بیداری برای سه روز که هفتادودو ساعت یکسره بیدار بودیم. فیلمبرداری را از شنبه شروع کردیم و تا سه‌شنبه طول کشید. با نام خودم هم در آن فیلم ظاهر شده‌ام. من بودم و خانم سهیلا گلستانی که او هم نقش خودش را بازی می‌کرد. موضوع فیلم سه روز آخر عمرمان است که باید بیدار بمانیم. بعد از این بیداری، وقتی می‌خوابیم، مرگ به‌سراغمان می‌آید. قصه‌ای هم در کار نبود. همه‌چیز بداهه پیش می‌رفت. چهارتا دوربین با ما همراه بود که شیفتی کار می‌کردند. فیلم بعدی «ضدنور» بود که گویا اسمش را عوض کرده‌اند و شده است بوفالو و کار کاوه سجادی حسینی است؛ درباره‌ی زندگی یک غواص. یا آخرین فیلمم که کار سهیلا گلستانی است و نقش مردی را دارم که بیست سال خارج از کشور بوده. بنابراین من به‌شدت دنبال تنوع نقش هستم. ولی باید چنین نقش‌هایی باشد تا آدم انتخاب کند. به‌هرحال طی این سی سالی که دارم بازی می‌کنم، آن‌قدر نقش‌های متنوع بازی کرده‌ام که خیالم راحت است. خب من نزدیک به ده فیلم کمدی در کارنامه‌ام دارم. هیچ‌وقت هم از سر ناچاری بازی در فیلمی را نپذیرفته‌ام. آن دو سال دوری، برای همین بود که از تکرار و کلیشه دور شوم.
 نکته‌ی دیگری که در همین فیلم کمی تا قسمتی باعث فقدان گرمای لازم می‌شود، این است که انگار فیلم در دهه‌ی ۱۳۶۰ و آن روزگار ساخته شده. نوع نگاهی که به موضوع دارد به‌نظر کهنه می‌آید. حتی خانواده‌ی شهدای الان هم با خانواده‌ی شهدا در آن سال‌ها تفاوت دارند. درحالی‌که فیلم امروز با وجودی که در نمایش جغرافیای شهر تهران ناتوان است، نسبت به این فیلم به‌روزتر است. اینجا هم با ایده‌ی خوبی روبه‌روییم، ولی لحن و رویکرد فیلم به این موضوع چندان تازه نیست.
پرستویی: یادم هست روزهای اول که هنوز فیلمنامه هم کامل نشده بود، به دوستان گفتم که اگر بخواهیم خیلی ساده با این موضوع برخورد کنیم، کار نویی نخواهد شد. مگر این‌که در ساختار فیلمنامه به‌شکلی عمل کنیم که تماشاگر بدون این‌که احساس کلک‌خوردن بکند، متوجه نشود که این بچه‌ها به شهادت رسیده‌اند. درواقع غافلگیرش کنیم.
 خب حالا هم این‌جوری هست اما ورود و خروج به فضای تخیلی، نیاز به مقدماتی دارد. در غیر این صورت واقعا به تماشاگر توهین می‌شود. ما باید در جاهایی از این فیلم نشانه‌هایی از این‌که پدر و مادر و پسرشان ازبس با یاد بچه‌ها زندگی کرده‌اند دچار نوعی ذهنیت و تخیل شده‌اند می‌دیدیم. البته قبول دارم کار دشواری است. طبعا تو نباید به این پرسش پاسخ بدهی، می‌خواهم نظرت را بدانم.
پرستویی: بگذار مثالی بزنم. تا زمان نمایش فیلم موج مرده، کسی نمی‌دانست برادرم شهید شده. مجبور شدم در جلسه‌ای که حتما شما هم بودی، این را عنوان کنم. چون داشتند به ما انگ می‌زدند. یادم هست آن موقع ما اطراف ترمینال جنوب زندگی می‌کردیم و کوچه‌ی ما هم از این کوچه‌های آشتی‌کنان بود. آن زمان من کارمند دادگستری بودم. یک روز داشتم می‌رفتم خانه که دیدم همسایه‌ها جمع شده‌اند جلوی خانه‌ی ما. نگران شدم. گفتند از صبح تا حالا صدای مادرت را می‌شنویم که دارد بلندبلند با کسی حرف می‌زند، ولی در را باز نمی‌کند. کلید انداختم و در را باز کردم. دیدم مادرم نشسته، بهروز (برادر شهیدم) سرش را گذاشته روی زانوی مادرم و دارند حرف می‌زنند. مادرم با لباس‌های بهروز، ماکت او را ساخته بود و حتی عینک ری‌بنش را هم زده بود. یک آن من هم دچار توهم شدم که بهروز زنده است. یک‌بار هم ساعت سه‌ی نیمه‌شب، پدرم بیدارم کرد و گفت مادرت نیست، درِ حیاط هم باز است. زدم بیرون دنبالش. همه‌جا را گشتم تا رسیدم به پارک بعث. دیدم در دوردست، یک سیاهی دارد حرکت می‌کند. خودش بود. گفتم کجا می‌روی؟ جواب داد من خوابیده بودم، دیدم بهروز آمد کنارم و گفت چرا دائم نشسته‌ای و گریه می‌کنی؟ حالا که این‌طور است، من دیگر پایم را توی این خانه نمی‌گذارم، و رفت. دارم دنبالش می‌گردم. یعنی عوالم یک کودک را پیدا کرده بود و با تخیلش زندگی می‌کرد.


 در نوشتن فیلمنامه هم نقشی داشتی؟ مثلا بیان همین ماجرا؟
پرستویی: بله، اینها را برای دوستان تعریف کردم و فکر می‌کنم در پرداخت شخصیت‌ها و ماجراها بی‌تأثیر هم نبوده. به‌هرحال این دنیای خیالی که در فیلم می‌بینیم، تخیل صرف هم نیست.
 منظورم بحث تخیل نیست، نحوه‌ی اجرای این تخیل است. مثلا اگر در پایان فیلم از طریق نریشن می‌فهمیدیم که اینها همه خیالات بوده و بچه‌های خانواده سال‌ها پیش شهید شده‌اند، بهتر می‌بود.
پرستویی: چون فیلم را کامل ندیده‌ام، نمی‌توانم قضاوت کنم. ولی یادم هست همان روزهای اول، صحبت شد که این زوج پیر پسرشان در آسایشگاه است و قرار است برایشان مهمان برسد. او را هم به خانه می‌آورند تا در این مهمانی حضور داشته باشد. ناگهان در باز می‌شود و سه فرزند دیگرشان که دانشجو هستند یا شاغل، از در وارد می‌شوند وکمک می‌کنند این مهمانی خوب و آبرومند برگزار شود. من هم گاهی مثل مادرم دچار این تخیلات می‌شوم. نه‌فقط به‌خاطر برادرم. گاهی چیزهایی می‌بینم که دچار این حالت می‌شوم. یک نمونه‌اش را لابد در برنامه‌ی ۲۰:۳۰ تلویزیون دیده‌اید. هفته‌ی دفاع مقدس که می‌رسد، کار ما شبیه این روضه‌خوان‌ها می‌شود. هی می‌آیند سراغمان. دوتا از خبرنگاران این برنامه تماس گرفتند. گفتم بیایید با هم برویم یک جایی. بردمشان خانه‌ی یک جانباز که سیزده سال پیش با او آشنا شدم. روزی برای انجام کاری رفته بودم اداره‌ی ثبت که دیدم دو مرد وارد شدند. یکی‌شان یک کپسول بزرگ روی شانه‌اش بود. فکر کردم سمپاش است. بُراق شده بود به من. فکر کردم لابد این موجی است و می‌خواهد بگوید اگر تو حاج‌کاظم را بازی کرده‌ای، چرا از من حرفی نمی‌زنی؟ با هم دوست شدیم. فهمیدم که در جنگ فرمانده بوده و در گیرودار یک جنگ شیمیایی، ماسکش را داده به یک رزمنده و خودش به این روز افتاده. هفتادوپنج‌بار سابقه‌ی عمل دارد. دویست‌وپنجاه ماه در بیمارستان بستری بوده و به دو سرطان مبتلاست. آن روز هم برای این به اداره‌ی ثبت آمده بودند که خانه‌شان را فروخته بودند تا خرج درمانش کنند. روزی چندصد سی‌سی مورفین مصرف می‌کرد. من یک‌بار عمل کوچکی داشتم، یک سی‌سی مورفین به من تزریق شد. دکتر گفت تا پنج بشماری، بیهوش می‌شوی. یک را که گفتم، دیگر نفهمیدم چه شد. احمدی‌نژاد زیر نامه‌اش امضا کرده بود که به آلمان اعزام شود. یک پزشک ایرانی گفته بود که اگر بیاید اینجا، با یک‌سوم هزینه درمان خواهد شد. رفتیم پیش مسئولان بنیاد شهید. گفتند ما یک‌بار او را اعزام کرده‌ایم. گفتم مگر سهمیه‌ی سفر مکه و سوریه است؟ این آدم دارد آب می‌شود، باید نجاتش داد. روزی که من خبرنگاران را بردم منزل او، با چاقو زده بود توی سرش و نمک و الکل ریخته بود رویش که بسوزد تا از دردش، درد اصلی‌اش را فراموش کند. برنامه‌ی ۲۰:۳۰ این ماجرا را با حاج‌کاظم فیلم آژانس تلفیق کرد و نمایش داد. همان شب مسئولان بنیاد به آقای ضرغامی زنگ زده بود و گفته بود که اینها به بنیاد توهین کرده‌اند و حتی شنیدم که با آن جانباز هم برخورد کردنده بودند که بیا این مصاحبه را پس بگیر. ما برای او بیست‌وهشت‌هزار یورو پول تهیه کردیم و اعزام شد و حالا دیگر به آن نیم کیلو مورفین احتیاج ندارد. ولی گلویش دارد گوشت اضافه می‌آورد. نمونه‌ها بسیار است که نمی‌خواهم اوقات خوانندگان این گفت‌وگو را بیش از این تلخ کنم. حالا وقتی سیل فیلمنامه‌هایی به‌طرفم سرازیر می‌شود که حتی اشاره‌ای هم به گوشه‌ای از این واقعیت‌ها ندارند، خب من باید چه کنم؟ وقتی چیزی مثل فیلم میهمان داریم به من پیشنهاد می‌شود، در آن لحظه به این فکر نمی‌کنم که ممکن است تبدیل به کلیشه شوم.
 خب می‌دانی که یک دست صدا ندارد. چند نفر از سینماگرانمان دارای چنین تعهداتی هستند؟ فوقش چهار یا پنج نفر. خودت، انتظامی، بنی‌اعتماد، معتمدآریا و یکی ـ دو نفر دیگر شاید. ولی این نباید باعث شود که از کار اصلی‌تان دور بیفتید. بگذریم. در این فیلم، آهو خردمند چون احتمالا نقش با سن‌وسال خودش نزدیکی دارد، خیلی تلاش نمی‌کند پیر به‌نظر بیاید. ولی در مورد تو، یک جاهایی به‌نظر می‌رسد داری سعی می‌کنی پیر به‌نظر برسی. من فکر می‌کنم برای این نقش کمی جوان هستی.
پرستویی: ممکن است در جاهایی این راکورد حفظ نشده باشد. ولی این شخصیت، در گذشته اهل زورخانه‌رفتن هم بوده. اگر اغراقی در این شخصیت دیده می‌شود، شاید به همین دلایل باشد.
 ولی زندگی نسبتا مرفه حاج‌ابراهیم با شغلش که چرخ‌وفلکی بوده جور درنمی‌آید.  
پرستویی: در همان محله‌ی صابون‌پزخانه، گدایی بود که چهارتا خانه داشت. کیسه‌کیسه پول‌خرد می‌داد بقال محل و به‌جایش اسکناس می‌گرفت.
 خب گداها درآمد داشتند، نه یک چرخ‌وفلکی که یک ریال و دو ریال از بچه‌ها می‌گرفته. البته این شغل برای اولین‌بار است که در سینمای ما مطرح می‌شود و این خوب است ولی شخصیت فعلی او با وضعیت شغلی‌اش تناسب منطقی ندارد. البته می‌شود بگویی این با دیگر چرخ‌وفلکی‌ها فرق دارد.
پرستویی: البته این خانه و زندگی به زن او ارث رسیده.
 دیگر بدتر. کدام آدم مالداری می‌آید دخترش را به یک چرخ‌وفلکی کم‌درآمد شوهر بدهد. بگذریم. بازی‌ات در این فیلم و در دیگر فیلم‌هایت چنان پراحساس است که گاهی اشک آدم را درمی‌آورد. اصلا بازی‌ات در این‌جور فیلم‌ها، کل فیلم را به یک مجلس روضه‌خوانی تبدیل می‌کند. این نگاه و چشمانی که اصلی‌ترین ابزار بازی‌ات هستند، آدم را حسابی احساساتی می‌کند. برای تربیت حس و ‌این حرف‌ها دوره‌ی خاصی دیده‌ای؟
پرستویی: بله، در همان سال‌های کار در کاخ جوانان، کانون پرورش فکری و مرکز رفاه، تربیت حس را هم با استادانی مثل سمندریان، مهدی فتحی و حتی بهزاد فراهانی که ده ـ پانزده سال در گروه تئاتر کوچ با هم بودیم، کار کرده‌ام. یک‌بار یکی از دوستان منتقد پرسید اگر این لحظه‌های حسی و این صحنه‌های پر از کنش و به‌ویژه این دیالوگ‌های جذاب نباشد، چه‌جوری بازی می‌کنی؟ جواب دادم در فیلم کافه‌ترانزیت هیچ‌کدام از این چیزهایی که می‌گویی در کار نبود. این فیلمی است که فکر می‌کنم بازی‌نکردنم را هم نمایش داده‌ام. درواقع در حد یک نابازیگر بازی کرده‌ام. ولی در فیلمی مثل میهمان داریم، نقش آدمی را دارم که سه‌تا بچه‌اش پرپر شده‌اند و یکی‌اش هم جلوی چشمش دارد آب می‌شود. این آدم وجودش مثل حباب است. تلنگر بزنی، اشکش درمی‌آید. من مجری چنین نقشی بوده‌ام. البته در کنار آن تجربه‌های آموزشی، غریزه هم هست. باید آدم جنم یک کاری را داشته باشد تا تجربه‌ها و آموزش‌ها به کمکش بیاید. در نمایش فنز، یکی از منتقدان و نویسندگان سه شب آمد که گزارش پشت‌صحنه بنویسد. در لحظه‌ای از نمایش که جام توسط سانی ـ که حبیب رضایی بازی‌اش می‌کرد ـ دزدیده شده بود، من باید از او می‌پرسیدم چرا این کار را کردی؟ یک لحظه رویم را برمی‌گرداندم طرفش و سریع به حالت اول برمی‌گشتم. درحالی‌که اشکم سرازیر شده بود. آن دوست نویسنده شب اول فکر کرده بود این گریه اتفاقی بوده. شب دوم و سوم که دید باز هم تکرار شد، تعجب کرده بود. چون هیچ وقفه‌ای هم در کار نبود و حتی فضای پنهانی هم وجود نداشت که مثلا اشک مصنوعی بریزند توی چشمم. پرسید چه‌جوری در یک لحظه به چنین حسی می‌رسی؟ جواب دادم این مربوط است به یک تمرین ذهنی مداوم که اگر نباشد، درنمی‌آید. زمانی که نمایش عشق‌آباد را با داود میرباقری بازی می‌کردم و در سینما هم پرکار بودم ـ تازه لیلی با من است به نمایش درآمده بود ـ بیست‌وچهار فیلمنامه به من پیشنهاد شد که همه را رد کردم، چون می‌خواستم حواسم فقط به همان نمایش باشد. دوست دارم اگر ساعت پنج بعدازظهر اجرا داریم، ساعت سه بروم پشت‌صحنه، نرمشم را بکنم، ابزار صحنه‌ام را بچینم دم‌دستم، و بنشینم تمرکز کنم. به آن دوست نویسنده گفتم این اشکی که می‌بینی مال این کارورزی‌ها و تمرکزهاست.
 یعنی هنوز پیرو تئوری‌های استانیسلاوسکی هستی؟ غرق‌شدن در نقش و از این حرف‌ها؟
پرستویی: دقیقا. در غیر این صورت دست‌کم روی صحنه‌ی تئاتر محال است بتوان با این سرعت حس گرفت یا از حسی خارج شد.
 زمانی کیمیایی می‌گفت معدود بازیگرانی بودند که وقتی می‌رفتند جلوی دوربین و صدای دوربین را می‌شنیدند، تبدیل به شخصیتی می‌شدند که باید می‌بودند. فکر کن اگر یک فیلم دو ماه کار ببرد، بازیگر که نمی‌تواند طی این مدت، در نقش ثابت بماند.
پرستویی: بله، قبول دارم. این‌جور هم نیست که من در مدتی که نقشی را بازی می‌کنم، زندگی معمولی‌ام را تعطیل کنم. ولی متأسفانه الان طوری شده که اگر آدم سرصحنه با خودش خلوت کند، برخی فکر می‌کنند دارد ادا درمی‌آورد. مجید مجیدی روزی که نقش اول فیلم بیدمجنون را به من پیشنهاد داد، گفت رفته بودم کمپانی میراماکس برای پخش فیلم باران. مدیر برنامه‌ی نیکلاس کیج هم آنجا بود. قصه‌ی بیدمجنون را برایش تعریف کردم. این‌که یک نابینا طی ماجراهایی بینا می‌شود و بعد دوباره به دنیای نابینایی برمی‌گردد. گفت اگر اینجا کار کنی، نیکلاس کیج این نقش را بازی می‌کند. گفتم نه، من این فیلم را در ایران خواهم ساخت. به مجیدی گفتم این یک تعریف و تمجید است برای من؟ گفت نه، همین‌جوری گفتم. جواب دادم من سالی یک فیلم بیشتر بازی نمی‌کنم. الان در مرز پنجاه‌سالگی‌ام. اگر آلزایمر و پارکینسون نگیرم، فوقش بیست سال دیگر فرصت دارم کار کنم. اگر در این مدت فقط پنج‌تا کار درست‌ودرمان به من پیشنهاد بدهند، با بازیگری خداحافظی می‌کنم. چون واقعیتش، من در این فضا و محیط بازیگری، لذتی نمی‌بینم. گاهی از این‌که پشت‌صحنه تمرکز کنم، خجالت می‌کشم. چون نگاه‌ها رویم سنگین می‌شود. لابد فکر می‌کنند چه کلاسی گذاشته. درحالی‌که من فقط دو ماه وقت دارم برای خلق یک شخصیت. طی این مدت باید از مهمانی‌ها و شب‌زنده‌داری‌ها پرهیز کنم تا کارم را درست انجام بدهم. دیده‌ایم گاهی بازیگری را که صبح آمده سر میز گریم و گریمور بینوا باید هی می‌زده زیر چانه‌اش که سرش را بیاورد بالا و چرت نزند. چون مستقیم از مهمانی شبش آمده بوده سرصحنه. با این وضعیت می‌رود سرصحنه و نمی‌داند امروز قرار است کدام سکانس را بازی کند. پس لذت بازیگری چه می‌شود؟  
 یک پرسش مهم: واقعا بازیگری لذت دارد؟
پرستویی: رنجش لذت‌بخش است. من هرجا که رنج برده‌ام، لذت را هم برده‌ام در بیدمجنون، دو ماه تمام از صبح می‌رفتم مجتمع نابینایان و تا غروب چشم‌بند می‌زدم و با نابینایان همراه می‌شدم. من خط بریل را خوب و حرفه‌ای یاد گرفتم. در حدی که اگر همین الان نابینا شوم، توانایی زندگی در آن شرایط را دارم. این هم یک‌جور لذت است دیگر. یا در روبان قرمز، من تمام مدت پابرهنه بودم، حتی در کوه‌وکمر. برای این‌که پاهایم آماده باشند برای اجرای نقش مردی تنها با پای برهنه. این ممارستی که ممکن است به‌نظر برخی خودآزاری هم باشد، باعث شده نقش‌هایی که بازی کرده‌ام باورپذیر باشند و به‌قول شما، اشک تماشاگر را هم دربیاورند.

منبع: همشهری آنلاین